۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

عشق کیمیاست

فرآورده 

دو آدم عاشق

کاتالیزور

چشمان سیاه

فرآیند

دلدادگی 

ماده موثره

آدرنالین

محصول

زاد و ولد 

برگشت پذیری فرایند

پنجاه درصد

ضمانت

ندارد

صدمات

شکستگی یا پارگی

ضمانت 

ندارد

حلال 

زمان

ماده بو دار و خوش رنگ باقی مانده

عشق

تذکر: دور از دسترس اطفال نگهداری شود.

قبل از استفاده تکان دهید، دل باید بلرزد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

اشترودل ها

موقع هایی که پایم می رسد تهران، اولین چیزی که سراغم می آید، خشکی گلوست، از طرفی تا وقتی در محوطه ترمینال دنبال ایستگاه مترو می گردم، بدنم می لرزد، قبل از مترو باید بروم سرویس بشوم بعد، با هزار مصیبت و این پا و آن پا کردن ها، بعد از پنج نفر که نوبت ایستاده اند، از شرش خلاص می شوم، آبی به سر و صورتم می زنم و راه می افتم، قبل از مترو باید چیزی بخورم و گرنه باز سردرد امانم را خواهد برید، گوشه ای از ترمینال پت و پهن آزادى سوپری اشترودل دار است، سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، بجز این سوپری آن یکی های تو ترمینال اشترودل که هیچ، چای گرم و خوش طعم و رنگ هم ندارند، این سوپری را بهتر از ایستگاه مترو می شناسم، اشترودل زیاد دوست دارم، خیلی زیاد و از هر طعمی بجز خرما هر بار دو تا میخرم، با شیر کم چرب می خورم، بقیه اشترودل ها را میگذارم گوشه ای از کوله ام، و برای وقت هایی که وسط انقلاب، ولی عصر یا طالقانی یا حتی پارک ایرانشهر، خانه هنرمندان، معده ام زوزه می کشد، اشترودل ها با من همه تهران را می گردند و جایی قربانی می شوند، حتی گاهی همین اشترودل های ذخیره دوباره تا ترمینال دست نخورده باقی می مانند، گاهی حتی تا اردبیل تا اتاقم هم می رسند و باز قربانی می شوند، وارد ایستگاه می شوم، شاخک هایی که اسمشان سینوزیت است مثل ماهی های دماغ دار حساس و لجوج و سرتق، مثل آلارم های هشدار مرز بین کشورها، ورودم را به جایی که سردرد و آب ریزش بینی را برایم ارمغان می آورد را متذکر می شوند. از همین نقطه، تهران شروع می شود، با سردرد. توی مترو، آنقدر با اشترودل های توی کیفم له و لورده می شویم که آب دماغ و دهانم قاطی می شود. 

اشترودل ها هیچ سنگینی خاصی برای من ندارند، با برنامه ای که برای خوردنشان می چینم، تعدادشان با ته مانده ی کالری موجود در بدنم تناسب دارد. توی مترو که نمی شود خورد، همینجوری به اشترودل ها فکر میکنم، به خوردنشان، به شیره عسلی یا خامه ی لایشان، به تردی نانشان، اشترودل ها از پدر می خورند به نان خامه ای هایی که در قنادی ها چیده و مرتب فروخته می شوند. یکی از فامیل های دور اشترودل، بستنی زمستانی شیبابا است. 

چند ماه می شود که پایم به تهران نرسیده است، من عاشق اشترودل هستم و اشترودل شعر و نوشته سرش نمی شود، اشترودل های سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، اشترودل ها بتحقیق فقط در سوپری توی ترمینال آزادى تهران که صاحبش اشترودل دوست دارد طعم واقعی اشترودل را دارند. 

