درست مقابل پیتزافروشی ایستگاه اتوبوس بود، سه ایستگاه تا تئاتر شهر فاصله داشتم، سوار شدم، خیلی شلوغ بود، پرس شده بودم، ایستگاه بعدی پیاده شدم، و پیاده به راهم ادامه دادم، رسیدم تئاتر شهر، از آنجا رفتم سمت انقلاب، سر راه تابلو سینما سپید را دیدم، مَلی و راه های نرفته اش را تماشا کردم، خوب بود، کمی حالم بهتر شده بود، چند ساعتی تا شروع نمایش وقت داشتم، همان جاها روی نیمکتی نشستم، کمی مردم را نگاه کردم، بعد از آن وقت نویس میچ آلبوم را شروع کردم.
توی سالن انتظارچهارسوی تئاتر شهر نشسته بودیم، از هر دری حرف می زدیم، دایی داشت نصیحتم می کرد. یک لحظه چشمایش را از من برگرداند، به پشت سر من نگاه کرد، از جایش بلند شد، سلام داد، من هم سرم را برگرداندم، همان سیاستمدار معروف بود، من هم با دست پاچگی سلام دادم، بنده خدا فکر کرده بود ما هم ازعوامل نمایشیم، به گرمی با ما خوش وبش کرد، عجیب بود، به روی خودم نیاوردم که من همان بچه شهرستانی ام که دیروز با هزار مصیبت از تحصیل فارغ شده ام.
چیزی از درون مرا می جوید، اما چیزی یا کسی بهم می گفت که ادامه بدهم، فقط دو یا سه دقیقه، بعد از دو یا سه دقیقه دیگر فارغ التحصیل بودم، دیگر می توانستم به دکتری یا سربازی کوفتی فکر کنم یا حتی ازدواج، من میان جمله های استاد داور، ژست اعتراضی گرفته بودم به وضع تحصیلات تکمیلی دانشگاهها به وضع سواد استادها، توی ذهنم داشتم آهنگ گوش می دادم، آهنگ های اعتراضی، رپ بود، بهم حس می داد، می خواستم وقتی جمله های استاد داور تمام شد، از پشت همان تریبون یه تکست باحال و اعتراضی بدم، توی حس و حال بودم که استاد راهنما گفت برو بیرون.
فقط یک نفر میهمان آمده بود، آن هم اتفاقی. توی راهرو چند نفردیگر منتظر بودن، حس می کردم زنم زایمان می کند، استرس داشتم. می فهمیدم همه ی منتظرها حسرت حال مرا می کشیدند، چون دو یا سه دقیقه بعد من فارغ می شدم، لابد شبیه زنم. که شدم، فارغ شدم، نمره خوبی زایده بودم، حداقل برای من خوب بود.
روز خوبی برای من نبود، اما تا دلت بخواهد موز و نارنگی خوردم، حدود یک کیلو. آنهم مقابل تئاتر شهر، تنها. از شانس بد آن روز من، آن روز سالن های نمایش تعطیل بودند. من خوره تئاتر دیدنم، برای خاطر همین یک روز دیگر تهران ماندم، شب با همان حس و حال قروقاطی خوشحالی و گیجی خوابیدم. صبح روز بعد آن قدرکه انتظارش را داشتم فرق خاصی نکرده بود، فقط فرق اصلی این بود که پیژامه دایی را تنم کرده بودم.
صبح ها تهران بد نیست. خوب هم نیست. چون همه می روند سر کار، مترو شلوغ می شود، اما برای منی که غریبم، مسافرم، صبح های تهران خوب است، آن صبح انرژی خاصی برای گردش یک روزه داشتم. برای وقت پر کنی، توی راه دو تا بلیط نمایش رزرو کردم بعد از آن رفتم چهارسو که فیلم ببینم، اما فیلم هایشان ته کشیده بود انگار، گفتند بعد از ظهر، انگار رستوران بود، فیلم ها را گذاشته بودند که دم بکشند، کمی گوشی های پر زرق و برق آنجا را نگاه کردم و آمدم بیرون. از مقابل علاالدین رفتم پاساژ حافظ، به وسایل منزل نگاه کردم، از هر مدلی بود، از آنجا سریدم و رسیدم به جمهوری، نوفلوشاتو، از آنجا هم ولیعصر، رسیدم میدان ولیعصر. آنجا بود که چشمم افتاد به سینما آفریقا، نزدیک تر شدم، غذای خوبی نداشتند، یعنی مزه دهان من نبود، برگشتم.
