۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

کاش از تو آوازت را داشتم...

از راسته به راسته از دالان به دالان از چهره به چشم‌های خیزدار و بی نگاه مردم یک به یک گذشتم، روبروی مسجد ایستادم، برایت شمع روشن کنم، افتاده‌ها را راست کنم، افتاده دعا نخواندم، بلد نبودم، افتاده با نگاه حرفم را گفتم، برای شمع‌های دیگران آتش دادم. یاد حرف استاد افتادم، اقتباس را قبس می‌گفت. روشن کردن معنایی با معنایی دیگر، متن با متنی دیگر، چقدر مغزم مثال جمع می‌کند، مثال تو کم است. روراستِ روراست. راه دیگری نیست، بگذاریم دعا کارش را کند. نکند دعایم کامل نباشد، من دعا بلد نیستم. کاش از زمزمه‌های مادر آیت‌الکرسی بلد می‌شدم، مثل تو. که قرآن بلدی. تو جای من قرآن بخوان، تئاتر معبد نبود، اگر بود که من و تو آنجا دیالوگ می‌گفتیم، خدا نادر است، دوباره تمرین می‌کردیم، بلکه ما حالمان خوب می‌شد. کاکوزای مقدسمان دوباره سبز می‌شد، مرزها را به هم می‌دوخت، اگر دوخته بود تو از من حسرت چشیدن و قدم زدن آن سوی مرزها را نمی‌پرسیدی، من گریه نمی‌کردم، ولی نه؛ قره‌باغ بعد ما آزاد شد. ما سوختیم، کلبه‌جر روشن شد. بپرس، حسرت ایستادن لبه مرز را دوباره از من بپرس، از مرزهای دور خودمان بگویم، گریه کنم، شاید این بار گره از سرزمینی دیگر باز کنیم. نکند دعایم کامل نباشد، کاش از تو آوازت را داشتم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۰۰

کتابی که چاپ نشد

سه خط اول کتاب: 

شروع کردن هر چیزی بیهوده‌ترین کار دنیا برای من است، من قربانی شروع کردن‌هایی‌ام که هیچ پایانی برایشان متصور نیستم، شما شروع نکنید، مگر زندگی خودتان چه چیزی کم دارد. بروید دنبال کار خودتان. قصه خودتان را ادامه دهید، اینجا چیز بدرد بخوری نیست اما اگر به شدت در مضیقه خواندن داستان زندگی من هستید باید بگویم دیر آمده‌اید ...

صفحه سوم کتاب، سه خط اول:

همه آدم‌های کره زمین همیشه چند قصه عاشقانه در جیبشان دارند. حتی آنهایی که عاشق شدن را انکار می‌کنند، ثروتمنداند. آنها مخزن عاشقانه‌ترین لحظه‌ها و داستان‌ها هستند. هیچ داستان عاشقانه‌ای بر عاشقانه‌ای دیگر نمی‌چربد، همه عاشقانه‌ها پر از حسرت و آه‌اند، همه عاشقانه‌ها پر از کاش و ابهام و ندانستن و بی‌دلیل خواستن است.

تصویر صفحه بعد:

شاید چند روز دیگر، عزم سفر کنم. این بار برای دیدن تو نخواهم آمد، این بار مقابل این کشتی غول پیکر نخواهم ایستاد، می‌دانی چرا؟ چون تو نیستی که مقابل این کشتی غول پیکر از من عکس بگیری، چون تو نیستی که دیگر ایاصوفیه را برایم توصیف کنی، تو نیستی تا در شلوغی این شهر گم شویم و من خیالم تخت باشد که تو همه جا را می‌شناسی و زبان اینها را بهتر از من می‌دانی. این بار برای دیدن مارتی‌های خلیج خواهم آمد. کلمات عاشقانه‌ای که به خورد‌شان داده‌ام را از حلقومشان بیرون خواهم کشید.

صفحه آخر: 

از این دنیا چیز بیشتری به من نخواهد رسید. کاش در این مغزم چند بیتی شعر داشتم، برای تمام کردن همه داستان‌هایی که قرار نیست تمام شوند،...

