۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اتاق» ثبت شده است

اتاقم

غربت غم بار دنیا را هر کسی از زاویه ای تماشا می کند، بیرون جنگ است و دیشب چند قدم تا متلاشی شدن فاصله داشت، اینجا لانه من است، کشش عجیبی به آن دارم، دلیل اغلب سرخوردگی ها و موفق نبودن ها شاید این لانه باشد، روزهایی که باید دل می کندم و می رفتم، دنج ترین و آرام ترین نقطه دنیا شد، نگذاشت، نخواستم و همچنان مانده ام به داستان فردا فکر می کنم، به دنیای آدم ها به شلوغی ها... این لانه انباشت ذهنم را تخلیه می کند تا فرصت خواب برسد. نمی‌دانم تا چند سال دیگر تلاش های من برای بیدار ماندن و نوشتن و خواندن را تحمل خواهد کرد، شاید گاهی دلش می خواهد متلاشی شود، یا متلاشی شوم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

کم تر بیشتر است

بعد از سال ها الان فهمیدم وقتی معماری در باب اتاق خالی و رنگ سفید دیوار حرف می زند یعنی چه! تو یکی از عادی ترین روزهای زندگیم بودم. واسه خودم چای ریختم. می خواستم برم تو اتاقم و با عسل تلفنی حرف بزنم. در اتاقو که باز کردم دیدم یه گربه نره چاق یهو از کنار بخاری جهید. رفت زیر تخت خوابم. هول شده بودم. انتظار دیدن همچین صحنه ای رو نداشتم. پیشده پیشده گفتم در رو باز گذشتم، در راهروم باز کردم و گربه رو فراری دادم. نشستم و به عسل زنگ زدم بهش گفتم ماجرا رو. قرار شد جاروبرقی بکشم جاهایی رو که نشسته و موهاش ریخته. از کنار بخاری شروع کردم وجب به وجب فرش زیرپام پر موی گربه بود چسبیده بود به فرش.انگار ریزش مو داشته بدبخت، یکم غیر طبیعی بود این حجم از مو، در حقیقت این حجم از ریزش مو. دیدم کار جارو برقی و دستی نیست. خواستم فرش ها رو بکشم بیرون از اتاق تا بدم بشورن، اینجوری خیالم راحت بود که تو بیست و نه سالگی مرض گربه نمی گیرم، حالا بماند که خفاش کار خودشو کرد. خلاصه یکی یکی کل وسایل اتاقو چیدم تو راهرو. همینجوری خرت و پرت بود که چیدم تو راهرو. واقعا خیلی زیاد بود. خیلی بیشتر از چیزی که بنظر می اومد. کلی کتاب داشتم. واقعا صاحب یه کتابخونه بزرگ هستم و اینو خودم تا حالا نمی دونستم. خوشبختانه فقط 30 درصد کتاب ها رو نخوندم. از موضوع دور نشم. اتاقو لخت کردم. هیچی باقی نموند. مامانم گفت تو که این همه انرژی گذاشتی یه رنگی به در و دیوار اتاقت بکش. زد به سرم که خودم رنگ بگیرم، رنگش کنم. داداشم اومد گفت پولتو بده کاغذ دیواری کن ترتمیز در میاد. عسل گفت منتظر بمون بعد کرونا مرتب می کنی. گفتم باشه. دو سه روز گذشت. پدرم هر روز می گفت: پس کی می خوای راهرو رو تمیز کنی. می گفتم به زودی. که بلاخره طاقتشون تاق شد و خودشون دست به کار شدن و زنگ زدن به یه نصاب کاغذ دیواری. راستش من تو این چند روز تو یه اتاق خالی روی یه تشک می خوابیدم. محو سایه های رو دیوار سفید می شدم. بدون پرده بدون هیچ چیزی که بتونه ماه و ستاره و خورشید رو از من بگیره. بدون دنیای بی انتهای کتاب ها که آدمو تو خودشون غرق می کنن. بالاخره با کلی مشورت با عسل در مورد رنگ کاغذدیواری و چیدمان تصمیم گرفتم که برم و کار رو یکسره کنم. رفتم انتخاب کردم و برگشتم. دو روز بعد که سفارشم رسید انتخابمو تغییر دادم. جوری که سفارشم ناقص شد و دیگه نمی تونستم نصاب رو بگم بیاد کار رو شروع کنه. خلاصه دو روز از اون روز گذشته، دارم فکر می کنم چیه که داره منو میکشه این سمت که یه اتاق خالی سفید خیلی بهتر از یه اتاق رنگی و پر از وسایله. ولی خب اینطوری نمیشه خیلی دووم آورد. بالاخره آدم های دیگه هم میان تو اتاقت و باید شرایط برا اونا هم یخورده مطلوب باشه...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹

زین رنج هم مرنج که این نیز بگذرد

مدتی است به کاوش در مورد ریشه های افسردگی و سرشکستگی خودم پرداخته ام. چند جلد کتاب معتبر نیز خوانده ام، از صاحب نظران حرف های چالش برانگیزی بدست آورده ام. در مورد شخصیت ها، در مورد دنیا، خوشبختی و خدا و گناه و هزار کلمه قلمبه دیگر. به نکات جالب و بعضاً مبهمی رسیده ام. خوب اینها را گوشه ای نگه دارید؛
امروز بر حسب عادت، به وقت خواب، چراغ های اتاق را خاموش کردم، تا زمانی که با برادرم شریک بودیم، هر وقت او قصد خواب می کرد، چراغ ها را خودش خاموش می کرد، بی اینکه از من نظری پرسیده باشد، خوب، دیکتاتور بود. خواب او باید خواب ما می شد، خوب من اگر کتابی دستم بود همان نیمه ها ول می کردم و به خواب می رفتم. 
برادرم ازدواج کرد و حالا اتاق، چهار دیواری اختیاریِ من است، اکنون این اتاق اولین زاویه تنهایی من را تشکیل می دهد، جایی که می توانم تا صبح کتاب بخوانم، بلند بخوانم، حتی می توانم نقش شخصیت ها را بازی کنم، می توان تمرین نفس کشیدن از دیافراگم را یاد بگیرم، تا صبح می توانم غرق موسیقی شوم، یا می توانم بیشتر از پیش در روشنایی بنویسم، دیگر بجز من کسی چراغ ها را خاموش نمی کند، قبلا وقتی چراغ ها خاموش می شد، مغزم فرمان خاموشی می گرفت، فکر می کردم دیگر هیچ کاری نمی شود کرد، زیر پتو می لولیدم تا خوابم می برد، آن وقت ها خبری از فیلم دیدن نبود، توی خانه شرایط دیدن فیلم های هیچکاک  و ... را نداشتم، اما این روزها به طرز عجیبی سکوت را حس می کنم، شاید گاهی ترس سراغم می آید، ولی سعی می کنم ترس را در خدمت داستان های خیالی ام در آورم.
این روزها رساله ارشد از هر چیزی بیشتر ذهنم را درگیر کرده است، اما واقعا به مریضی بدی دچار شده ام، دیگر انرژی و انگیزه ای برای گرفتن مدرک ندارم. هرچند در گروهی از طراحان شهری با نام شارِت کار بی مزد و منتی انجام می دهم، اما پای نوشتن رساله خودم که می رسد، فلج می شوم، چیز سختی نیست، بیشتر از یک هفته وقتم را نمی گیرد، اما به طرز مشکوکی منتظر رسیدن حوصله و انرژی برای تمام کردنش هستم. اینها به کنار هر روز طرفای ظهر دو ساعت تمرین تئاتر می روم، که خواسته و ناخواسته توان زیادی طلب می کند...
چهارشنبه تهران بودم، رفته بودم دانشگاه، تا بلکه حال و هوای درس بزند به سرم، دو نفر از رساله شان دفاع کردند، نمی گویم خنده ام گرفت ولی خوب به بی ارزش بودن وقتی که پای پر کردن بی هدف کاغذ رساله صرف می شود، حیفم آمد، چقدر حرف از تئوری می زنیم، دانشجویی که کارش طراحی ست چرا باید غرق تئوری های کپی شده باشد، نمی دانم شاید من بعضی از چیز ها را بیش از این که لیاقتش را داشته باشند جدی می گیرم، یعنی بی خود کتاب های زبان اصلی  را خریدم و قسمت های بدرد بخورشان را ترجمه کردم، که چی؟ بلکه حرفی گفته باشم، بلکه این تلنبار مزخرف پایان نامه نویسی کمی برایم مفید باشد، اما چه سود! 
دغدغه های روزانه زندگی هر دوره سخت و سخت تر می شود، بشخصه بیشترین مشکلی که با آن دست و پنجه نرم می کنم، زمان است. هر چقدر بدو بدو می کنم، باز شب های زیادی را بیدار می مانم، تا بلکه تکالیف کلاس زبان را تمام کنم، یا با دیالوگ های نمایشنامه هایم ور بروم، یا چه می دانم، به گل های بی چاره ام آب بدهم و به شاخ و برگشان برسم...اما هر وقت خسته می شوم، و ناتوان در مقابل زمان زانو می زنم، از همه می بُرم، فکر می کنم دیگر لیاقت هیچ چیز را ندارم، بله، زمانِ از دست رفته، تابوی بزرگی است که من برای خودم تراشیده ام، می دانم وسواسی که به گذر زمان دارم، مثل خوره در خونم جاریست، وای از وقتی که زمان به دست خودم یا به دست دیگران تلف شود، وای وای که چقدر ساده انگارانه می اندیشم، آیا زمان تلف می شود؟ یا این خود منم که هر روز سرخورده تر و عصبی تر می شوم...بس است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