۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

بعد تو بدون تو

امروز همه چی بد بود. این بد بودن درست از ساعت ده شب دیروز شروع شده بود، وقتی که توی ذهنم برنامه ریخته بودم تا بتونم تا صبح همه کارها رو انجام بدم و نمی تونستم، باید سناریو های سفارشی رو تموم می کردم و میفرستادم تا بلکه مدیر بخونه و ساعت سه نصف شب برام تحلیلش رو بفرسته، ساعت می گذشت و من هنوز در اجابت امر و فرمایش های پدر و مادر بودم. نمی دانم چقدر می توانید این حس را که من این روزها دارم را درک کنید. اینکه دیگر وقتش رسیده است و باید کاری کرد، اینکه احساس می کنید اطرافیانتان چشمانشان به سوی شماست تا خبری بشنوند. این که با اطمینان تمام برخیزی و بگویی، من دیگر مسیر زندگیم را انتخاب کرده ام، بگذارید همین راه را ادامه بدهم. ولی اینجا درست جایی ست که خودتان هم در تردید هستید. آیا تا اینجا توانسته ام کاری برای زندگیم بکنم؟... 

در این بین فقط از یک چیز بسیار خوشحالم، اینکه توانسته ام از پیش فرضی که برای زندگی ام چیده شده بود خارج بشوم... این حس وقتی کاملا ملموس شد که، یکی از دوستان دوران مدرسه که اکنون نیز باهم در یک گروه تئاتر کار می کنیم، بهم گفت: اصلا اون زمونا فکر نمی کردم آینده ت اینی بشه که الان توشی... من خودمم فکر نمی کردم روزی بشینم وبلاگ بنویسم، یا برم تئاتر کار کنم یا حتی چه می دونم خوره کتاب باشم...ولی شدم...همه این سال ها به این فکر می کنم که چی باعث شد من کتاب بخونم؟! به تئاتر و سینما علاقه پیدا بکنم و کل زندگیم رو اینجا بنویسم... توی پاسخ همه این سوال ها چیزی رو پیدا می کردم که برای من معنی واقعی عشق رو داشت. تو.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳ مرداد ۹۶

گوشواره های پولکی

کافی ست با یک سلام مخاطبم شوی

مثل دیشب

که گل از گلمان شکفته بود

دیشب با صدای بلند جار زدم

که یادگار عشق را 

با دستانم

در برهوتی چال کنم

همه جا ولوله بود

خیابان ها 

شلوغ ترین نقطه شهر

همه می پرسیدند

چه خبر است؟

مضحکه است

و فحش می دادند

من همه صداهای اطرافم را می شنیدم

صدای آن پیرمرد دست فروش

بمیری که زدی زیر کاسه کوزه مان

بساطتش را کول می کند 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳۰ خرداد ۹۶