عنوان کتاب:

مینا


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ بهمن ۰۰

گلوله‌های آتشی چی‌توز


باد ما را خواهد برد و هر چه برای ماست. دیگر هیچ تصویری از من در ذهنت باقی نخواهد ماند. آن عکس کوچک کهنه نوجوانی‌ام داخل جلد کیف پولت، روز به روز کهنه‌تر خواهد شد و روزی به دستان خودت در آتش خواهد سوخت. اما اکنون اینجا جای من امن است، کنار عکس پدرت، مادرت، خودت و خواهرانت. اینجا شبیه خانه خودمان همه کنار همیم. همه ما عاشق گلوله‌های آتشی چی‌توز. عین سنجاب خرت خرت می‌جویم و این شیوه تراپی مخصوص ماست. در اصل مخترع‌اش مایم. آه که روزها چقدر زود می‌گذرند، زودتر از زودی که شاعران توصیفش می‌کنند، زودتر از آن که کاکوزای مقدسمان را بره‌هایِ چوپانی دروغ‌گو بلیعدند. درختی که قرار بود ریشه‌های تخیل مان را به هسته زمین وصل کند. و ما چقدر به آن درخت دل بسته بودیم. و ما چقدر پای درختمان قداست‌ها را لمس کردیم. بیشتر شبیه یک شوخی است که آن درخت کاکوزای دویست هزارتومنی را آنجا، درست در مرز دو کشور کاشتیم. واقعا که چه! به هر حال باد ما را خواهد برد و منِ به شدت شعرزده از یادت نخواهم کاست. با وقفه ای کوتاه در میان درختان بلوط شماره های درختت را خواهم شمرد، تو را دوباره در کالبد درختی که هم نام توست خواهم دید و خودم را که برای ابد کنارت کاشته شده‌ام. همسایه‌ی درخت شده من، کاش بره‌ها را نمی‌بلعیدیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

تگرگ و تشر

چند سال پیش به خاطر همین تگرگ‌های بی‌محل شرمنده عیالم شدم. فضای آخرالزمانی در دل شهر غوغا کرده بود، باران همه زورش را می‌زد تا ابر‌قهرمان شود. ما زیر شلتر سوپرمارکتی در کوچه پس کوچه‌های محله ایستاده بودیم. سردش بود و من هر چقدر به اسنپ انگشت می‌کردم سرویسی در دسترس نبود، باران بند نمی‌آمد، قرار عاشقانه ما بیشتر از آن چه من در خواب‌هایم تصور می‌کردم طول کشیده بود. سوپری تلاش می‌کرد با ما حرف بزند و من تلاش می‌کردم حرف نزنم و عمل کنم. به هر ماشینی که از جلویمان رد می‌شد دست تکان می‌دادم اما باران همه چیز را شسته بود. او می‌لرزید. به ناچار تا خانه دویدیم. از کوچه‌هایی که سرریز آب جایی برای رد شدن نگذاشته بود، گذشتیم، به سختی، تمام لباس‌هایمان خیس شده بود. فضا کمی عارفانه بود، کمی عاشقانه ولی در دلم غمناکی خفیفی حس می‌کردم. تشر نداشتن ماشین به دلم زخمه می‌زد. به هم که نگاه می‌کردیم موش‌های شسته خانه ارواح بودیم انگار. تا رسیدم دم در خانه‌اش. در راهرو با حوله‌اش سرو صورتم را خشک کردم. مغزم یخ زده بود. منتظر مانده بودم تا باران بند بیاید و این داستان همینطور کش داده می‌شد. بی‌خود و بی‌جهت...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