ظهر شده بود، سر راه پیتزا سبزیجات خوردم، توی یک پیتزافروشی نه چندان باحال، آنجا هم دستشویی رفتم، تنهایی نچسبید، پیتزا تنهایی نچسبید. کمی هم بی نظمی پیتزا فروشی ذهنم را آشوب کرده بود، من وسواس بی نظمی دارم، من تنها بودم اما سفارش پنج نفر را گذاشته بودند روی میزی که من نشسته بودم، میز شماره یک، آنجا هم اول بودم، اما غذا اشتباهی بود.
کوله ام را لای پرده هایی که زنان و مردان را از هم جدا می کرد قایم کردم و زدم بیرون از دانشگاه، تا یک مسیر پیاده رفتم، بعد یاد جلسه دفاع افتادم، تاکسی گرفتم، راننده فقط یک دست داشت، دستی که دنده می زد، نبود، نیامده بود، شاید هنوز خواب بود، اما راننده مهربان بود، به من صبح بخیر گفت، رسیدیم خیابان بهار، همینطور اتفاقی از راننده خواستم تا همان کنارها پیاده ام کند، ماشین رفت، من سرم را بالا گرفتم، دنبال کلمه قنادی می گشتم، درست روبروی جایی که ایستاده بودم، مثل کسی بودم که سال ها در آن محله زندگی کرده است، در عرض چند ثانیه میوه فروش را هم پیدا کردم، از هر کدام یک کیلو، عموقنادی زود فهمید تهرانی نیستم، گاهی لهجه ام بیشتر از پیش است. از میوه فروش قیمت دو چیز را پرسیدم، موز و نارنگی، و از هر کدام یک کیلو، وقتی کارت را کشید، بهش مشکوک شدم، لفتش می دادم تا ببینم چه کار می کند، منتظر بودم تا از دست پاچگی هایش بفهم که شک کردنم درست بوده است، اما عکس العملی نشان نداد، ترسیدم دوبار کارت کشیده باشد. مثل همان استاد چند تا حرف بی خود و بی جهت بهش گفتم و میوه ها را برداشتم و رفتم. رسیدم دانشگاه، میوه ها و جعبه شیرینی را با خودم بردم توی آن نمازخانه، بوی نارنگی هم افاقه نکرد، بوی فرش ها باز غالب بود. کیفم هنوز دست نخورده بود، انگار داخل گاوصندوق بوده. همه چیز را برداشتم، کول کردم و پله ها را بالا رفتم. مسئول کلیدها را پیدا کردم، کلید جلسه دفاع را تحویلم داد، تا اینکه دست گذاشتم روی دستگیره در اتاق دفاع و فهمیدم که در باز است. کلید را انداختم ته جیبم. وارد شدم، آشغال دونی بود، همه جایش، جایگاه استادها چند تا موش و سوسک کم داشت، از طرفی گرم هم بود، من شبیه هر مرد عاقلی می دانستم که بعد از نیم ساعت از این خراب شده رها می شوم و بعد از این می توانم دوباره زندگی را از پی بگیرم. اما آن نیم ساعت. استاد ها که همیشه دیر می رسند، شبیه لاک پشت اند، همه شان، نه بعضی ها.