تلخ و شیرین های تو

دروغ. دیشب دروغی که بخاطرت گفته بودم را همه فهمیدن، همه ما گاهی دروغ می گوییم، بقول استادمان که می گفت: گاهی دروغ بشر را از بزنگاه های خطرناکی نجات داده است، اکنون من بیشتر شبیه آدم های درون گرای پوچ و کج فهمی شده ام که همه چیز را به تو ربط می دهم. گویی تو بودی و بعد از آن دنیا زیر پاهایت شکل گرفته است. شاید تو شاهد همه ی این تئوری های مزخرف مثل بیگ بنگ و داروین و آدم و حوا بوده ای. نکند که حوا باشی...نه ... تو هم دروغ می گفتی، چون از نسل آدمی، دروغ می گویم پس هستم. می دانی کی و کجا دروغ گفتی؟ نه نمی دانی، اما من جاهایی را که تو دروغ گفته ای و لحظه هایی را که برایم تلخ کرده ای یا شاید شیرینش کرده ای خیلی خوب یادم هست... الو کجایی؟ خوب بگو کجایی؟ از صبح هیچ خبری ازت ندارم و حالا میگی بذار برا یه وقت دیگه؟ که حوصله صحبت کردن را نداری، برایت پیام نوشتم که حداقل بدانم کجای این شهر خراب شده به این بزرگی هستی که کسی جز خودت خبری ندارد. چیزی ننوشتی و من بیشتر حرص خوردم و بیشتر ناراحت شدم. گاهی تو هم به سیم آخر میزدی، از تو رفتارهای عجیب زیاد سراغ داشتم، احتمال داشت کارهایی که به مغزم خطور نمی کرد نیز از تو سر بزند. از صمیمی ترین دوست آن روزهایت پرسیدم و او نیز ابراز بی اطلاعی کرد. اگر خبری ازش به دستت رسید منم در جریان بذار، نگرانش شدم. 
در آن خراب شده در آن شهر غریب کسی نبود جواب مرا بدهد، حتی تو، پیام های من به دستت می رسید ولی چرا جواب نمی دادی تعجب می کردم و بیشتر می ترسیدم، برای دل خوشی خودم باز می گفتم شاید بی حوصله ای. می خواستم کمی از تو دور بمانم تا که شاید حوصله ات سر جایش بیاید و بیایی بشینی کنارم تا از همه چیز با هم حرف بزنیم، اما دوست نداشتم اینگونه بی خبر غیبت بزند.
من در کش و قوس های یک روز بی مزه شناور بودم. هزار هزار فکر رنگارنگ به سرم می زد، در آخرین پیامت به جواب کجایی نوشته بودی قبرستان. منِ بی چاره حتی به شوخی بودن این حرفت شک می کردم، آدرس قبرستان را بلد نبودم و گرنه یکسره می آمدم آنجا و از پشت صدایت می کردم. 
شب رسید. پیام تو انگار که منتظر رسیدن تاریکی باشد به دستم رسید. خانه ام. نگران نباش. و فردا روزِ تصمیم من برای دور بودن از تو بود تا حوصله ات سرجایش بیاید. از زبان خودت که نه، از زبان همان دوستت فهمیدم قبرستان تو همان پارک و بوستان خوش آب و هوای بزن برقص دختر و پسرهاست. در واقع از شنیدن این حرف جا خوردم. یعنی چقدر از هم دور شده بودیم که اینگونه حتی برای پارک رفتنت یک روز تمام در تشویش و اضطراب بودم. دروغ بعدی ات را هم بگویم؟
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۶

چشمان خمارت

شما هم اگر حوصله نکردید نخوانید، مثل او که حوصله نکرد...

وقتی هنوز معنی واقعی ازدواج و یا رابطه با دختر را نمی دانستم، با دیدن هر زوج جوانی خودم و تو را در کالبد آنها تجسم می کردم، فکر می کردم حق همه آدم ها این است که در جوانی با شخصی آشنا بشوند و بقیه عمرشان را با او بسر کنند، آن زمان ها هنوز چهره زیبای تو را ندیده بودم، تصویرت بیش تر سیاه و سفید و بریده و بریده بود، وقتی چشمانم را می بستم، در زمینه ای آغشته به سیاهی، گاهی چشمانت، گاهی شکل کامل چهره ات و گهگاهی خنده هایت را می دیدم، من برنامه ام این بود که تو ایرانی نباشی، بیشتر دخترهایی که دوستشان داشتم خارجی بودند، مثلا آن وقت ها ما پزشک دهکده می دیدیم یا همه آن فیلم هایی که دختران بور و استخوانی با چشم هایی آبی در آن ها بودند، من تصویر تو را تکه تکه از لابه لای آن فیلم ها بیرون کشیده بودم و روی صفحه ای سیاه کنار هم می چیدم و گاهی به تماشایت می نشستم، چشمانم را می بستم و نگاهت می کردم، بیشتر وقتی خسته بودم یا سرم گیج می رفت تو مقابل چشمانم دست و پا می زدی، تو را من با دستان خودم ساخته بودم، و برای زندگی با تو پیش می رفتم، که ناگهان همه تصویرها مانند تکه های پازل از هم پاشید، من با چشمانی باز تو را دیدم، آن هم با لباسی سفید، عاشقت شدم، عاشق رنگ شال گردنت، رنگ عینک آفتابی ات کفش های همیشه اسپورت و قشنگت. تو همانی بودی که تصویر ذهنم را از هم پاشیدی و من دوباره شروع کردم برای ساختن تو. چند سالی زمان برد، بعد ها هم تو و هم من فهمیدیم انگار برای تمام کردن تصویرهای ذهنمان بهتر است نزدیک هم باشیم، تو همان بودی که در ذهنم هر روز تو را کامل می کردم، راه رفتنت، حالات ابروهایت وقتی می خندی، گریه می کنی، عصبانی می شوی یا وقتی ناراحتی، چشمانت همان بود، همان چشمان پر ذوق و انرژی و گاهی خمار و دل داده.