نمی‌دونم

الان هر چی ازم بپرسن میگم نمی‌دونم، و واقعاً هم نمی‌دونم. مغزم درست کار نمیکنه، روی هیچ موضوعی نمی‌تونم درست تمرکز کنم. مخصوصاً وقت‌هایی که تنهام. شدت این موضوع انقدری هست که نزدیک به سه ماهه نتونستم حتی عملکرد روزانه عادی عین آدمای دیگه داشته باشم، فقط روی تختم دراز می‌کشم، لپ‌تاپ رو می‌کشم کنار تختم و به صفحه زل می‌زنم تا چشام خسته بشن و خوابم بگیره. حتی اگه قرار باشه فیلمی ببینم، فقط می‌تونم یک سوم اول فیلم رو نگاه کنم یا خیره بمونم و اصلاً ندونم داستان چیه! بالاخره همه مسائلی دارن، منم یکی از اوناییم که مسئله‌ام رو می‌دونم ولی دستم به شروع زندگی نو نمیره. فکر کن با هزار تا ایده تو ذهنت نتونی خودت رو قانع کنی که بری دنبالشون. از یه طرف ترس گذر عمر میاد سراغت و ول کن نیست. روزها می‌گذره و من اگه قراره کاری بکنم که حالمو و زندگیمو خوب کنه فقط الان می‌تونم، کاش می‌تونستم. نمی‌تونم. فقط دراز می‌کشم و هر روز از خودم بیگانه‌تر می‌شم. هیچ چیزی دیگه معنای سابقش رو نداره یا شاید من عوض شدم. من عوض نشدم من همون آدم بی‌عرضه سابقم، که نتونستم از پس یه رابطه و خواستگاری پس بیام. من همونم که هنوزم تا صدات رو می‌شنوم عاشقت می‌شم. من هنوزم دارم به زندگی خودم نه، به گذران روزها و شب‌های تو فکر می‌کنم. واقعاً ازهر کسی به جز تو گریزونم. هیچی دیگه عین قبل نیست. باورم نمیشه تقریبا یک سال و نیم هر روز ساعت چهار و نیم صبح با پیکان یک ساعت تو جاده رانندگی میکردم تا برسم پادگان و بعد از ظهر با چه عطشی دوباره همون مسیر رو برمیگشتم. الان دیگه نمی‌تونم. الان اگه بود می‌موندم همونجا، خونه نمی‌اومدم. اون موقع دنیا طعمش یه جور دیگه بود. حتی طعم خامه‌عسلی که صبح پنج‌شنبه برات می‌گرفتم و به زور بیدارت می‌کردم باهم بخوریم، عوض شده. خیلی وقته دیگه نزدیک کوچه‌تون نشدم. نمی‌تونم. فقط روز تولدت رفتم خونه‌مون. هنوز نشونه‌هایی که بسته بودیم به نرده‌هاش سرجاشون بودن ولی کسی نبود، ما هم نبودیم. ماشین‌ها همینجوری از زیر خونه‌مون رد می‌شدن و کسی منو نمی‌دید که داشتم خونه‌مونو بو می‌کشیدم.

احساس می‌کنم آسیب جدی بهم وارد شده، اینکه خیلی احساس عاجز بودن و ناتوانی دارم. من دیگه نمی‌تونم عادی زندگی کنم. بگم و بخندم. شاید اگه این نوشتن و وبلاگ نبود من منفجر می‌شدم. و چه بهتر. ولی الان وضعیت اینه از تو فقط خوابت رو دارم و عکس‌ها و فیلم‌هایی که تو هارده. تو واقعاً برای همیشه رفتی. متاسفانه ذهنم این رو پذیرفته و البته این که من آدم زندگی مشترک نیستم. من این حرف‌ها رو اینجا بی‌پرده می‌نویسم، و پل‌های پشت سرم رو منفجر می‌کنم. دیگه چیزی برام اهمیت نداره فقط هیشکی کاری به کارم نداشته باشه کمی نفس بکشم و با تئاتر سرمو گرم کنم. همین...


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

مگس آخرالزمان

به وقت دیدن مردان سبزایستاده در خیابان، امتداد راهی که می‌روم نقطه‌ای ریز است، آنچنان ریز که نوک موی جوانیم بال بال می‌زند. از ردی که تو می‌روی، طنین صدای نرمت تمثال جوانه‌هایست که پیشتر در پیاده روهای سرد و برفی، در دالان تنگ کوچه امید بر لبانم کاشتی. تو می‌گریزی از وجودی که سرشار از جوانه‌های سبز توست. مادر از تو شاکی است. نمی‌دانم چگونه با هم‌جنس مصامحه میکنی. من کله‌ام بو سبزی قورمه می‌دهد و رفتنت آش دهن سوزی که سوعاطفه ام را تشدید می‌کند. به من یاد داده‌اند، همین خیابان را تا انتها بروم، صبح بروم، شب بروم و به دل نقطه تاریک، عین میخ دارت شوم، این نقطه مغز مریض حشره‌ای روده دراز و پرحرف است، رفیق معاشقه‌های طولانی من در مستراح. بیشتر فریب ظرافت بال‌های صیقل خورده و شیشه‌ایش می‌شوم، نگران نباش معاوضه‌ای در کار نیست. او آمده است که دیوانه‌ام کند. هیچ حسادتی میان تو و این معشوقه شبه مگس نیست. هر دو آزادید که در گه شاش هر جنبده‌ای لانه کنید، احتمالا من گارسون همان رستورانم که برایت دستمال می‌آورد، سرورم. نادیده پیداست که لذیذ بوده، ناگفته نماند که انعام نمی‌خواهم. خاصیت بوی جوانه‌های کله‌ام مثل شاهدانه است، بو کنید تا شب با خرسندی بخوابید.

