۸۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

فهم کهنگی در یازدهم تیرماه

اکنون در چنین روزی به فهم درستی از کهنگی رسیده‌ام. یازدهم تیرماه. هیچ‌گاه به مخیله‌ام نمی‌رسید به تنهایی چگونه می‌توان جشن گرفت؟ شاید اولین کاری که به ذهنم می‌رسد این است که برخیزم، به میدان ارتش بروم، در پیاده‌رو باغ شریعت قدم بزنم، روبروی آن ساختمان سفید، که فکر کنم بانک صنعت و معدن است، بایستم و دنبال گره و پیوندمان بگردم. گرهی که با بند سوشرت تو درست کرده بودیم. البته از قبل می‌دانم که این کهنگی همه چیز را به تباهی و پوسیدگی کشیده است. هیچ نشانه‌ای نیافتم. به هزار سعی، چندین و چند قدم پائین‌تر رفتم، به پل عابر پیاده رسیدم، گرهی از جنس شاخه شمشاد روی نرده‌های پل زده بودیم، چه خوب که هنوز سرجای خودش است. آخر آن پل خانه ما بود، یکبار با مضمون همان خانه برایت شعر نوشتم، در آن شعر هنوز همه چیز تازه بود، هنوز وقتی می‌آمدم خانه، با دل و روی گشاد قبولم می‌کردی، قربان صدقه‌ام می‌رفتی. البته که این چیزها نباید مثل بند سوشرت زود پوسیده شوند. که اگر شوند دنیا جای خوبی برای قدم زدن نخواهد بود.

احتمال می‌دهم سالگرد امسال را بیرون نروم، به قدر کافی در خیابان‌ها قدم زده‌ام، من که تمام عکس‌ها و فیلم‌هایمان را دور نریخته‌ام، در اتاقم سر صبر یک لیوان چای می‌ریزم و تمام‌شان را یک به یک مرور می‌کنم تا کهنه نشوند. شاید لابه‌لای عکس‌ها، به سرم بزند بروم دریاچه سوها. می‌دانم که زود منصرف خواهم شد، حتم دارم که هنوز صدای آواز خواندت طراوات همان روزها را دارد، همانی که داخل بقعه شیخ حیدر مشگین شهر برایم خواندی، یکی دوتا نیست که، همیشه به جا و درست برای تسکین روح‌مان آواز می‌خواندی. من قبل‌ترها فکر می‌کردم تو فقط سنتی می‌خوانی، خیلی بعدها فهمیدم تو از ترانه‌های پاپ و امروزی هم می‌خوانی، لحن و صدایت به قدری برایم تاثیرگذار بود که اصلا حالیم نبود، شاید هم یکی از همان کارهای دوست داشتنی سپیده رئیس السادات بود. در روز بد در روز خوش تو خواندی، حتی وقتی کچلم کردی فرستادیم سربازی، زیر آن آبشار سنگی سمت آلوارس، روی چمن‌ها دراز کشیده بودیم، تو زمزمه می‌کردی. شاید با همین کارهایت بیشتر و بیشتر سحر می‌کردیم. در راهرو چکامه یا زیر درختان سرسبزش با آواز تو سِیر می‌کردم. تک‌تاز کلاس آواز بودی. اما چه سود، اکنون چند فایل صوتی از آوازت دارم. یادگاری‌اند ولی هیچ به گوش کردن‌شان نمی‌ارزد، می‌دانی اصلاَ حال آدم را خوب نمی‌کنند، هواییم نمی‌کنند، نه اینکه بدتر بکنند! کاری با من ندارند. پس آواز تو تعطیل.

از بین فیلم‌ها تقریبا هیچ فیلم بی‌خود و چرتی نداریم. چون فقط در روزهای خاص فیلم می‌گرفتیم. مثلا جلوی فدک وقتی برف باریده بود و من کلاه و دستکشم را به تو دادم بهترین‌شان است. هیچ فرقی نمی‌کند تهران باشد یا اردبیل، همیشه کنارهم نشسته‌ایم، فاصله‌یمان همان یک وجب معروف است. همان یک وجبی که توی پارک در گوشی بهت گفتم‌: «نمی‌ذارم حتی یه وجب فاصله بگیریم.» و اکنون می‌بینم حرف‌ها و قول‌های آدم‌ها هم کهنه می‌شود، به هیچ چیز اعتباری نیست. همه چیز یک روزی خودشان را نقض خواهند کرد، چه اعتباری به جشن سالگرد و کاشتن درخت مقدس است. بالاخره یک گوسفندی پیدا می‌شود درشت و خوش هیکل می‌آید تمام‌شان را پنبه می‌کند.