اشترودل ها تو دل برو ترین چیزهایی هستند که من با آنها تهران و هوای آلوده اش را تنقل می کنم، تاکید می کنم، اشترودل های سوپری توی ترمینال آزادی که صاحبش اشترودل دوست دارد. من اشترودل می خواهم، از همان هایی که گفتم. گفته باشم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

صدای جرقه، صدای جیغ

من پشتم به تو بود، تو توی آشپزخانه به گلهای ریز سرخ و سفید فنجان و نعلبکی های جهیزیه ات خیره بودی، نعلبکی را وارونه گذاشته بودی روی فنجان و باز یک فنجان یک نعلبکی، سرگرمی خوبی بود، از صبح همه ظرف ها را ریخته بودی کف آشپزخانه، داشتی می چیدی! آخر چه کاری بود، ولی تو گوش ات بدهکار این حرفا نبود،  ظرف ها را می چیدی! در طول این ماه چندمین بار بود؟ دیروز هر چقدر شمردم به جایی نرسید، من خسته میشدم از بس لشکر ظروف چیده شده دور تو حلقه زده بودند،... فیلم می دیدم، اما چشمانم پیش تو بود، نمی خواستم کسی جز من دور تو حلقه بزند، ترس برم می داشت، فکر می تراشیدم، فکرهای آشفته و بد، می ترسیدم ظرف های چینی از دستت سر بخورند و خورد بشوند و دستانت ... من فیلم مورد علاقه هر دومان را نگاه می کردم، صدای جرقه آمد، برق رفت، صدای جیغ، دیگر تو را ندیدم، بوی سوختگی خانه را پر کرد، بلند شدم تا در تاریکی شنا کنم، من دست هایم را روی مبل ها و دیوارها می کشیدم تا به ته مانده صدا ی تو برسم، همانجا بود که چشمانت را پیدا کردم، برق نیامده بود و برق های نگاه ما هنوز کم سو نبودند، وقتی من را نگاه میکردی می فهمیدم هنوز جرقه روزهای اول را با خود داریم...برق هنوز نیامده است، تو همانجا بمان، به سراغت می آیم، آخ آخ، پا می گذارم روی ظرف های مورد علاقه تو، چند تای شان می شکنند، اما باز به تو می رسم، با پایی خونی، قبل از هر کاری، ظرف ها را به کناری می‌کشم و تو را در آغوش...هنوز چشمانت می درخشند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

قرص رویا

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ خرداد ۹۵

جای تو و ماه خالی ست

چشم به راهم

منتظر ایستاده ام، و تنها عمل مفیدم این است که با تو و من رویا می بافم

زیر آسمان سیاهم

جای تو و ماه خالی ست

می بینی، تو نباشی

محتاجم به دیدن هلال ماه

به دیدن هزاران آرزویی که با تو به سینه روشن ماه سنجاق کردیم

می دانم تا شب است و نور مهتابی ماه بالای سر ما می تابد

مرا، 

آرزوهایمان را فراموش نخواهی کرد

طفره نرو! 

رک و رو راست باشیم بهتر است...

 

پ ن : گوش میدهم Sebnem Ferah-Yalniz

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ فروردين ۹۵

نگاری با چشمان سیاه

عاشقی منم مثل همه عشق هایی بود که تو رمان ها می خونیم، یا شاید شبیه همه لیلی و مجنون هایی که تو دورواطرافمون می بینیم، خیلی هم کار سختی نیست، می تونیم با یه دور چرخیدن بین کافه های تاریک، سینماهای خالی، پارک های پیچ در پیچ، یا خیلی راحت تر پیاده روهایی که شبیه فرش قرمز زیر پای عشق با آنها هم قدم می شود، این رنگ های عاشقی را در چهره دید. عشق منم همین بود، تو پیاده رو راه می رفتیم، وقت می کردیم یه گوشه ای از پارک می نشستیم و زندگی پای ثابت حرف هایمان بود، دوست داشتن بود و آینده ...

زمان همیشه مرهم زخم های ما بود، اما زمان گذشت، دیگری اثری از زمان نبود، خلا بود...

و تابو بزرگی تراشید شد، توسط خودم، نگاری با چشمان سیاه، و به آن ایمان آوردم، که دست یافتنی در میان نیست، نمی دانم، عشق دیگران چگونه پا می گیرد، برای من در نطفه از هم پاشید، شبیه شکوفه درخت آلوچه که سرما می سوزاندش، دیگر هیچ میوه ای در کار نیست، باید منتظر ماند، شاید سالی دیگر، بهاری دیگر... و شاید عشق همین سوختن بی دلیل است، که بجز من کسی به یادش نمانده است، عشق من فقط  صمیمیتی بی جا بود! ... فرض کن عشق در ایستگاه قطار پا بگیرد، و فقط لحظه ای فاصله ات با عشق صفر باشد، با سوت قطار فاصله زیاد می شود، تو می مانی، عشق کوچک، و ایستگاه قطار... کار دیگری نمی توانی بکنی، باید بنشینی و لحظه ای که عشق بر کمال بود را بنویسی، بدفعات باید نوشت تا چیزی از عشق کوچک تو جا نماند، حتی رنگ سرخ سنجاقی که بین بلوندی موهای پریشانش به چشم می زد، نباید فراموش شود، خال سیاهی که زیر آرواره های فکش پیدا بود، یا آن مانتو رنگ به رنگ، که پائیز را به یادت می آورد، حتی آن کوله پشتی ناز، نباید فراموش شود... این چنین باید عشق کوچک را به رویاها سپرد، و جای خالیش را در دل نگه داشت...  


+ گوش می دهم Gulben Ergen-Eskiden Olsa

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵

بی خوابی من دلیل دارد...

زانو هایم می لرزند، چشمانم می سوزند، می دانم خسته ام، می دانم از صبح خروس خوان تا پای اذان مغرب سر پا ایستاده ام، می دانم من نیز همچون برادرم باید در خواب باشم، استراحت کنم، تا فردا قبراق و سرحال سر مزرعه حاضر باشم، اما خوابم نمیگیرد، همین که چشم می بندم، خنده ات گرفتارم می کند، زود باز می کنم، دوباره می بندم، در تاریکی، تو تنها روشنایی باقی مانده در چشمانم هستی، و این بازی برای من ادامه دارد...

و فردا وقتی با صدای سرد و ناجور تراکتور بیدار می شوم، سلانه سلانه پله ها را پایین می روم از اینکه خوابیده ام ، خجالت می کشم، یاد نوازش های تو حالم را کمی خوب می کند، مقابل رخت های رنگ به رنگ کار می ایستم، سوشرت چهار سال پیش را در دستم می گیرم، و اولین روز ها یادم می آید، خاطرات زنده اند، آنهایی که خاطرات را می سازند، کهنه شده اند، از بین رفته اند، این سوشرت از آنهایی ست که هنوز پیش من ماندگار شده اند، از آنهایی ست که چهار سال با عشق می گردند و بعد از آن در دنیایی دیگر بجای لباس کار، سواری می دهند، خوبی شان این است که یاد عشق در آن ها جاودان می ماند، اما ناچارم، باید بپوشم، تا تو را با خود همراه کنم، ... وقتی لباس کارهای خاکی را می پوشم، و موهایم به هم می خورد، تویی که حالت موهایم را با دستان ظریفت مرتب می کنی، دستهای تو، شدت باد و سرما طاقت فرسای صبح را می گیرد، با من سوار تراکتور می شوی، و برای من آواز می خوانی، من بلند بلند تکرارت می کنم... مه غلیظ تا یک متری را برایمان سد می کند، و تو در تنهایی این دنیا مرا بغل میکنی، گرمی دستانت را حس می کنم، و بوی عطرت...  بی خوابی من دلیل دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ فروردين ۹۵

برای نوشته ها امیدوارم...

برای نود و پنج نوشتن سخت است، این روزهای آغازین سال نو، سال نویی که هر چند برای من چند روز قبل تر از روز اول بهار شروع شده بود، دلم را به رعشه انداخت، من برای نود و پنج خیالات زیادی بافته ام، اما نوشتن نود و پنج، نوشتنی که هیچ رنگی نو به تن نداشته باشد، و چنگ زده باشد به بوی نوشته های کهنه، نوشته هایی که از هشتاد ونه آغاز شده اند، هیچ خرسندم نمی کند، امروز جمله ای خواندم، گفته بود، هر چه در گذشته، تلخی و شکست دارید بگذارید همانجا بمانند، هی با خودتان نکشید آنها را، گذشته ای که هیچ تعهدی به شما نداشته، همان بهتر که همانجا بماند و بگندد، نه اینکه وارد حال و آینده شما بشود، و این روزهایی را که می تواند هر صبحش، نوید روزی پر امید برای شما بشود را زهرمار کند...

