۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

آفتابوس [داستان شماره سه]

همه جا غلغله بود، پرچم های سرخ پشت هر موتوری باد می گرفتند و صدای بوق و کرناهاى جوانان، ما را هم جو گیر می کرد، پسردایی پا رو پدال گاز گذاشته بود و یک دستش روی سیگنال، و برای دومین بار دور ترمینال می چرخیدیم، معلوم نبود پسر دایی از این وضع خرسند بود یا نه، اما باز خبری از اتوبوس نبود، انگار قضیه ما بچرخ، اتوبوس ها بچرخ بود، هر چقدر می رفتیم اتوبوسی به چشمانمان نمی خورد، ولی یک حسی میگفت؛ الانه که چند تا اتوبوس خالی این حوالی برای یک نفر مسافر له له کنند، جمعیت از بین ماشین های کیپ تا کیپ پر صدا شده ی میدان آزادی عبور می کردند، یا اینطور بگویم که ماشین ها از بین تماشاچیان نمی توانستند عبور کنند، می ترسیدم خدای نکرده پسر دایی از سر بی حوصلگی و خستگی بزند به کسی و در این هیری ویری اوقات تلخی ایجاد کند، همین که شتاب می گرفت کم بود بزند به پسر جوانى، هم او ترسید بود، هم دایی ،هم پسر دایی و من هم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره دو]

امشب بر خلاف عادت هر هفته، بخاطر چند گونی سیب زمینی که قرار است برسد به دست پسر دایی جان، سوار اتوبوس ساعت 9 شدم، سیب زمینی ها را پایین، داخل جعبه اتوبوس گذاشته اند، با تهران هماهنگ شده ام مقابل ورودی ترمینال غرب حالا نمی دانم کدام ورودی،  سیب زمینی ها را تحویل بگیرند اما چون خود من هم سیب زمینی ها را اسکورت می کنم، می توانم با خیال راحت به دست صاحبش برسانم.

 امروز تنها نیستم یک همسفر خوب کنارم خوابیده است و به طرز عجیبی سیم هایی به گوش هایش وصل است انگار فرصت خوبی گیر آورده و با این کار خودش را شارژ می کند، شاید برای خودش لا لایی گذاشته تا زود خوابش بگیرد، به هر حال این دو قطعه سیم تاثیر مثبتی دارد مگر نه فکر نمی کنم ملت تا همین اندازه از یکدیگر دور شده باشند، تا همین الان سه ساعت می شود اصلاً گفتگویی نداشته ایم. ولی هر آدمی ماکسیمم خوابی دارد.

 همین که آسفالت لت و پار شده جاده سرچم از پاهایمان کنده شد و افتادیم تو اتوبان زنجان-قزوین  انگاری زیر تایرهاى خوش دست اتوبوس فرش انداختن، معرکه است. لذت سفر تا اینجا نیست هر هفته اگر خسته و کوفته از کمک دستی های مزرعه پدر، خودم را به اتوبوس نرسانده باشم و حالا حالاها خواب مرا طلب نکند لپ تاپ م که دو سه ساعت شارژ نگه می دارد را روی زانوهام می گذارم، کمی لیز می خورم پایین دراز می کشم و فیلمی از داشته هام را تماشا می کنم، اکثراً هم فیلم های سینمایی ترکیه است، فیلم خوب زیاد ساخته اند من هم به خاطر زبان ترکی فیلم های ترکیه ای که درک احساسات سیال در روایت فیلم را برایمان سهل می کند را به فیلم های آمریکایی یا حتی بعضاً ایرانی ترجیح میدهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره یک]

بگذارید از آن دری وارد ماجرا بشوم که لب مطلب خوب دستتان بیاید. من تقریبا زا به راهم. لغتی ست که این چند ماه خوب به ابعادش پی برده ام. هر هفته سه شنبه شبها دورو ور ساعت یازده سوار اتوبوس می شوم، با بلیط نفری 32 هزار یا 37هزار، به همین ترتیب صبح چهارشنبه، ترمینال غرب تهران همان جای که برج شهیاد یا همان آزادی دیده می شود از اتوبوس پیاده می شوم، اینها را می گویم چون روال هر هفته من این چنین است، قصدم این است 12 واحد درس مقطع کارشناسی ارشد را این ترم پاس کنم و برای همین دو روز در هفته الزامی ست خودم را به تهران برسانم، شهری پر از خوبی ها و بدی ها، شهری پر از فرصت ها و تهدیدها، بگذریم که حرف در مورد کلاس ها و اساتید ارجمند خارج از حوصله این چند پاراگراف است.

هر رفتنی برگشتنی هم دارد، آن هم برگشتنی که دعای مادر همراهت باشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۴

پیام نور تهران !

صبح گوشی ریزه میزه را لای رخت خواب پیدا می کنم و با چشمای خواب آلود، صدای سرریز پیام های دوستان را قطع می کنم، و برای پنج دقیقه نفس می کشم، و جای پنج ساعتی که باید می خوابیدم و نخوابیده ام، به خواب می روم، درست پنج دقیقه بعد دلیلی برای خوابیدن ندارم، دمپایی مادر را به پا می کنم، کمی کوچک ولی برای چند قدم. شروع می کنم پیام ها رو خوندن " ای بابا عجب آدمی هستی ،بگیر بخواب "،"سنجش یادت نره ها "، " وای اسی استرس دارم :-s ، "سویچ ماشین کجاست"،" خاموش می خونی ها ، خیلی هم خوشحال میشم ، ایشالااا قبولی " و من تازه یادم افتاد که باید برم سراغ سایت سنجش،"سلام؟کجا قبول شدی؟ اسی من غیرانتفاعی لاهیجان ! خیلی بده"، و من همین که اسم و فامیل و چندتا عدد و رقم تایپ می کنم، چشمانم را درپوش می گذارم، پیام نور را که می بینم دیگر برای من بس است " همانی بود که انتظار می رفت، پیام نور تهران،  استرس و انتخاب بهترین گزینه برای مرحله بعدی دمار از روزگارمان می کشد. یا سربازی یا ادامه تحصیل، البته میانبری نیز هست، اما بروکراسی اداری طولانی مدتی می طلبد. 
به هر حال تصمیم نهایی با من است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳ شهریور ۹۳

یک آشنا یک اتفاق !