این‌ها را که می‌نویسم، چهره‌ی آدم‌ها را مجسم می‌کنم. می‌دانم که چقدر خوب درک می‌کنند، حتی اگر عکس‌العملی نداشته باشند، می‌دانم که درک می‌کنند، بالاخره این چیزها قاعده بازی این دنیا شده است. من مجبورم بنویسم، مجبورم بگویم تا یک آن این دلبستگی از یادم نرود، به هر حال انسان به عشق زنده است.

آن قدر به ایده‌های اجرایی به شخصیت‌های خیالی و کاغذی فکر کردیم، آخرش نمایش خودمان تلف شد. به خلیل و رئوف، به الهه به نعیم و نگین به کیوسک مرده به نارنجی، خدا نادر است، میان وعده، تو هم لبخند بزن و آئین سپندرمذگان و چه و چه آن قدری فک زدیم و بحث کردیم، آخرش انرژی‌مان تمام شد، رفتیم پی متنی دیگر، پی شخصیت‌های دیگر.

چطور است بروم تهران، از ایوب آقاخانی بخواهم بخاطر سالگردمان آخرین کارش را دوباره برای ما دو تا اجرا بزند، تو چسب پروتکل بهداشتی صندلی را بکنی، بیایی بشینی کنارم. به یاد قدیم. بعد از اجرا سوار دو اسنپ جدا بشویم و هر کی برود خانه خود. قید همه چیز را بزنیم. اینجاست که تئاتر برای من مقدس می‌شود. تو بخاطر آن کنارم مینشینی و بعد از آن می‌روی بدون آنکه پشت سرت را نگاه کنی. پس حق دارم به تئاتر بچسبم. به هر حال بهانه اول ما برای قرار و دیدار همین تئاتر ننه مرده بود.

دلم تنگ شده برای آن روزی که سر حق و حقوق و اختیارات کارگردانیِ مشترک یک کار قهر و دعوا می‌کردیم و بعد قول و قرار می‌گذاشتیم و صلح می‌شد. تو فکر می‌کردی من نگاه از بالا به پائین دارم، و می‌ترسیدی روزی منت همه کارهایی که انجام داده‌ام را بزنم، اما نه، خیال من یکی چیز دیگری بود. آن موقع که من حواسم جای دیگری بود، فقط می‌خواستم تو به زندگی برگردی. حالا با من یا بی من. کرور کرور شکر و صدقه که برگشته‌ای. حالا بی من است، ایرادی ندارد.

جوش و خروش دریا خیلی زود قلعه‌ی شنی که در ساحل صدف ساخته بودیم را شست و برد. این خاطرات و دردهای ما کاش سنگ نشوند، دریا بیاید به سودای آب تنی ما را یکجا بشورد و با دردهایمان ببرد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۱ تیر ۰۱

