می نویسم تا حالمان را خوب کند، آرام مان کند
افسار دل تنگی امانم را بریده است، گاهی من و گاهی او به زیر میکشیم یکدیگر را، او اغلب اوقات شب ها سراغم می آید، ساعتی که تو را می خواباندم، شب بخیرت را میگفتم، همان سرمونی همیشگی شب ها و خلوت هایمان.
البته که روزها جور دیگری پوستم را می کند، اینکه تلفنم تا ساعت ها زنگ نمی خورد، اینکه ساعت ها کسی پیامی برایم ندارد.
دیگر مجبورم خودم سرم را گرم کنم، با کتاب خواندن، با زبان خواندن و ترجمه. تصمیم دارم برنامه خوبی برای آینده بچینم. من هیچگاه امیدم به وصال را از دست نخواهم داد. اگر این زندگی این دنیا در دلش رنج کشیدن و از بین رفتن است، من دوست دارم در فکر به تو رنج بکشم و اگر فانی ام، با این فکر تمام شوم. دنیا چیز زیادی برای دل خوشی ندارد. به هر حال خیلی چشیده ام و از میان تمام دردها، درد شیرینت را می خواهم. اگر به آدم ها نگاه کنیم، نمونه های زیادی هستند که بعد سال ها دوباره بهم می رسند، مگر چه اشکالی دارد. تو من را دوست داری، من هم، ما حرفمان برای ساختن خانه نیلی سرجای خود باقی ست. من اینگونه ام، روزی سراغت می آیم، که باز دستت را بگیرم، روزی که هنوز دیر نباشد...