تهران و اصفهان و شیراز را که رد کردیم ،خیلی اتفاقی رسیدم به این شهر ، اصلا همان اول ما مسیرمان یکی نبود ،از همان روزهای آشخوری غریبی می کردیم ،جواب سلامی نداشتیم . ایام این گونه بی هیچ ایما و اشاره ای حتی گذشت،بعد ها وقتی چهره ها آشنا شد ، خنده ها که به دل نشست ، ما دو دوست ، دو رفیق دو همراه شدیم ،روحیه ی نوجوانی هنوز درمن زنده بود،قاطی حرف و حدیث های این و آن نبودم ،روزی همین که خیلی دور افتاده بودیم ،خیلی دلتنگ دوستیمان بودیم ،احساسی بلاتکلیف بین حرفهایمان ،رفتارمان رخنه کرد. از آن روزهای تلخ و شیرین رسیدیم به نیمکت هایی که می شد حس کرد وابسته ایم ، وابسته به بوی هم ، به نگاههای پر حرف ، به آغوشی پاک .او را نمی دانم امّا آن روزها من هر چه می نوشتم و برایش می فرستادم فکرم یکجا بند نمی شد دستانم خیس عرق بود ،ماه ها بود ندیده بودمش، دلم برایش لک زده بود .وقتی دیدمش وقتی بوسیدمش هنوز مطمئن بودم که نمی گذارد برود.امّا خیلی قصار بود این فصل عشق ، آمد و تندی رفت شبیه باد غالب.دلیلی برای جدایی نداشتیم ،او فقط فکر آینده بود ، من فقط در فکر او ، او در فکر زندگی و خانواده و درآمد و شغل و کوفت و زهرمار ،امّا من فکرم او بود.اویی که گو پشیمان از تصمیم دلش بود اویی که انگار گمشده ای داشت، تازه از خواب بیدار شده بود،مرا نمی شناخت ،غریبی می کرد،او مرا رها کرد ،اشتباهی به فلانی ها شبیه پنداشته بود.او که مرا خیلی زود با حال بدم تنها گذاشت،یادش باشد،یادم می ماند.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۳

راهی برای بازگشت

من   آراز

او    پینار

ترم 2 

مکان :دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران

همیشه حرص می کشیدم از اینکه اینطور بی هیچ مقدمه ای با هر که مقابلش سیخ می ایستاد سر حرف های غیر ضروری گرم می گرفت.همیشه حراس داشتم از اینکه روزی گیر یکی از این بی چشم و رو ها بیافتد.من از همه چیز او خبر داشتم حتی وقتی که او هیج مرا نمیشناخت.من می توانستم تمام کارهای کرده و نکرده اش را لیست کنم.یا دست کم من اینطور فکر می کردم.با ایما و اشاره با حرف های غیر مستقیم و منظور دار به او می رساندم که چه کار واجبی ست با این ها سر حرف می نشینی .این فلانی ها مگر همان هایی نیستند که پیش از اینها از تو بد می گفتند ،به تو توهین می کردند و تهمت می زدند.من هنوز با احساساتم رودربایستی داشتم ،سرم نمی شد که باید بخاطر موضوع یک دختر غریبه که هنوز هیچ به هم سلام هم نکرده بودیم جلوی رویشان قد علم کنم و از پاکی او دفاع کنم.امّا اوضاع رفته رفته بدتر نیز می شد.سوء استفاده ها بیشتر و بیشتر می شد.و او هرگز برای دیدن اخم های من تحمل به خرج نمی داد هرگز برای شنیدن حرفهایم یکجا بند نمی شد و اینها گذشت و کار به نقاطی باریک تر کشیده شد .او ضربه های روحی پی در پی را بی هیچ دلیل موجهی به گردن می گرفت و برای بازگشت هیچ راهی نداشت. با دیگران ارتباط اجتماعی برقرار کردن یک حسن برای هر فردی به حساب می آید امّا جای هیچ گونه سوء برداشتی از رفتار و اخلاق او نیست.

 همه چیز را که نمی شد بی هیچ ملاحظه ای گفت نمی شد راست ایستاد مقابل او و از این اخلاقش شکایت کرد.چون تجربه می گوید اینطور خیلی زود قهر می کند و هر دو اوقاتمان تلخ تر می شود.می گویم  این ها لیاقت حرف زدن با تو را هیچ ندارند یعنی منِ فلانی که پـسر هستم می فهمم پشت پرده ، وقتی خیلی اسراف می کنند چه کارهای  شرمناکی مرتکب می شوند چه حرف هایی می زنند.امّا او فکر می کند من فقط سرم گرم درس و مشق و فوتبال است غافل از اینکه چه چیزهایی دیدیم و شنیدیم ونتوانستیم بگوییم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۹۳