الان هر چی ازم بپرسن میگم نمیدونم، و واقعاً هم نمیدونم. مغزم درست کار نمیکنه، روی هیچ موضوعی نمیتونم درست تمرکز کنم. مخصوصاً وقتهایی که تنهام. شدت این موضوع انقدری هست که نزدیک به سه ماهه نتونستم حتی عملکرد روزانه عادی عین آدمای دیگه داشته باشم، فقط روی تختم دراز میکشم، لپتاپ رو میکشم کنار تختم و به صفحه زل میزنم تا چشام خسته بشن و خوابم بگیره. حتی اگه قرار باشه فیلمی ببینم، فقط میتونم یک سوم اول فیلم رو نگاه کنم یا خیره بمونم و اصلاً ندونم داستان چیه! بالاخره همه مسائلی دارن، منم یکی از اوناییم که مسئلهام رو میدونم ولی دستم به شروع زندگی نو نمیره. فکر کن با هزار تا ایده تو ذهنت نتونی خودت رو قانع کنی که بری دنبالشون. از یه طرف ترس گذر عمر میاد سراغت و ول کن نیست. روزها میگذره و من اگه قراره کاری بکنم که حالمو و زندگیمو خوب کنه فقط الان میتونم، کاش میتونستم. نمیتونم. فقط دراز میکشم و هر روز از خودم بیگانهتر میشم. هیچ چیزی دیگه معنای سابقش رو نداره یا شاید من عوض شدم. من عوض نشدم من همون آدم بیعرضه سابقم، که نتونستم از پس یه رابطه و خواستگاری پس بیام. من همونم که هنوزم تا صدات رو میشنوم عاشقت میشم. من هنوزم دارم به زندگی خودم نه، به گذران روزها و شبهای تو فکر میکنم. واقعاً ازهر کسی به جز تو گریزونم. هیچی دیگه عین قبل نیست. باورم نمیشه تقریبا یک سال و نیم هر روز ساعت چهار و نیم صبح با پیکان یک ساعت تو جاده رانندگی میکردم تا برسم پادگان و بعد از ظهر با چه عطشی دوباره همون مسیر رو برمیگشتم. الان دیگه نمیتونم. الان اگه بود میموندم همونجا، خونه نمیاومدم. اون موقع دنیا طعمش یه جور دیگه بود. حتی طعم خامهعسلی که صبح پنجشنبه برات میگرفتم و به زور بیدارت میکردم باهم بخوریم، عوض شده. خیلی وقته دیگه نزدیک کوچهتون نشدم. نمیتونم. فقط روز تولدت رفتم خونهمون. هنوز نشونههایی که بسته بودیم به نردههاش سرجاشون بودن ولی کسی نبود، ما هم نبودیم. ماشینها همینجوری از زیر خونهمون رد میشدن و کسی منو نمیدید که داشتم خونهمونو بو میکشیدم.
احساس میکنم آسیب جدی بهم وارد شده، اینکه خیلی احساس عاجز بودن و ناتوانی دارم. من دیگه نمیتونم عادی زندگی کنم. بگم و بخندم. شاید اگه این نوشتن و وبلاگ نبود من منفجر میشدم. و چه بهتر. ولی الان وضعیت اینه از تو فقط خوابت رو دارم و عکسها و فیلمهایی که تو هارده. تو واقعاً برای همیشه رفتی. متاسفانه ذهنم این رو پذیرفته و البته این که من آدم زندگی مشترک نیستم. من این حرفها رو اینجا بیپرده مینویسم، و پلهای پشت سرم رو منفجر میکنم. دیگه چیزی برام اهمیت نداره فقط هیشکی کاری به کارم نداشته باشه کمی نفس بکشم و با تئاتر سرمو گرم کنم. همین...