کاش از آن سال ها حداقل یک عکس دوتایی با تو داشتم، انقدر ماندنت موقتی بود که اصلا بهانه ای برای عکس انداختن نبود، ولی از آن سال ها هر عکسی که می بینم، جای خالیت را می دانم کجاست، می دانم وقتی من با دوستانم عکس می انداختیم، تو وقت دکتر داشتی، یا چه می دانم رفته بودی پی خوش گذرانی و یا روی تخت بیمارستان منتظر ترخیصت بودی...یادم هست یکبار بخاطرت دروغ گفتم، شاید تو فراموش کرده باشی ولی تا آن موقع بخاطرت دروغ نگفته بودم،...تو بیمار بودی، چند باری ریه هایت را جراحی کرده بودند و باز خبر بهبودیت دورتر از دور بود. هم گروهی من بودی، سر ارائه تکلیف کار گروهی من و تو، استاد از تعداد زیاد غیبت های تو پرسید، من دست و پایم را گم کردم، قرار نبود همکلاسی ها از ماجرای بیماریت خبردار بشوند، هر چند بعد ها فهمیده بودند،... استاد پرسید: "هم گروهی شما کمک میکنه بهتون، غیبتش طولانی شده!" بدون فکر و با عجله دروغ گفتم، گفتم: استاد هربار قسمتی از کار رو ایشون کار می کنند و قسمتی رو من...می ترسیدم جان نثاری ام گل کند و عشق مان برملا شود، ... خاطرات همه روزهایی را که با تو بودم را یک به یک نوشته ام ...شاید روزی داستان یا رمان شدند...

 هر چقدر به رقم های این زمان لعنتی افزوده می شود تو و من از هم فاصله می گیریم، چند سال پیش فاصله مان کمتر از یک مسیر پونصد تومنی تاکسی بود، بعد از آن کمی دورتر شاید دویست کیلومتر و بعد از آن هزاران کیلومتر. بعد از این هزاران کیلومتر پر از درد و و ناله و شکایت داستان هایمان را نوشتم، نمی دانم می خوانی یا نه به گمانم وقت و حوصله خواندنشان را نداشته ای، تو دنبال هیجانی، این جا بین این همه کلمه و حرف بجز تلخی هیچ حسی نیست لابد، از زمان جدایی مان هر روز برایت شعر می بافم، فکر می کنم همه بجز تو می خوانند، کاش اگر می شد بعضی از آنها را می خواندی و به یاد ایام سرت را تکان می دادی و مثل من افسوس می خوردی...نه نه افسوس نه ... بخند، با غصه خوردن چیزی عوض نمی شود، خیلی سال از روی رابطه ما گذشته است، له شده ایم...وقتی عکس هایت را می بینم، برایت خوشحالم، واقعاً خوشحالم...تو یکی از ما بودی که نجات یافتی و من ادای قهرمان های این مزخرف عشق نامی را در می آورم...عاشقی که از پس معشوقه ترک یار گفته اش شعر می گوید، می نویسد و هر کتابی که می خواند رویای با تو بودن را در آن می یابد، مضحک ترین قهرمان ها... گویی من هیچ چیزی به این زندگی دون بدهکار نیستم، سرم را پایین می اندازم و منتظر رسیدن مرگ می ایستم.

