۸۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

خال خم دست توام

خال خم دست توام

خور تویی شید منم!


 در چرخش خال لبت

خلع سلاح گشته‌ام

خوب تویی خام منم!


خنجر به دست بیگانه‌ای

در خود بمان در غربتت

خالی ز تو پژمرده‌ام

خامه تویی آه منم!

 

از خوف بی کس مردنم

در بگشای از خانه‌ای

من را بخوان هم وطنت

خمیازه ای طولانی‌ام

خیره به در مانده تنم!


خرکش کنند دیوانه را

خندان زنند بر صورتم

جویم تو رو چون شاهدی

گیرند تو را چون همسرت

خامه شکسته مجرم‌ام

آب تویی خو منم!

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۳ دی ۰۰

یکبار می‌آید و هزار بار می‌رود

سلام

چه چیزی بهتر از آنکه برایت نامه بنویسم، کسی جلودارم نیست، در خلوتم نشسته‌ام و لحظه‌ای را برای ثبت کلمه‌ها جدا میکنم. این نامه در نهایت به دستت خواهد رسید، دست کم تا روزی که ایده نامه‌رسانی و نامه نوشتن نخشکیده باشد و پستچی همان آدم سابق باشد. این نامه، هیچ سخن انحصاری یا موضوع جدی ندارد، آخر کجای زندگانی جدی است، مگر این گستره جدی، با سپید شدن موهایمان رخت بر نمی‌بندد، مگر یک آن نابودی زیر چرخ های یک راننده تریلی عادی‌ترین شوخی چرت نیست، یا حتی تزریق آمپول اشتباهی... پس هیچ امر جدی خودبخود وجود ندارد، این آدم‌ها به ظاهر برای تدارک حماقت‌های خود امر جدی را وارد مغز می‌کنند و لحظه لحظه این دنیای فانیِ هفت ترقه را ارج می‌گذارند. حرفم چیز دیگری است، آهان. چه چیزی بهتر از نامه نوشتن، نوشتن برای یک عمر جاودانگی، برای ستایش حضور، حال خوش.

بیش‌تر که به مغزم فشار می‌آورم، تا حتی استخوان ترقوه از انقباض به چاره جویی میافتد، چیزی یا حرکتی بهتر از نامه نوشتن به ذهنم نمی‌رسد، در این نامه حکم بر آن است تا عطای چند واژه شیرین را به لقایشان ببخشم و صریح هر چه در چنته دارم بازگو کنم.

نامه اینگونه شروع می شود؛

دوست عزیز من، معلم روزگار مشق سختی برای ما تدارک دیده است، تو را نمی‌دانم اما من دیگر با دیدن شماری تار موی سفید-روزانه به تعداد انگشتان یک دست- به بی رحمی و جبروت آبکی آن پی برده‌ام. ساده‌تر بگویم من دیگر آن آدم سابق نیستم، نمی‌توانم باشم. چیزی که اختیاری از بابتش در خود احساس نمیکنم. شاید تو تصمیم درستی برای آینده گرفته ای، تو بر روی بال خیالت پرواز میکنی تا بهترین‌ها را برای آینده‌ات یا شاید حال حاضرت رقم بزنی، اما من مانده ام، من آدم منفعل و عاجزی شده‌ام، امروز و فردا خبر گندیدن مغزم به گوشت خواهد رسید یا شاید با خواندن این نامه ریشخندی به بوی متعفن ساطع شده از آن بزنی. به هر حال اطرافیان شاهداند که برای تو جز خیر و صلاح نگفته‌ام و نخواهم گفت. آدم ها آزادند، هر کدام هر مدلی که عشقش می‌کشد زندگی کند، بپوشد، بگردد و حرف بزند، هیچ چیز دیگران در انحصار و استعمار دیگری نیست. البته که این یک جور دیالکتیک منطقی است که دل ظرفیت پذیرش آن را ندارد. دل دوست دارد در استعمار دل دیگری و یا دیگران قرار گیرد و اینگونه خود را سرخوش و خوشبخت حس کند.

از طرف من به اول تمام پاراگراف‌ها، سطرها، مکث‌ها کلمه جانم را اضافه کن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

ابدیت

شاید پرتره ای معناباخته از من در انگاره های ابدیت نقش ببندد، لیکن اینک در گهواره ای ساختگی از آرزوهایم آویزانم، به خواب می روم، تو باز به یاد آور جاری بودن، یکی بودن و تشنگی ام را، چیزی به موعد سلاخی آرزوهایمان نمانده، بیدارم کن

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱ آبان ۰۰

از سر دلتنگی و مصائب آن

اینجا نمی خواهم تمام شود، همه ی صبح تا شب دویدن ها، اشتیاق ها و خاطره ها. خواهشن تمام نشود، من هنوز کار بخصوصی انجام نداده ام، اگر اینگونه تمام شود من باخته ام. نه اینکه بحث سر برد و باخت باشد، اگر دست خالی بمانم، سرخورده خواهم شد، شبیه شکست خورده ها. من هنوز تهران را فتح نکرده ام، هنوز پول ندارم و از کسی که پول ندارد، توقع می رود دست کم هزینه های خودش را تامین کند... اگر حق باشد قبول، اما دیگر در این نقطه از زندگیم تمایلی به پذیرش ناحقی ندارم. حداقل در این نقطه از سی سالگی. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰

