سلام
چه چیزی بهتر از آنکه برایت نامه بنویسم، کسی جلودارم
نیست، در خلوتم نشستهام و لحظهای را برای ثبت کلمهها جدا میکنم. این نامه در
نهایت به دستت خواهد رسید، دست کم تا روزی که ایده نامهرسانی و نامه نوشتن نخشکیده
باشد و پستچی همان آدم سابق باشد. این نامه، هیچ سخن انحصاری یا موضوع جدی ندارد، آخر
کجای زندگانی جدی است، مگر این گستره جدی، با سپید شدن موهایمان رخت بر نمیبندد،
مگر یک آن نابودی زیر چرخ های یک راننده تریلی عادیترین شوخی چرت نیست، یا حتی تزریق
آمپول اشتباهی... پس هیچ امر جدی خودبخود وجود ندارد، این آدمها به ظاهر برای
تدارک حماقتهای خود امر جدی را وارد مغز میکنند و لحظه لحظه این دنیای فانیِ هفت
ترقه را ارج میگذارند. حرفم چیز دیگری است، آهان. چه چیزی بهتر از نامه نوشتن،
نوشتن برای یک عمر جاودانگی، برای ستایش حضور، حال خوش.
بیشتر که به مغزم فشار میآورم، تا حتی استخوان ترقوه از
انقباض به چاره جویی میافتد، چیزی یا حرکتی بهتر از نامه نوشتن به ذهنم نمیرسد، در
این نامه حکم بر آن است تا عطای چند واژه شیرین را به لقایشان ببخشم و صریح هر چه
در چنته دارم بازگو کنم.
نامه اینگونه شروع می شود؛
دوست عزیز من، معلم روزگار مشق سختی برای ما تدارک دیده
است، تو را نمیدانم اما من دیگر با دیدن شماری تار موی سفید-روزانه به تعداد انگشتان
یک دست- به بی رحمی و جبروت آبکی آن پی بردهام. سادهتر بگویم من دیگر آن آدم
سابق نیستم، نمیتوانم باشم. چیزی که اختیاری از بابتش در خود احساس نمیکنم. شاید
تو تصمیم درستی برای آینده گرفته ای، تو بر روی بال خیالت پرواز میکنی تا بهترینها
را برای آیندهات یا شاید حال حاضرت رقم بزنی، اما من مانده ام، من آدم منفعل و
عاجزی شدهام، امروز و فردا خبر گندیدن مغزم به گوشت خواهد رسید یا شاید با خواندن
این نامه ریشخندی به بوی متعفن ساطع شده از آن بزنی. به هر حال اطرافیان شاهداند
که برای تو جز خیر و صلاح نگفتهام و نخواهم گفت. آدم ها آزادند، هر کدام هر مدلی که
عشقش میکشد زندگی کند، بپوشد، بگردد و حرف بزند، هیچ چیز دیگران در انحصار و استعمار
دیگری نیست. البته که این یک جور دیالکتیک منطقی است که دل ظرفیت پذیرش آن را
ندارد. دل دوست دارد در استعمار دل دیگری و یا دیگران قرار گیرد و اینگونه خود را
سرخوش و خوشبخت حس کند.
از طرف من به اول تمام پاراگرافها، سطرها، مکثها کلمه
جانم را اضافه کن.