جایی که ساختهام، صد سال هوا دارد. صد سال دم و بازدم. بدون سوخت دادن. آرام شدهام. هیاهوی اطرافم خاموش است. گز گز عشق ندارم، حداقل برای چند شبِ متوالی. داخل یکی از تعاونیهای ترمینال، لقمه برنج و قیمه را گاز میزنم، منتظر اتوبوسم. صندوقهای آن مرد ریشو را جلوتر از ماها زیر شکم اتوبوس جا میدهند. هوا سرد است. همین که چراغهای کابین خاموش میشوند، به نه ساعت خواب فکر میکنم. نمیدانم فردا چه میشود. هیچ وقت ندانستهام. خندهی سینا و حامد روی پیشانیم گل میکند. به حرکت کلهام میخندم. به توضیحی که وسط پلاتو به رامین میدادم. دوست داشتم از اردبیل تا تهران روی آسفالت را پنبه میکشیدند. لابد حامد چیزی میداند. هر هفته بعد از خداحافظی میخندد و عین همین حرف امروزش، یولون پامبوق میگوید. دور میشود، از آینهی آرایشگر به راه رفتنش نگاه میکنم. رامین جای دیگری است. وقعی به حرفهایم نمیگذارد. من اتوبوس را شبیه گهواره میدانم. هر دو آنقدر تکان میخورند تا ما مسافرهای بی تخمه را خواب کنند. بعد همینطور آن را به مایع گوش ربط میدهم، تصویر خانهی پایین و گهواره آبیرنگم با شماره تعاونی ده به چشمم آشنا میآید، روزا عمیقیزی دستش را روی گهوارهام میگذارد و به دوربین نگاه میکند، اینها را به رامین نمیگویم، سعی میکنم کمی منطقیتر حرف بزنم. لای پنجره را باز میکنم، هودی مشکیام را بقچه میکنم زیر سرم میگذارم. لیلا سرش را از پنجره تو میکند، هوا سرد است. لیلا کاپشن جیناش را میخواهد. آن را میدهم. همان جا دیگر مطمئنم رامین جای دیگری پرسه میزند، خستگی از کت و کولش میبارد. ولش میکنم به حال خودش، ماجرای گهواره و مایع گوش را یکبار دیگر به خودم میگویم. فکر میکنم فرضیهی خوبی برای قانع کردن خودم پیدا کردهام. رامین میخندد...