روزمان مبارک

روزگار عجیبی ست، از سالگرد پارسال مان برای امروز برنامه و رویا چیده بودم، برای جشن گرفتن، برای پاس داشتن بهترین روز زندگی مان، مرا می پرسی؟! اصلا به چیزی که اکنون در سالگرد سه سالگی مان تجربه می کنم فکر نکرده بودم، همینقدر ناگهانی و غیر منتظره بود. همینقدر تنها ‌و بی کس. من هنوز هم به تصمیمی که مشاورها برایمان گرفته اند باور ندارم، برای من ناممکن است دیگر پیام هایت و جای خالی رفاقتت را با چیزی دیگر پر کنم... نمی شود... تنها چیزی که باقی ست و من امیدوار به گذر از آن، تسکین جنون خواستنت، در آغوش کشیدنت، بوسیدنت...من روزی با حال خوب دوباره باز خواهم گشت و پای صحبت های شیرین و فکرهای بکرت خواهم نشست، برای ساعتی و خواهم رفت دنبال هر آنچه برای حال خوبمان کافی ست. 

حالم خوب است، منهای دلتنگی انگشتانت. تجربه زیسته عشقی سالم سر حالم نگه می دارد. آخرین بار که تهران بودم، در شلوغی باغ کتاب برایت نامه نوشتم، خواستم توام برایم بنویسی، اما من چند قدمی عقب مانده بودم، ما حرف زدیم، و به پای قداست این عشق و ذات انسانی اش، دستان هم را گرفتیم و زمان آخرین نگاه عاشقانه یمان را بلعید، به انتخاب ما. دیگر چیزی از دنیا نمی خواهم، گمشدگانم را یافتم، آنچه که باید را دیدم و چشیدم. استعدادهایم را برانداز کردم و هر چه بود و نبود برای خودم فاش شد. 

مختاری هر طور که اراده کنی، برای این روز باشکوه کاری کنی. من مسیرهای پر عمق رابطه یمان را قدم خواهم زد، برای جاودانگی حس شیرین این عشق شمعی روشن خواهم کرد و شاید جشن کوچکی برای این تجربه عمیق تدارک ببینم. این را می نویسم تا خیالت از همه‌ چیز راحت باشد، تا اگر روزی همینطور که تماس گرفتم با همان لحن رفاقت مان از کار و بارت برایم بگویی. خدا می داند چقدر موفقیتت، رسیدن به اولویت هایت برایم شیرین است. میدانم تکرار آزرده ات می کند، اما بدان که اگر باز همانجا ببینمت، قلبم خواهد لرزید، عاشقت خواهم شد. باز اصرار خواهم کرد، دنبالت خواهم آمد، کم نخواهم آورد و نازت را خواهم کشید.

 دوست دارم هر چه زودتر این تمهیدات روانشناختی رابطه تمام شود تا بنشینیم و درباره کارها ی مشترکمان صحبت کنیم. انگار این تنها ما نیستیم که شرایط از ما پیشی گرفته است. من تلاش میکنم تا تصمیم مشترکمان با نگاهی دیگر ارزیابی شود، با نگاهی همه جانبه، نگاهی انسانی و متمدنانه. باز میگویم که شخصیت تو ستودنی ست، و من نادان نیستم که حضورت را حذف کنم. می دانم که بهتر از من می توانی با شرایط کنار بیایی و منطقی تر ارزیابی کنی. آن روز خواهد رسید تا در قواره یک رفیق، یک انسان سالم هم صحبت شویم. بدون نیاز به اتفاقی پیش و اتفاقی پس.

القصه دوست دارم از حالت خبر دار شوم، سعی میکنم حرف هایی که در استوری منتشر می‌کنی را به خودم نگیرم، بیاموزم و حس های منفی را از خودم دور سازم. می دانم همانطور که در غیابت هنوز ذکر خیرت را می گویم تو نیز این چنین می‌کنی و چه چیزی بهتر از این. روزمان مبارک 🌹

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ تیر ۰۰

دیر نمی شود

می نویسم تا حالمان را خوب کند، آرام مان کند

افسار دل تنگی امانم را بریده است، گاهی من و گاهی او به زیر میکشیم یکدیگر را، او اغلب اوقات شب ها سراغم می آید، ساعتی که تو را می خواباندم، شب بخیرت را میگفتم، همان سرمونی همیشگی شب ها و خلوت هایمان.

البته که روزها جور دیگری پوستم را می کند، اینکه تلفنم تا ساعت ها زنگ نمی خورد، اینکه ساعت ها کسی پیامی برایم ندارد. 