استاد داور که سرو کله اش پیدا شد، با تلفن صحبت می کرد، همینجوری از مقابلم رد شد. نزدیک بود مقابلش زانو بزنم، اما انگار از منظر ایشان دیواری بیش نبودم، از مقابلم رد شد، خیلی نرم و آرام و خوب و دقیق. رفت داخل کابین آسانسور، بدبخت. آنجا بود که چشم در چشم شدیم، مثل بچه ها، با اشاره سر و دست و ابروها بهش گفتم که اتاق دفاع اینجاست آی فلانی که در بسته شد. زدم طبقه چهار، در بازشد، استاد آنجا مقابل آسانسور ایستاده بود، من را دید، انگار همان دیوار چند لحظه قبل نبودم. از من چند سوال کلیشه ای را هم نپرسید و همانطور متکبرانه رفت داخل اتاق دفاع، با استاد راهنما خوش و بش خشکی کرد، هم زمان داشت با گوشی ور می رفت، تلفنش زنگ می خورد ولی قطع و وصل می شد، منتظر بودیم جواب تماس را بدهد تا شروع کنیم، من نزدیک کلید چراغ ها ایستاده بودم تا به محض اعلام فرمان، چراغ ها را خاموش کنم، تا در تاریکی کار خودم را بکنم، که کردم، همینطور بی مهابا شروع کردم به بافتن جمله ها که زارت استاد داور پرید میان کلامم، گیر داد به نمودار بالارفتن آدم های بی خود و بی جهت شهرها، بعد از آن هشدار داد که وقت تنگ است، دست جنبانیدم، هشدار داد که همین جور سرسری از روی مطالب می گذرم، برای چه؟ واقعا برای چه ؟ من یک سال زحمت کشیده بودم، مگر با بیست و پنج دقیقه می شود حق مطلب را ادا کرد.
چیزی از درون من را می جوید، کافی بود چشمانم را می بستم تا از آن فضای نچسب و استرس آور فرار کنم. اما همان جونده درونم می گفت ادامه بده. میان جمله ها مکث می کردم. یادم می رفت آغاز جمله چه بود، حواسم نبود از چه فعلی استفاده می کنم. فقط ادامه می دادم. چند ساعت قبل، روی فرش های طرحداری نشسته بودم. برای وجدان خودم تکلیف پس می دادم، آنجا کسی نبود که بپرد وسط جمله هایم، من بودم، تنها، خنده دار بود، رو به محراب بودم. فرش ها بوی خوبی نداشتند، فکر می کردم از وقتی تابستان آمده، دیگر کسی اینجا برای پروردگاری زانو نزده است. من اولین نفر بودم، اما برای زانو زدن نبود، برای خلوت کردن بود، زنی از پشت پرده ها صدایم می کرد، ابتدا نمی فهمیدم چه می گوید، اما دوباره تکرار کرد، انگار همان جمله ها بودند با کمی ویرایش. می گفت؛ چراغ ها را روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، واقعا که به فکر چشمان من بود، من تاریکی را دوست دارم، می توانم ساعت ها بنشینم و لذت ببرم. زن دوباره صدایم کرد، باز همان جمله بود با کمی ویرایش، کلید کنار در است، روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، انگار آنجا هم کسی میان جملاتم شیرجه می رفت، من تا آن روز تمرین نکرده بودم، همش دنبال روزمرگی های خودم بودم، ولی هر آدم عاقلی مثل من می داند که باید حداقل یکبار جمله هایی که قرار است بر زبان بیاورم را بیاروم و مثل ناهاری که نخورده بودم میان زبان و دندان هایم ملچ مولوچ کنم و در آخر قورت بدهم، نمی دانستم چند ساعت بعد آن مرد خواهد آمد و سیم های مغزم را زیر مشت هایش له و لورده خواهد کرد. من از صبح آنجا بودم، هنوز سرایدر دانشگاه با پیژامه در حیاط بود، به سمت توالت می رفت. من منتظر بودم، آن هم از سر شوق، آرام آرام مثل لشگر مورچه ها کارمندها یکی یکی سر می رسیدند، چند در میان دانشجویی هم بود، من باز اولین نفر بودم که مقابل اتاق امور دفاع ایستاده بودم، صبحانه نخورده بودم، وقتی صبح می رسم تهران، اشتهای صبحانه خوردن ندارم، هیچ وقت، آن روز هم هیچ وقت بود، هر چند بجز خودم همه فکر می کردن روز خیلی مهمی برای من است، از سر شوقم زودتر رسیده بودم دانشگاه، چند مرحله کاغذ بازی بی خود و بی جهت بود، از یک نفر به یک نفر دیگر میان راهروهای یک ساختمان در قرن بیست ویکم. من از سر شوقم آنجا بودم و از سر تنفر، می خواستم همه چیز زود تمام شود تا به چند نفری که انتظار فارغ التحصیلیم را می کشیدند خبر دهم.