شوردورابیل

دریا طوفانی بود، هیچ پرنده‌‌ای نمی‌پرید. صبح روز بعد، ساحل پر بود از قایق‌های کاغذیِ صورتی رنگ. سرتاسر قایق‌ها پر بود از شعر و زلم زیبموهای عاشقانه. اسم تو به تکرار به تداوم بر روی قایق‌ها حک شده بود، فارسی، انگلیسی با حروف کوچک و بزرگ با قلبی تو خالی در کنج‌ش. دریا آرام شد. خاطر تو دریا را آرام کرد. چه شعری چه غزلی می‌شود با تمام بودن‌های تو نوشت. افسوس بی‌ذوق و بی‌استعدادم. قرارمان شورابیل بود، تو چانه میزدی که سوها باشد. قرار بود قایق‌ها را به آب شورابیل، تو چانه میزدی سوها، بزنیم. چه جوکی. شورابیل و کلت چسبیده به شقیقه قایق‌سوار، مقصد دبی. مگر که دریاچه بال دربیاورد. یا اشک دریاچه را دریا دربیاورد، بچکد به کویر دبی. آخر قایق‌ها جایی ندارند که بروند، این دریاچه‌ها نیم‌وجب‌اند، دوروادور می‌شوند زود. ته می‌کشند. یا صبرشان لبریز می‌شود. برگردید.
قسم به افق بهار و به سوی چشم‌هایت که روبرو را نگاه می‌کنی، قول من قول است. یادت نرفته که چه بود؟ هیچ جای نگرانی نیست. قول و قرار وبال گردن است. کاغذهای مقاوم به آب خریده‌ام، که شبیه مرغابی‌های بولاق‌لار روی آب بغلتند، منتهی شیوه تا زدن‌شان خاطرم نیست، این کج و کوله‌ای که از زیر دست من بیرون می‌آید، شبیه قایق نیست. قبل‌ها بلد دستم بود، فلفور درستش می‌کردم. بهانه هر نامه‌ای بود، یک قایق کاغذی که در دلش حرف‌ها بود! قبل‌ها با هر تکه کاغذی، کارت ویزیتی، دستمالی یکی سرهم می‌کردم. این یکی بیشتر شبیه دستمال کاغذی روز خواستگاریت شده است، از هزارجا بریده به هزار جا خمیده. همین‌‌قدر سخت گذشت. ولی تا خورد. تا خورد زدند پس کله‌ام. باید سریع‌تر پارو می‌زدم. سریع‌تر از دیلاق‌های آشنا ماشنا که قاپ دلت را زدند.
دیگر هیچ کلمه‌ای از شعارهای بین‌مان رنگی ندارد، خنثی شده‌اند، متروک باقی‌اند. این دیگر اول و آخر هیچ داستانی نیست. ما در فقدان یکدیگریم. چه منصفانه. چه دلیرانه. مغزم برای خروج تو قفل می‌شود. بهار اشکم را درمی‌آورد. بشقاب بستنی‌ام آب می‌شود و فلاسک نسکافه‌ات روی سکوی شورابیل از خاطرتم می‌افتد. شوردورابیل را به دنبال تو می‌دوم. لاغر می‌شوم. تکیده و استخوانی‌تر از سربازهای پادگان عجب‌شیر. مگس‌ها داستان روزهای گذشته را دور سرم وز وز می‌کنند. من به کیوسک تلفن کج و وارفته ارتش پناه می‌برم. خدا گله‌گی می‌کند. اضافه خدمت می‌خورم و برای شام سهم دمپایی‌ام را از آشپزخانه پادگان تحویل می‌گیرم. آروغ می‌زنم. پشت هر دروغی. سرفه می‌کنم پشت هر زار زدنی که حلقم را قلقلک بدهد.
تو این‌بار قایق‌های کاغذیِ صورتی را از کرانه دریا پس فرستادی. با تمام شعرها و یادداشت‌های حک شده بر جلدشان. چه یادداشتی. خوشا به حال و روزمان.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۰۱

معرکه بش‌داش

از تقویم عقب مانده‌ام و ریز و درشت‌های زندگی من را از پای درآورده است، چیزی جای خودش نیست، من نیستم و حسرت تنها جا مانده روی صفحه است. معرکه بش‌داش در نطفه سقط شد، قلوه‌ها معلق ماندند و چیزی دستم را نگرفت، باختم یا شاید در حال بازیدنم. این شخص، فلانی یا با هر لقب و عنوانی که هر روز می‌بینیم تکه‌های جویده شده و محصول کرهای ناکوک خرتناق این دنیای بلبشو است. به عکس‌ها نگاه می‌کنم، به تازگی و جلال و جبروت آن طفل، به زیرزمین، به مشغله‌های آن روزها، ساختن‌ها، شکستن‌ها، به ذهنی که دیگر پیچک‌های رویایش از خشکی پودر و هوا شده‌اند...، سایده‌اید ما را سرورم، از بذل توجه بی‌توجهتان مزید خشنودی است این طرب، آن سوی زمین برای رهایی چشم به راه ماست، آن سوی خنک بالشتم برای ده دقیقه طولانی یا ده دقیقه مشوش... اینها را می‌گویم و از تقویم غافل می‌شوم، یک ماه گذشته است، و چیزی به پایان ماه نمانده، غریب‌تر از هر روزی، هر سالی ...

- از من چی می خوای؟

صدایت آرام و آغشته به حزن بود.  همه چیزهایی که از تو می‌خواستم پشت در جا مانده بود. کرختی تپش قلبم را کند و کندتر می‌کرد. یک مرد و یک زن در گوشه‌ای از این شهر در سال هزار و سیصد و اندی، گویا عاشق هم‌اند.