دیگر مجبورم خودم سرم را گرم کنم، با کتاب خواندن، با زبان خواندن و ترجمه. تصمیم دارم برنامه خوبی برای آینده بچینم. من هیچگاه امیدم به وصال را از دست نخواهم داد. اگر این زندگی این دنیا در دلش رنج کشیدن و از بین رفتن است، من دوست دارم در فکر به تو رنج بکشم و اگر فانی ام، با این فکر تمام شوم. دنیا چیز زیادی برای دل خوشی ندارد. به هر حال خیلی چشیده ام و از میان تمام دردها، درد شیرینت را می خواهم. اگر به آدم ها نگاه کنیم، نمونه های زیادی هستند که بعد سال ها دوباره بهم می رسند، مگر چه اشکالی دارد. تو من را دوست داری، من هم، ما حرفمان برای ساختن خانه نیلی سرجای خود باقی ست. من اینگونه ام، روزی سراغت می آیم، که باز دستت را بگیرم، روزی که هنوز دیر نباشد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰

حالم خوب است. به اندازه ای که می توانم برای زندگی یمان خانه ای بسازم...

رویاهایم نقش اصلی این دور از زندگی را بازی می کنند، رویاهایی برای فردا، رویاهایی که حتی امروز و اکنون را دچار می کنند، به خودم، شبیه ریزترین نقطه ی عالم هستی نگاه می کنم، گاهی خنده دارد، گاهی سخت و طاقت فرسا و گاهی پر از سوال و ابهام. کاش پول نبود. و هیچ چیزی با پول به دست نمی آمد و ثروت آدم ها، شخصیت و آدم های اطرافشان بود. چند سال پیش با فکر و خیال متن های نصف و نیمه از خواب بیدار می شدم، پشت لپ تاپم می نشستم و شروع به تایپ می کردم و اکنون صبح زود بایستی به فکر پیدا کردن پیاز درچه یک از میدان تره بار باشم. یا شاید گاهی با تماس یکی از مشتری ها از خواب بپرم و یا با حساب و کتاب های روزانه خوابم نیمه خواب شود. قصد از گفتن تمام آنچه که روی داده، انکار و ابراز تنفر نیست. شغلم را دوست دارم، اما گاهی دیدن خودم از چشمی دیگر دیدگاهم به دنیا و این مسیری که می رود را تغییر می دهد. من دوست دارم هر کجا که هستم تماما آنجا باشم و یک تن گسیخته در افکار سرگردان نباشم. می خواهم متمرکزتر عمل کنم، خانه ای بسازم برای آرمیدن. که این دنیا چیزی بیشتر از این نیست که برای خواسته های منطقی ات تلاش کنی که در آخر  مطمئنن خواهیم رسید. 

اکنون در این نقطه هوا گرم و استعدادم برای نوشتن غنچه زده است، اگر سرمای شب سر از تن غنچه هایم جدا نکند، خوب است. گاهی آدم دلش می خواهد که بنویسد، نه برای خوانده شدن و نه برای سند سازی، که صرفا برای آرام شدن، انگار که با دست خودم نوازشم می کنم. 

حالم خوب است. به اندازه ای که می توانم برای زندگی یمان خانه ای بسازم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ ارديبهشت ۰۰

مثل هر چیزی

بعد از این ورق زدن های پس و پیش، خوب می بینم که دیگر دردی جز یک چیز ندارم. می خواهم زندگی مستقل خودم را شروع کنم، می خواهم کنار کار اصلی ام کارهای دیگری انجام دهم، کمی بزرگ تر شوم، اگر بتوانم برای پنج سال زندگی ام پول کنار بگذارم عالی می شود. البته مقداری هم برای شروع لازم داریم. آرام آرام به فکرم نزدیک می شوم، این دیگر درد نیست، این هدف است، و من بهش می رسم، مثل همه ی چیزهایی که برایشان تلاش کردم و رسیدم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ آبان ۹۹

در سکونیم

لای ملافه های سفید

دورتر از نور زرد

میان اضلاع تاریک

درون مربعی در سکونیم

و تو آواز می خوانی 

در جزیره نیلی

میان آغوشمان

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ آبان ۹۹

دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای

کاری به حرف های سفت و ثقیل افلاطون یا دکارت ندارم، من در چهاردیواری اتاقم یک افلاطونم، یک دکارتم. من هم می توانم جرعه ای از شهد شیرین حقیقت را بچشم. من تصویر ناب زندگی ام را یافتم. سخت اما شیرین. تصویری از چهره دختری که دوستش دارم. در تاریکی شب، در سکوت و خلوت و خواب، الهام آمد تا بیدار شوم و چهره معصوم او را در آغوشم ببینم. او نورانی ست، زیباست، زیبایی حقیقی، بی هیچ وصله ای، بی هیچ تلقینی، محض و ممکن، این معرفت زیباترین دل خوشی من تا اینجای زندگی ست، دل خوشی ای که در قاب صد کلمه نمی گنجد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