مگس را لای پرده گیر انداختم و قبل از طلوع خورشید برای آخرین بار دچار قتل او شدم و بر سر جنازه‌اش گریه کردم، شما چه ساعتی راحتید؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰

هرگز حدیث حاضر غایب شنیده‌ای؟

آشوب پیر شدن و بی‌ثمر بودن، رخ به رخ مقابل چشمانم تلو می‌خورد. غم‌آلودترین بارِ انکار و سرکوب زمانی سوار مغزِ روحت می‌شود که همنشین پیدای تو، به ناگاه ناپیدا شود. نمی‌گویم بندهای اتصالت گشوده می‌شوند، تو ول می‌شوی، معلق می‌مانی، سرت سنگین می‌شود و شاید جمجمه‌ت تاب بردارد، شعورت کج شود.

شیر آب را می‌بندم. سکوت حمام با سقوط تک قطره‌ای می‌شکند، قطره دوم را می‌پایم، سقوط کله‌شق را می‌بینم، به دنبال چیست؟ شیر آب را باز می‌کنم، کف دستم را روی زمختی تنم می‌کشم، فشار می‌دهم، گرمم می‌شود، آب داغ است و من دوام می‌آورم، روح قطره‌ها در عروج به سوی آسمان، روی آینه حمام در تقلای زندگی دوباره‌اند، می‌بینم. و چه خوب که من اکنون آنها را می‌بینم، تقلای پاکبازانه، در صیقلی آینه رسوب بسته، شگفت زده می‌شوم، قطره‌ها به تنم تمسک می‌جویند، التماسم می‌کنند، اما در من توانی برای نگه داشتن شان نیست، حیف که دیگر کودک نیستم تا با تکه چوبی قطره‌ها را به یکجا روانه کنم، من را ببخشید که دیگرنایی برای بازی نیست، ببخشید که درکشتار شما من هم شریکم. دیری نمی‌کشد که درمنجلاب هستی دوباره به هم پیوسته‌ایم، آنجا این من بی‌گناه به پای شما خواهم افتاد، تقلا خواهم کرد، دست به دامانتان خواهم بود، شما هم مثل من در ازدحام شلوغی قطره‌ها ناله‌ام را نخواهید شنید، و من سر خواهم خورد و در قعر وجودتان به آب خواهم پیوست، بازمانده من نمناکی اندک صبح‌های عاشقی‌ام خواهد بود، پیشکش شما...

شیر آب را می بندم. مذاکره‌ ما به پایان می‌رسد، و این تن بیمار گونه، استخوان‌هایش را برای بوییدن تو منقبض می‌کند، تو آنجایی و من در اقلیم محرومان، هرگز حدیث حاضرغایب شنیده‌ای؟. به معشوقه‌ات می‌نگرم، به تن استخوانیش، به دستانش و انگشتان باریک‌اش. او نمی‌داند که چگونه با انگشتانم تو را سحر می‌کردم. نمایش تمام می‌شود، همه از صندلی‌هاشان بلند شده، به سمت خروجی می‌روند، کسی صدایم می‌زند، در ردیف سوم سالن نمایش خوابیده‌ام، موش‌ مرده‌ام. تا ولم کنند به حال خودم، من در میان جمع و دلم جای دیگر است...


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰

خال خم دست توام

خال خم دست توام

خور تویی شید منم!


 در چرخش خال لبت

خلع سلاح گشته‌ام

خوب تویی خام منم!


خنجر به دست بیگانه‌ای

در خود بمان در غربتت

خالی ز تو پژمرده‌ام

خامه تویی آه منم!