- راه دیگه‌ای سراغ نداری؟

هیچ. حتی گربه‌روهای مغزم تعطیل بود. بدنم دوست داشت روی دیگر اعضای بدنم لم دهد. هیچ تمایلی نداشتم که با هر دو گوشم صدای سنگین اتاق را بشنوم. نگاه می‌کردم. به پرده‌هایی که روز اول خودم برایت نصب کردم. خانه‌ات بو می‌دهد. چرک از سر و روی همه چیز می‌بارد. همان پرده سفید، که دیگر زرد و پیس است. 

-اگه می‌خوای حرف نزنی، بگو، من حوصله ندارم بشینم.

با اینکه چند بار همین جمله را گفتی. اما نرفته بودی. بلند نشدی. فقط کمی تکان خوردی، دوباره نشستی،  دوباره کمرت را خم کردی. عین من.

- دیگه عادت کردم به اینطور خم شدن، تو نگران نباش.

نگران تقویمم. نگران تمام روزهایی که قرار است باهم قدم بزنیم. تمام روزهایی که اگر این سکوت بشکند عین بلبل برایت حرف خواهم زد. نگران بچه‌ام. نگران خانواده‌ات. نگران خانه. نمی‌دانم از کدام شروع کنم. نمی‌دانم کدام برای تو مهم‌تر است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۰۱

دایی‌جان

آمدم برای روز تولدت یادداشتی بنویسم، به همه چیز فکر کردم به همه حرف‌هایی که می‌توانم و نمی‌توانم به زبان بیاورم، از بازی‌های کودکی‌هایمان توی انباری، از دوچرخه بامزه‌ات از گاوهای‌ تر و تمیز خدابیامرز پدربزرگ‌مان، از روز اول دبستان نوربخش، از قرآن بلد بودنت، از معرق‌ها، از نامه‌هایی که برای هم می‌نوشتیم و توی‌باغچه خاک می‌کردیم، از مدرسه راهنمایی آموزگار، سرویس بدقلق‌مان، از بلیت‌های خط‌ واحد، از کانون زبان، از کلاس تاریخ دوم راهنمایی، از کلاس زبان سوم راهنمایی، از مقاله‌های‌مان در مورد گیاهان دارویی، از روزی که بدون شناسنامه رفتیم برای عکس‌دار کردن شناسنامه‌ها، از عینک‌های جورواجورت، از خانه تبریز، از دانشگاه، از شیب بیست درجه کوچه، از کلاس نقشه‌برداری، از کلاس الناز احمدلی، از شب‌کاری‌های دانشگاه، از بی‌حوصلگی‌ها، از دعواهامان، از خرید و فروش دلارهایت، از درآوردن ادای بزرگترها، دایی شدنت، از قیافه‌ گرفتن‌ات، از سکوتت، از کارهای مشکوکت، از معجون شهناز، از کباب بناب، از برنج خارجی آقای مقدم، از ضربه مهلکت به دماغ علی معماری، از گاف‌گیری‌های وقت و بی‌وقتت، از کوچه‌های علی‌چپت، از نصیحت‌های گنده‌ات، از قمپزهای باحالت، از فروش اول‌مان، از دستمزد اول‌مان، از شوخی‌ات با آن پیرمرد در باسمنج، از شیطنت‌هایت با دوربین گوشی، از سیر تحول حالت موهایت، از سیر تحول حرف زدنت، از تهران رفتنت، از پل طبیعت، از نمایشگاه کتاب، تماشای تئاتر هملت آرش دادگر، از دیر رسیدن‌‌هایت، از شرکت نقلی‌مان، از تست چای، از نئور، از گم‌شدنمان در گرمی، از بازی در ساحل همین اواخر، از شعرهای بکر و عمیق‌ات، از خواستن‌هایت، از گیروگورهای ذهنت، از موتور کراست، از هر چه که زیسته‌ای، نه به قدر تو به قدر فهمم و قوت حافظه‌‌ام.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

کاش از تو آوازت را داشتم...

