در سعی‌ام. و برای سامانِ خانه‌ای که هیچ خیالی برای زیستن درش ندارم، زور می‌زنم. رنگ در و دیوار را جابجا می‌کنم، همه چیز کند پیش می‌رود، من از پس همه‌ی این ساختن‌های تدریجی صیقل می‌خورم. هنوز آن خانه دلخواهم نشده است. شاید هیچ‌وقت نشود، این کارها ذوق و دل‌خوش می‌خواهد. ورق‌زدن کاغذ‌دیوار‌ی‌ها و رنگ پارکت آدم را ذله می‌کند، آنقدر که از خودم سوال پرسیده‌ام، آنقدر که به خودم نظرم را گفته‌ام...

پله‌ها را یکی یکی می‌سابم، پایین می‌روم و بالا می‌خزم، جارو می‌زنم. لایه لایه از گچ کم می‌شود. ایده‌های پوسیده را کنار می‌زنم. همان بلایی که سر لباس‌هایم درآوردم، از شر طرح‌های خیالی خلاص می‌شوم. گویی یک عمر گوشه‌ی ذهنم دست مستأجری افتاده باشد، به هر حال حکم تخلیه‌اش را گرفته‌ام. 

هر چند خسته و بلاتکلیفم، وسعت سفید ذهنم را یکبار دیگر پاک می‌کنم. نشده‌ها را فراموش می‌کنم و اکنونم در سکوتی بی‌حد ادامه می‌یابد، شاید زندگی همین است. زندگی آدم‌هایی که دوست داشتند تکراری نباشند...

 

اگه فردا بی من شروع شد (گوش کن