خوب اولین بارم بود، در حقیقت اولین بارمون بود که تو یه جای جدی و رسمی نقش می رفتیم، قرار شد قبل از اینکه تماشاگرها اومدن تو، ما سر جای خودمون روی سن بدون حرکت بایستیم تا زمانی که همه بیان و بشینن و نور پنجاه و نه خاموش بشه، من سعی می کردم تمرکزم سر جاش باشه، قبل از اینکه کارگردان صدامون کنه که بریم رو سن، من رفتم پشت یکی از پرده ها و تنها موندم، یادم افتاد استادم گفته بود برای تمرکز حواس روی یه چیزی، بهتره یه عمل فیزیکی مثل نرمشی چیزی انجام بدین، از همین حرکات نرمشی قبل فوتسال بازی کردنمون، اونجا پشت پرده انجام دادم، پشت صحنه، بقیه بازیگرها هر کدوم به نحوی خلوت کرده بودند، یکی با گوشی، یکی با درست کردن شال، یا مرتب کردن موها.
موقع هایی که پایم می رسد تهران، اولین چیزی که سراغم می آید، خشکی گلوست، از طرفی تا وقتی در محوطه ترمینال دنبال ایستگاه مترو می گردم، بدنم می لرزد، قبل از مترو باید بروم سرویس بشوم بعد، با هزار مصیبت و این پا و آن پا کردن ها، بعد از پنج نفر که نوبت ایستاده اند، از شرش خلاص می شوم، آبی به سر و صورتم می زنم و راه می افتم، قبل از مترو باید چیزی بخورم و گرنه باز سردرد امانم را خواهد برید، گوشه ای از ترمینال پت و پهن آزادى سوپری اشترودل دار است، سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، بجز این سوپری آن یکی های تو ترمینال اشترودل که هیچ، چای گرم و خوش طعم و رنگ هم ندارند، این سوپری را بهتر از ایستگاه مترو می شناسم، اشترودل زیاد دوست دارم، خیلی زیاد و از هر طعمی بجز خرما هر بار دو تا میخرم، با شیر کم چرب می خورم، بقیه اشترودل ها را میگذارم گوشه ای از کوله ام، و برای وقت هایی که وسط انقلاب، ولی عصر یا طالقانی یا حتی پارک ایرانشهر، خانه هنرمندان، معده ام زوزه می کشد، اشترودل ها با من همه تهران را می گردند و جایی قربانی می شوند، حتی گاهی همین اشترودل های ذخیره دوباره تا ترمینال دست نخورده باقی می مانند، گاهی حتی تا اردبیل تا اتاقم هم می رسند و باز قربانی می شوند، وارد ایستگاه می شوم، شاخک هایی که اسمشان سینوزیت است مثل ماهی های دماغ دار حساس و لجوج و سرتق، مثل آلارم های هشدار مرز بین کشورها، ورودم را به جایی که سردرد و آب ریزش بینی را برایم ارمغان می آورد را متذکر می شوند. از همین نقطه، تهران شروع می شود، با سردرد. توی مترو، آنقدر با اشترودل های توی کیفم له و لورده می شویم که آب دماغ و دهانم قاطی می شود.