*آهنگی که مال ما بود


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶

گره

گربه کله اش را به پاهای من می مالید

تو سرت را روی شانه ام گذاشته بودی

جای دست هایمان یادم نیست

دست راستم در دست چپت 

هر دو توی جیب کاپشنم

با دماغ هایی یخ زده 

نوک هایی سرخ رنگ 

شبیه دلقک های سیرک

ببین بیست تا انگشت با هم گره خورده اند

پا بجنبانیم و گره ها را یک به یک باز کنیم

روزی یک گره

بیست روز با منی 

بیست شب با منی،

اما زود تمام می شود

یکسال هم باشد باز زود است

انقدری بین انگشتانمان گره می زنم که تمامی نداشته باشد

هر هزار روز یک گره

باز هم کم است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

برمی خیزم و باز...

شب به دور از چشمان تیز آگاهی

دوست داشتن در من جوانه می زند

آزادى در شاهرگ هایم فریاد می کشد

برمی خیزم 

سینه چاک می کنم

به سوی تو می دوم

و آنگاه ششلول ها غنچه ها را نشانه می روند

یک، دو، سه 

صدای انفجار 

می افتم 

در کنار گل های سرخ آزادى

و باز تاریکی نزدیک است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶

زندگی نباید.

اینجا همه ی ردپاهایم را 

                      قفل می کنم و می روم

شما بمانید و شور زندگی 

من می روم

این چیزی ست که

                 کلاغ قصه ها

      خبرش را آورد

                  "هر که دلش تنگ است بکند و برود"

این مسیری ست که بر پای پیشانی من نشسته است

مثل شتری که جلوی هر دری می نشیند

اینبار نوبت من است

که بر بخت برگشته ام

                      ترمه ای سیاه بکشم

گویی کم آورده باشم

                      از جنگیدن بی سلاح

                             از حرف زدن بی هدف

                                    از راه رفتن بی نفس

دنیا برای زندگی در اوج لطافت 

جای خوبی ست

و گرنه صورت دیگر زندگی 

بعد از مرگ 

            چهره می گشاید

تنگنای قالب های قبرستان

دست و پای بسته

و ضیافت موریانه ها

زندگی باید کرد....

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶

شعرهای تو

من در ردیف کشدار بوسه های تو غرق بودم

وقتی تو برایم شعر می نوشتی

خودت برایم می خواندی

روی همان نیمکت

ما دورتر از مردمان این شهر تاریک و سرد 

عشق را توی سوراخ سنبه های ریه هایمان جای می دادیم

و آنها با دهان هایی بسته

خیابان های شهر را پر می کردند

آنها آلوده ی هوای چرک و صدای گوش خراش خیابان ها بودند 

و من 

آلوده تو

تو می گویی چیزی یادت نیست

منم جز تو چیزی یادم نیست!

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ فروردين ۹۶

خواستن تو

خواستن تو

از اوجب واجبات است

خواه شب باشد یا روز

برای بودنت سجده می کنم

گاهی که دلم می گیرد

جایی نیست که هق هق گریه هایم بپیچد

در همین اتاق چند متری 

گوشه چشمانم خیس اشک می شوند

اگر مرد تو بودم گریه نمی کردم

مرد که گریه نمی کند

اکنون که نیستی

می توانم گریه کنم

با خودم قهر کنم

می توانم خودم را امر و نهی کنم

می توانم فراموش شوم

با تو بودن

آزادى از رنگ رویاهاست

تو را آرزو می کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶

بقچه آرزوها

انسان در کنار بار هستی

بقچه ای دارد به نام آرزو

هر نو زادی که جیغ می کشد،

بقچه ای به دستش می دهند

تا آرام شود، آرام می شود،

دلم به بقچه آرزوها خوش است

که همیشه با من است

در آغوشم

در خلوتم

درون این بقچه تنها یک آرزو دارم و آن تویی

ای معشوق در راه

ای آرزوی خوش عطر

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