عاشقی منم مثل همه عشق هایی بود که تو رمان ها می خونیم، یا شاید شبیه همه لیلی و مجنون هایی که تو دورواطرافمون می بینیم، خیلی هم کار سختی نیست، می تونیم با یه دور چرخیدن بین کافه های تاریک، سینماهای خالی، پارک های پیچ در پیچ، یا خیلی راحت تر پیاده روهایی که شبیه فرش قرمز زیر پای عشق با آنها هم قدم می شود، این رنگ های عاشقی را در چهره دید. عشق منم همین بود، تو پیاده رو راه می رفتیم، وقت می کردیم یه گوشه ای از پارک می نشستیم و زندگی پای ثابت حرف هایمان بود، دوست داشتن بود و آینده ...
زمان همیشه مرهم زخم های ما بود، اما زمان گذشت، دیگری اثری از زمان نبود، خلا بود...
و تابو بزرگی تراشید شد، توسط خودم، نگاری با چشمان سیاه، و به آن ایمان آوردم، که دست یافتنی در میان نیست، نمی دانم، عشق دیگران چگونه پا می گیرد، برای من در نطفه از هم پاشید، شبیه شکوفه درخت آلوچه که سرما می سوزاندش، دیگر هیچ میوه ای در کار نیست، باید منتظر ماند، شاید سالی دیگر، بهاری دیگر... و شاید عشق همین سوختن بی دلیل است، که بجز من کسی به یادش نمانده است، عشق من فقط صمیمیتی بی جا بود! ... فرض کن عشق در ایستگاه قطار پا بگیرد، و فقط لحظه ای فاصله ات با عشق صفر باشد، با سوت قطار فاصله زیاد می شود، تو می مانی، عشق کوچک، و ایستگاه قطار... کار دیگری نمی توانی بکنی، باید بنشینی و لحظه ای که عشق بر کمال بود را بنویسی، بدفعات باید نوشت تا چیزی از عشق کوچک تو جا نماند، حتی رنگ سرخ سنجاقی که بین بلوندی موهای پریشانش به چشم می زد، نباید فراموش شود، خال سیاهی که زیر آرواره های فکش پیدا بود، یا آن مانتو رنگ به رنگ، که پائیز را به یادت می آورد، حتی آن کوله پشتی ناز، نباید فراموش شود... این چنین باید عشق کوچک را به رویاها سپرد، و جای خالیش را در دل نگه داشت...
+ گوش می دهم Gulben Ergen-Eskiden Olsa