اشترودل ها هیچ سنگینی خاصی برای من ندارند، با برنامه ای که برای خوردنشان می چینم، تعدادشان با ته مانده ی کالری موجود در بدنم تناسب دارد. توی مترو که نمی شود خورد، همینجوری به اشترودل ها فکر میکنم، به خوردنشان، به شیره عسلی یا خامه ی لایشان، به تردی نانشان، اشترودل ها از پدر می خورند به نان خامه ای هایی که در قنادی ها چیده و مرتب فروخته می شوند. یکی از فامیل های دور اشترودل، بستنی زمستانی شیبابا است.
چند ماه می شود که پایم به تهران نرسیده است، من عاشق اشترودل هستم و اشترودل شعر و نوشته سرش نمی شود، اشترودل های سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، اشترودل ها بتحقیق فقط در سوپری توی ترمینال آزادى تهران که صاحبش اشترودل دوست دارد طعم واقعی اشترودل را دارند.
اشترودل ها تو دل برو ترین چیزهایی هستند که من با آنها تهران و هوای آلوده اش را تنقل می کنم، تاکید می کنم، اشترودل های سوپری توی ترمینال آزادی که صاحبش اشترودل دوست دارد. من اشترودل می خواهم، از همان هایی که گفتم. گفته باشم.
کارها خیلی کند پیش می روند، و انتظار یک روز رهایی، من را از آنچه باید به آن برسم دورتر میکند، استرس میگیرم، شکمو می شوم، و هر چه در یخچال باشد و یا نباشد را قورت می دهم، ذهنم بیمار است، آرام بودن کار من نیست، نمی دانم همیشه ترس از این دارم که نکند همه چیز زودی تمام شود و من تنقلات به دست مات و مبهوت، در حال تسکین خود مانده باشم، فرقی ندارد چه طعمی داشته باشند، فقط جویدن و قورت دادن، شاید این گرسنگی چند دقیقه ای مغزم را از فکر کردن برهاند، چند دقیقه ای حالم را عوض کند...
بعد از حدود دو ماه و بعد از حدود هزاران بار زنگ زدن و صدای بوق اشغال خط دانشگاه آشغال را شنیدن، بواسطه ی لطف الهی نامه شورای بررسی به دستم رسید، مقابل نام من نوشته بودند، اصلاح عنوان و مقابل نام های دیگر ایضا ًگذاشته بودند. و این تنها بعد از دو ماه انتظار بود، فقط دو کلمه، اصلاح عنوان...با مدیر گروه تماس می گیرم و دلیلش را می پرسم، می گوید، نظر شورا این است و خداحافظ. و من را تصور کنید، که عواقب این دو کلمه می تواند دو یا سه ماه دیگر مرا چشم انتظار بگذارد، چیزی که در کم ترین زمان ممکن می شود انجامش داد، حال به بزرگترین دغدغه من بدل شده است، و فکر می کنم درباره چیستی نزول پایان نامه، و چقدر کار عبث و بیهوده ای ست که کسی جز من بیشتر از پنج دقیقه مطالعه اش نمی کند، پایان نامه ای که در پایان جایی در قفسه های بایگانی خواهد داشت، جایی که فقط خاک خواهد خورد ... و چقدر راحت می نویسند، اصلاح عنوان. و چقدر راحت است موش و گربه بازی کردن با استادها برای گرفتن امضایی و چقدر نفس می خواهد، تهران را زیر رو کردن.
برای یک شهرستانی، وقت گذرانی در شهری مانند تهران بسیار درد آور و بی مایه است، البته تاکید می شود وقت هایی که تنهایی می افتم به جان این کلانشهر، دردناک تر و بی مایه تر هم می شود. خوب چرا؟ خستگی راه، خستگی پله های ایستگاه های مترو، اصلا هر بار فرصتی پیدا می شود تا چند ساعتی در شهر چرخ بزنم، هفتاد درصد کارایی ام پای رسیدن به مقصد صرف می شود، از آن طرف سی درصد در جیبم باقی می ماند، که، خودتان قضاوت کنید می شود با این سی درصد باقی مانده، توی سینما یا سالن تئاتر نشست؟ از فرط خستگی دنبال جایی برای نشستن می گردم و کجا بهتر از سینما یا تئاتر، که از هر طرف برد-برد است، ولی همان بیست دقیقه اول خاموش می شوم و آخر سر با کف و دست و هورای تماشاگران از خواب بیدار می شوم، ساعت را که نگاه میکنم می بینم اتوبوس امشب را هم از دست داده ام، و باز یک روز دیگر در تهران...