از راسته به راسته از دالان به دالان از چهره به چشم‌های خیزدار و بی نگاه مردم یک به یک گذشتم، روبروی مسجد ایستادم، برایت شمع روشن کنم، افتاده‌ها را راست کنم، افتاده دعا نخواندم، بلد نبودم، افتاده با نگاه حرفم را گفتم، برای شمع‌های دیگران آتش دادم. یاد حرف استاد افتادم، اقتباس را قبس می‌گفت. روشن کردن معنایی با معنایی دیگر، متن با متنی دیگر، چقدر مغزم مثال جمع می‌کند، مثال تو کم است. روراستِ روراست. راه دیگری نیست، بگذاریم دعا کارش را کند. نکند دعایم کامل نباشد، من دعا بلد نیستم. کاش از زمزمه‌های مادر آیت‌الکرسی بلد می‌شدم، مثل تو. که قرآن بلدی. تو جای من قرآن بخوان، تئاتر معبد نبود، اگر بود که من و تو آنجا دیالوگ می‌گفتیم، خدا نادر است، دوباره تمرین می‌کردیم، بلکه ما حالمان خوب می‌شد. کاکوزای مقدسمان دوباره سبز می‌شد، مرزها را به هم می‌دوخت، اگر دوخته بود تو از من حسرت چشیدن و قدم زدن آن سوی مرزها را نمی‌پرسیدی، من گریه نمی‌کردم، ولی نه؛ قره‌باغ بعد ما آزاد شد. ما سوختیم، کلبه‌جر روشن شد. بپرس، حسرت ایستادن لبه مرز را دوباره از من بپرس، از مرزهای دور خودمان بگویم، گریه کنم، شاید این بار گره از سرزمینی دیگر باز کنیم. نکند دعایم کامل نباشد، کاش از تو آوازت را داشتم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۰۰

کتابی که چاپ نشد

سه خط اول کتاب: 

شروع کردن هر چیزی بیهوده‌ترین کار دنیا برای من است، من قربانی شروع کردن‌هایی‌ام که هیچ پایانی برایشان متصور نیستم، شما شروع نکنید، مگر زندگی خودتان چه چیزی کم دارد. بروید دنبال کار خودتان. قصه خودتان را ادامه دهید، اینجا چیز بدرد بخوری نیست اما اگر به شدت در مضیقه خواندن داستان زندگی من هستید باید بگویم دیر آمده‌اید ...

صفحه سوم کتاب، سه خط اول:

همه آدم‌های کره زمین همیشه چند قصه عاشقانه در جیبشان دارند. حتی آنهایی که عاشق شدن را انکار می‌کنند، ثروتمنداند. آنها مخزن عاشقانه‌ترین لحظه‌ها و داستان‌ها هستند. هیچ داستان عاشقانه‌ای بر عاشقانه‌ای دیگر نمی‌چربد، همه عاشقانه‌ها پر از حسرت و آه‌اند، همه عاشقانه‌ها پر از کاش و ابهام و ندانستن و بی‌دلیل خواستن است.

تصویر صفحه بعد:

شاید چند روز دیگر، عزم سفر کنم. این بار برای دیدن تو نخواهم آمد، این بار مقابل این کشتی غول پیکر نخواهم ایستاد، می‌دانی چرا؟ چون تو نیستی که مقابل این کشتی غول پیکر از من عکس بگیری، چون تو نیستی که دیگر ایاصوفیه را برایم توصیف کنی، تو نیستی تا در شلوغی این شهر گم شویم و من خیالم تخت باشد که تو همه جا را می‌شناسی و زبان اینها را بهتر از من می‌دانی. این بار برای دیدن مارتی‌های خلیج خواهم آمد. کلمات عاشقانه‌ای که به خورد‌شان داده‌ام را از حلقومشان بیرون خواهم کشید.

صفحه آخر: 

از این دنیا چیز بیشتری به من نخواهد رسید. کاش در این مغزم چند بیتی شعر داشتم، برای تمام کردن همه داستان‌هایی که قرار نیست تمام شوند،...

عنوان کتاب:

مینا


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ بهمن ۰۰

گلوله‌های آتشی چی‌توز


باد ما را خواهد برد و هر چه برای ماست. دیگر هیچ تصویری از من در ذهنت باقی نخواهد ماند. آن عکس کوچک کهنه نوجوانی‌ام داخل جلد کیف پولت، روز به روز کهنه‌تر خواهد شد و روزی به دستان خودت در آتش خواهد سوخت. اما اکنون اینجا جای من امن است، کنار عکس پدرت، مادرت، خودت و خواهرانت. اینجا شبیه خانه خودمان همه کنار همیم. همه ما عاشق گلوله‌های آتشی چی‌توز. عین سنجاب خرت خرت می‌جویم و این شیوه تراپی مخصوص ماست. در اصل مخترع‌اش مایم. آه که روزها چقدر زود می‌گذرند، زودتر از زودی که شاعران توصیفش می‌کنند، زودتر از آن که کاکوزای مقدسمان را بره‌هایِ چوپانی دروغ‌گو بلیعدند. درختی که قرار بود ریشه‌های تخیل مان را به هسته زمین وصل کند. و ما چقدر به آن درخت دل بسته بودیم. و ما چقدر پای درختمان قداست‌ها را لمس کردیم. بیشتر شبیه یک شوخی است که آن درخت کاکوزای دویست هزارتومنی را آنجا، درست در مرز دو کشور کاشتیم. واقعا که چه! به هر حال باد ما را خواهد برد و منِ به شدت شعرزده از یادت نخواهم کاست. با وقفه ای کوتاه در میان درختان بلوط شماره های درختت را خواهم شمرد، تو را دوباره در کالبد درختی که هم نام توست خواهم دید و خودم را که برای ابد کنارت کاشته شده‌ام. همسایه‌ی درخت شده من، کاش بره‌ها را نمی‌بلعیدیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

تگرگ و تشر

چند سال پیش به خاطر همین تگرگ‌های بی‌محل شرمنده عیالم شدم. فضای آخرالزمانی در دل شهر غوغا کرده بود، باران همه زورش را می‌زد تا ابر‌قهرمان شود. ما زیر شلتر سوپرمارکتی در کوچه پس کوچه‌های محله ایستاده بودیم. سردش بود و من هر چقدر به اسنپ انگشت می‌کردم سرویسی در دسترس نبود، باران بند نمی‌آمد، قرار عاشقانه ما بیشتر از آن چه من در خواب‌هایم تصور می‌کردم طول کشیده بود. سوپری تلاش می‌کرد با ما حرف بزند و من تلاش می‌کردم حرف نزنم و عمل کنم. به هر ماشینی که از جلویمان رد می‌شد دست تکان می‌دادم اما باران همه چیز را شسته بود. او می‌لرزید. به ناچار تا خانه دویدیم. از کوچه‌هایی که سرریز آب جایی برای رد شدن نگذاشته بود، گذشتیم، به سختی، تمام لباس‌هایمان خیس شده بود. فضا کمی عارفانه بود، کمی عاشقانه ولی در دلم غمناکی خفیفی حس می‌کردم. تشر نداشتن ماشین به دلم زخمه می‌زد. به هم که نگاه می‌کردیم موش‌های شسته خانه ارواح بودیم انگار. تا رسیدم دم در خانه‌اش. در راهرو با حوله‌اش سرو صورتم را خشک کردم. مغزم یخ زده بود. منتظر مانده بودم تا باران بند بیاید و این داستان همینطور کش داده می‌شد. بی‌خود و بی‌جهت...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

نمی‌دونم

الان هر چی ازم بپرسن میگم نمی‌دونم، و واقعاً هم نمی‌دونم. مغزم درست کار نمیکنه، روی هیچ موضوعی نمی‌تونم درست تمرکز کنم. مخصوصاً وقت‌هایی که تنهام. شدت این موضوع انقدری هست که نزدیک به سه ماهه نتونستم حتی عملکرد روزانه عادی عین آدمای دیگه داشته باشم، فقط روی تختم دراز می‌کشم، لپ‌تاپ رو می‌کشم کنار تختم و به صفحه زل می‌زنم تا چشام خسته بشن و خوابم بگیره. حتی اگه قرار باشه فیلمی ببینم، فقط می‌تونم یک سوم اول فیلم رو نگاه کنم یا خیره بمونم و اصلاً ندونم داستان چیه! بالاخره همه مسائلی دارن، منم یکی از اوناییم که مسئله‌ام رو می‌دونم ولی دستم به شروع زندگی نو نمیره. فکر کن با هزار تا ایده تو ذهنت نتونی خودت رو قانع کنی که بری دنبالشون. از یه طرف ترس گذر عمر میاد سراغت و ول کن نیست. روزها می‌گذره و من اگه قراره کاری بکنم که حالمو و زندگیمو خوب کنه فقط الان می‌تونم، کاش می‌تونستم. نمی‌تونم. فقط دراز می‌کشم و هر روز از خودم بیگانه‌تر می‌شم. هیچ چیزی دیگه معنای سابقش رو نداره یا شاید من عوض شدم. من عوض نشدم من همون آدم بی‌عرضه سابقم، که نتونستم از پس یه رابطه و خواستگاری پس بیام. من همونم که هنوزم تا صدات رو می‌شنوم عاشقت می‌شم. من هنوزم دارم به زندگی خودم نه، به گذران روزها و شب‌های تو فکر می‌کنم. واقعاً ازهر کسی به جز تو گریزونم. هیچی دیگه عین قبل نیست. باورم نمیشه تقریبا یک سال و نیم هر روز ساعت چهار و نیم صبح با پیکان یک ساعت تو جاده رانندگی میکردم تا برسم پادگان و بعد از ظهر با چه عطشی دوباره همون مسیر رو برمیگشتم. الان دیگه نمی‌تونم. الان اگه بود می‌موندم همونجا، خونه نمی‌اومدم. اون موقع دنیا طعمش یه جور دیگه بود. حتی طعم خامه‌عسلی که صبح پنج‌شنبه برات می‌گرفتم و به زور بیدارت می‌کردم باهم بخوریم، عوض شده. خیلی وقته دیگه نزدیک کوچه‌تون نشدم. نمی‌تونم. فقط روز تولدت رفتم خونه‌مون. هنوز نشونه‌هایی که بسته بودیم به نرده‌هاش سرجاشون بودن ولی کسی نبود، ما هم نبودیم. ماشین‌ها همینجوری از زیر خونه‌مون رد می‌شدن و کسی منو نمی‌دید که داشتم خونه‌مونو بو می‌کشیدم.