 برای نود و پنج نوشتن سخت است، وقتی تسلیم این می شوم، که باید خود را از "تو" جدا کنم، سخت می شود نازنینم... می بینی باز آخر قصه، آنجایی که پسرک تصمیم می گیرد از همه چیز دل بکند، پای تو در میان است، باز در این حوالی نام "تو" غوغا می کند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ فروردين ۹۵

امضای عاشقی

Artist: Aimelle

روزها می روند 

عاشقان نیز می روند و ترک دنیا می‌کنند

اما همیشه گوشه ای از ماجرای عاشقی، درختی سرسبز قامت برافراشته است

بیابان بی آب و علف هم باشد، در نقطه ای از سیاهی درختی خشک و بی برگ ایستاده است

این درخت کهنسال پای هر عشقی را که بگویی امضا می کند

او شاهد آواز ما بوده است

آوازی از آرزوهای نهفته در دل

چقدر آرزوهایمان دست یافتنی و نزدیک بود

پشت به درختی تنومند دادیم

تا آرزوهایمان را کنار هم جمع کنیم

چقدر سخت می شد، آرزوهایی را که تو دوست نداشتی را من خط بکشم

این درخت از ما به آرزوهای ما نزدیک بود

بام خانه رویایی ما بود، لیکن

ما ترکش کردیم 

و هر کدام به سویی گریزان گشتیم

من به بیابان و تو به سوی گل و بلبل 

من برای خودم و تو برای خودت دلیلی تراشیدیم

و ما از صحنه خارج شدم

اما کادر تصویر خالی نماند، یک درخت و یک نیمکت همچنان مقابل چشم هایی ضبط می شوند

و سال ها پای وعده های یکدیگر می ایستند

فقط کاری که می کنند این است که گاه به گاه می لرزند و خود را با تغییر رنگ فصل ها وفق می دهند

اما ما حساسیت می گیریم 

و چشمانمان خیس می شوند، بی هیچ دلیل احساسی، نه اشک شوق است نه گریه و زاری 

فقط

ما آدم ها زیادی حساسیم همین!


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ دی ۹۴

مرا زمزمه کن !

صدا را شنیدی؟

صدای تق کلاکت کارگردان بود؛

هشداری برای ما؛

که برخیزیم؛ 

و در کالبدی از ارواح ظهور کنیم؛

و برای لحظه ای درون قاب دنیا؛ 

نفس بگیریم،

می دانستی!

ما بازیگریم؛ 

و آنهایی که مقابل ما نشسته اند؛

مردم اند؛ 

مردم عجول اند؛ 

میل دارند هر چه هست و نیست را یکجا بدانند؛

بدانند که آخرین سکانس این روایت چیست!

تو و من زیر خروار ها گوشت و استخوان خواهیم ماند؛

شبیه همه داستانهای تراژیک؛

شبیه همه شهرهای زیر آوار؛

و تو قبل از هر چیزی دست گذاشته ای بر زخم های من؛

پریشانیم را احساس کن؛

من مبهوت تو و هزاران چشم بینا؛

دستپاچه شدم!

از بس که می پایندم؛

دیالوگم چه بود؟ 

چیزی یادم نیست، لعنتی؛

اینبار هم بجای خط ها و سطرها حرف تایپ شده؛ 

می گویم دوستت دارم؛

و تو نباید اشک بریزی؛

این رنگ هایی که به چهره داری آب می شود و بر گونه هایت جاری؛

بگذار بجای این چند سطر؛

شعری بخوانم؛  

تا قطره های اشک که به راهند، شبیه مروارید بدرخشند؛

باید چند قدم نزدیک شویم؛

هر چند این فاصله ها زخم را نمک می پاشد؛

اما؛

مرا ملالی نیست؛

اینجا جای ست که زیر بی نوری، 

پشت یک پرده مات؛

شایدم رنگ سیاه؛

تو به من ، من به تو پیوستم؛

و چقدر زمان برد که تو را می جستم؛

اشک ها را، درد ها را، و هر چه ناخوشی این دنیاست؛

چشم هایت را به رویش بر بند؛

و مرا احساس کن؛

دست های پینه بسته ام را؛

با صافی دست های ظریفت، مرور کن؛

و زیر لب مرا زمزمه کن ...

مرا زمزمه کن...


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۷ مهر ۹۴