برای نوشتنِ چند جملهی ساده فکر میکنم، چیزی به ذهنم نمیرسد، تا جایی ادامه میدهم که خسته شوم. چشمانم را میبندم، عمیق نفس میکشم. پر شدن دیافراگمم را حس میکنم، هنوز جملهای برای شروع یادداشتم پیدا نکردهام، در گوشم خودم را شماتت میکنم، به شکستهایم نگاه میکنم، هر چند گاهی میتوانم به آنها نیشخند بزنم. دنیا گرم است و جز دراز کشیدن کاری از من ساخته نیست. در واقع هیچ چیز واجد ارزشی برای گفتن و پی گرفتن ندارم. شاید بهتر باشد به برنامه بعد از ظهرم فکر کنم. آرایشگرم به تازگی مغازهاش را بسته و بیخبر رفته است. قبل از ناهار تعمیرکار ماشین را تعمیر میکرد و من وقت تلف میکردم. عجیب است که حتی در آن نصف روز هم چیز دندان گیری برای فکر کردن نداشتم. ذهنم خالیست. البت که اینها همه از کارهایی است که روزانه از پای تختخوابم تا مرکز شهر قطار میشوند. علاوه بر همه اینها به تازگی هر چه مینویسم هیچ مسئلهای در دلشان نیست. من به جای مخاطبها جواب میدهم؛ پس چه مرگت است؟!