احساس می‌کنم آسیب جدی بهم وارد شده، اینکه خیلی احساس عاجز بودن و ناتوانی دارم. من دیگه نمی‌تونم عادی زندگی کنم. بگم و بخندم. شاید اگه این نوشتن و وبلاگ نبود من منفجر می‌شدم. و چه بهتر. ولی الان وضعیت اینه از تو فقط خوابت رو دارم و عکس‌ها و فیلم‌هایی که تو هارده. تو واقعاً برای همیشه رفتی. متاسفانه ذهنم این رو پذیرفته و البته این که من آدم زندگی مشترک نیستم. من این حرف‌ها رو اینجا بی‌پرده می‌نویسم، و پل‌های پشت سرم رو منفجر می‌کنم. دیگه چیزی برام اهمیت نداره فقط هیشکی کاری به کارم نداشته باشه کمی نفس بکشم و با تئاتر سرمو گرم کنم. همین...


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

مگس آخرالزمان

به وقت دیدن مردان سبزایستاده در خیابان، امتداد راهی که می‌روم نقطه‌ای ریز است، آنچنان ریز که نوک موی جوانیم بال بال می‌زند. از ردی که تو می‌روی، طنین صدای نرمت تمثال جوانه‌هایست که پیشتر در پیاده روهای سرد و برفی، در دالان تنگ کوچه امید بر لبانم کاشتی. تو می‌گریزی از وجودی که سرشار از جوانه‌های سبز توست. مادر از تو شاکی است. نمی‌دانم چگونه با هم‌جنس مصامحه میکنی. من کله‌ام بو سبزی قورمه می‌دهد و رفتنت آش دهن سوزی که سوعاطفه ام را تشدید می‌کند. به من یاد داده‌اند، همین خیابان را تا انتها بروم، صبح بروم، شب بروم و به دل نقطه تاریک، عین میخ دارت شوم، این نقطه مغز مریض حشره‌ای روده دراز و پرحرف است، رفیق معاشقه‌های طولانی من در مستراح. بیشتر فریب ظرافت بال‌های صیقل خورده و شیشه‌ایش می‌شوم، نگران نباش معاوضه‌ای در کار نیست. او آمده است که دیوانه‌ام کند. هیچ حسادتی میان تو و این معشوقه شبه مگس نیست. هر دو آزادید که در گه شاش هر جنبده‌ای لانه کنید، احتمالا من گارسون همان رستورانم که برایت دستمال می‌آورد، سرورم. نادیده پیداست که لذیذ بوده، ناگفته نماند که انعام نمی‌خواهم. خاصیت بوی جوانه‌های کله‌ام مثل شاهدانه است، بو کنید تا شب با خرسندی بخوابید.

مگس را لای پرده گیر انداختم و قبل از طلوع خورشید برای آخرین بار دچار قتل او شدم و بر سر جنازه‌اش گریه کردم، شما چه ساعتی راحتید؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