از تهرانی ها سوال می شود؛ اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟ دقیقا!
سفر این بار من فرق داشت، اساسا همه سفرهای من با هم فرق دارند، این اولین باری نیست که اتفاقات عجیب و اندکی غریب جلوی چشم من ظاهر می شود، این بار بیشتر فرق داشت، این بار چیزی جدید بود، اتفاق، یعنی خوشایندترین جریانی که می توانست برای تلخی این روز هایم باشد، طعمه ای برای سناریوسازی و به خیال رفتن، در خود گم شدن، و بر سر نقطه ای از دید پرنده ای به خود نگریستن.
شاید هزار فکر بی سر و ته ظاهر شوند، و در آنی همه آنچه که جمع کرده ای، متلاشی شود، نه اینکه مخت یارای نگه داشتن این فکر ها را نداشته باشد بلکه احساسی سر تا پای وجودت را می گیرد، دیگر نیازی به فکرهای مزاحم، نداری، این وقت است که دیگر آزادی، می توانی برای خودت باشی، برنامه هایت را سر موقع انجام بدهی، و از خودت خیلی ممنون باشی...
بگذریم که این احساس هر سال چند بار سراغ آدم می آید، شاید افرادی باشند که هر روز از شر فکرهای مزاحم خلاص می شوند و راحت تر نفس می کشند.
این اولین باریست که در سفری که جانت خسته است و کوفته، به اتفاقی خوب برخورد کنی، چقدر می تواند ناگهانی باشد، چقدری از این اتفاق ها حقیقی ست و چقدری فقط چند جمله قصه!
این بار فقط یک نفر پیرمرد از اتوبوس جا ماند، اتفاق بد، بد است، اما گفتند که پیرمرد خودش راهش را عوض کرده بود و دیگر بعد از کلی پرس و جو و پیدا نشدنش اتوبوس ما راه افتاد، اینکه اتفاق بد بود، کو اتفاق خوب، درست است من قرار بود اتفاق خوب را بگویم، اتفاق بد برای همه بود، یعنی هم من و هم 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس، اما اتفاق خوب فقط برای من بود، برای من، بجز 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس.
اتفاق خوب این بود که بعد از سالها و ماه ها بی تابی، برای اولین بار توانستم بلیط نمایشی را در تیاتر شهر تهران بخرم، بالایش بیست تومن دادم، و آنها در قبالش، یک صندلی خالی، در آن ته تیاتر برایم جور کردند، اسم اولین تیاتری که باید سالها در خاطرات من نوشته شود، "مضحکه ی شبیه قتل" بود، کاری از آقای کیانی، نمایشی از طنز ایرانی، با اجرایی از بازیگران بنام سینما و تیاتر.
بعد از اینکه کارهایم در تهران تمام شدند، کوله پشتی ام را برداشتم و ساعتی به پیاده روی در خیابانها گذشت، صداها، شلوغی ها، تاکسی ها، دستفروش ها، همه شبیه عناصر ثابت صحنه در حال حرکت بودند، میزانسنی از آت و آشغال های داخل شهر، کلان شهری که غلظت هوای دود آلوده ش، سر سینه های مردم عود می کند و باز این مردم یک به یک چند سال از عمرشان را فدای هوای سیاه تهران می کنند.
هوایی که هر چند سیاه و خاکستری باشد باز عاشقت می کند، مثل دیگر شهرها، مثل اصفهان، تبریز، اردبیل، شیراز، باز قاپ دلت را می دزدد، و تو را مجنون سیاهی چشمان لیلی می کند.