 

از خوف بی کس مردنم

در بگشای از خانه‌ای

من را بخوان هم وطنت

خمیازه ای طولانی‌ام

خیره به در مانده تنم!


خرکش کنند دیوانه را

خندان زنند بر صورتم

جویم تو رو چون شاهدی

گیرند تو را چون همسرت

خامه شکسته مجرم‌ام

آب تویی خو منم!

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۳ دی ۰۰

یکبار می‌آید و هزار بار می‌رود

سلام

چه چیزی بهتر از آنکه برایت نامه بنویسم، کسی جلودارم نیست، در خلوتم نشسته‌ام و لحظه‌ای را برای ثبت کلمه‌ها جدا میکنم. این نامه در نهایت به دستت خواهد رسید، دست کم تا روزی که ایده نامه‌رسانی و نامه نوشتن نخشکیده باشد و پستچی همان آدم سابق باشد. این نامه، هیچ سخن انحصاری یا موضوع جدی ندارد، آخر کجای زندگانی جدی است، مگر این گستره جدی، با سپید شدن موهایمان رخت بر نمی‌بندد، مگر یک آن نابودی زیر چرخ های یک راننده تریلی عادی‌ترین شوخی چرت نیست، یا حتی تزریق آمپول اشتباهی... پس هیچ امر جدی خودبخود وجود ندارد، این آدم‌ها به ظاهر برای تدارک حماقت‌های خود امر جدی را وارد مغز می‌کنند و لحظه لحظه این دنیای فانیِ هفت ترقه را ارج می‌گذارند. حرفم چیز دیگری است، آهان. چه چیزی بهتر از نامه نوشتن، نوشتن برای یک عمر جاودانگی، برای ستایش حضور، حال خوش.

بیش‌تر که به مغزم فشار می‌آورم، تا حتی استخوان ترقوه از انقباض به چاره جویی میافتد، چیزی یا حرکتی بهتر از نامه نوشتن به ذهنم نمی‌رسد، در این نامه حکم بر آن است تا عطای چند واژه شیرین را به لقایشان ببخشم و صریح هر چه در چنته دارم بازگو کنم.

نامه اینگونه شروع می شود؛

دوست عزیز من، معلم روزگار مشق سختی برای ما تدارک دیده است، تو را نمی‌دانم اما من دیگر با دیدن شماری تار موی سفید-روزانه به تعداد انگشتان یک دست- به بی رحمی و جبروت آبکی آن پی برده‌ام. ساده‌تر بگویم من دیگر آن آدم سابق نیستم، نمی‌توانم باشم. چیزی که اختیاری از بابتش در خود احساس نمیکنم. شاید تو تصمیم درستی برای آینده گرفته ای، تو بر روی بال خیالت پرواز میکنی تا بهترین‌ها را برای آینده‌ات یا شاید حال حاضرت رقم بزنی، اما من مانده ام، من آدم منفعل و عاجزی شده‌ام، امروز و فردا خبر گندیدن مغزم به گوشت خواهد رسید یا شاید با خواندن این نامه ریشخندی به بوی متعفن ساطع شده از آن بزنی. به هر حال اطرافیان شاهداند که برای تو جز خیر و صلاح نگفته‌ام و نخواهم گفت. آدم ها آزادند، هر کدام هر مدلی که عشقش می‌کشد زندگی کند، بپوشد، بگردد و حرف بزند، هیچ چیز دیگران در انحصار و استعمار دیگری نیست. البته که این یک جور دیالکتیک منطقی است که دل ظرفیت پذیرش آن را ندارد. دل دوست دارد در استعمار دل دیگری و یا دیگران قرار گیرد و اینگونه خود را سرخوش و خوشبخت حس کند.

از طرف من به اول تمام پاراگراف‌ها، سطرها، مکث‌ها کلمه جانم را اضافه کن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

ابدیت

شاید پرتره ای معناباخته از من در انگاره های ابدیت نقش ببندد، لیکن اینک در گهواره ای ساختگی از آرزوهایم آویزانم، به خواب می روم، تو باز به یاد آور جاری بودن، یکی بودن و تشنگی ام را، چیزی به موعد سلاخی آرزوهایمان نمانده، بیدارم کن

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱ آبان ۰۰