بداهه‌نویسی برای جمله:

«مردم پشت سر خدا هم حرف می‌زنند... .» در اصل من از همان سال‌های اول زندگی‌ام که از خانواده طرد شدم و کنار آرلت به پستی و بلندی زندگی خوی گرفتم، پای مردم را از زندگی‌ام کوتاه کردم. قبل از آن در خانه‌ای که متعلق به پدر و مادرم بود، همسایگانی داشتیم که همیشه و همه جا حرف زندگی ما لغلغه‌ی دهان‌شان بود. گویی هیچ کار به‌خصوصی جز جوریدن کِبره‌های ناسور من، مادر و علی‌الخصوص پدر نداشتند. بالا و پایین آمدن از پله‌های آن آپارتمان بتنی همیشه چیزی بیشتر از یک زندگی عادی به من تحمیل می‌کرد. همسایه طبقه اول می‌گفت: «اینها همه تقصیر مرتیکه عیاش است، تو مواظب باش شبیه ش نشوی.» همسایه طبقه دوم طرف پدر را می‌گرفت: «زن‌ها همه‌شان اینطوراند، فکر می‌کنی من چرا این همه سال عذب موندم.» و همینطور تا طبقه آخر نصیحت و حرف بود که به سینه‌م سنجاق می‌شد. به خانه که می‌رسیدم همین حرف‌ها دور سرم می‌چرخید و دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. آن اواخر حتی گاهی می‌ترسیدم یکی از همان حرف‌ها پیش پدرم از زبانم بپرد، مثلاً وقتی لم داده و تلویزیون می‌بیند، یک آن به او بگویم: «عیاش.» بگویم: «عیاش، من قرار نیست مثل تو بشم.» به هر حال همه آن حرف‌ها یک جایی از زندگی‌ام سربرآورد، یک‌جایی همه آن را بدون اینکه بترسم با صدای بلند به زبان آوردم و خالی شدم.

آدم‌های حراف همیشه یک‌جایی از زندگی‌ام حضور داشته‌اند. حالا که مدتی است در مرکز مشغول کارم، همکارانی از این دست دارم. گویا ریخت و قیافه من بیشتر به این آدم‌های حرف‌خور می‌خورد. هر خدا بی‌خبری گزاره‌هایی برای پیمودن راه سعادت به من تحویل می‌دهد. غافل از آن که هیچ کدام از واقعیت زندگی‌ام خبر ندارند. من حتی در این مورد به رئیس هم دروغ گفته‌ام، در مورد خانواده‌ام و آنچه بر من گذاشته است. همگی فکر می‌کنند یک بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به کار یدی رضایت داده‌ام. البته که همین‌طور است. من یک چهل ساله‌ی بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به آخرین پناهگاهم چنگ زده‌ام. حالا این حرف‌های بی‌پدر مردم که همه جا پخش و پلا شده‌اند، جایی تا سر حد مرگ آدم را به صلابه می‌بندند. همین که در پناهگاه پشت سر من و نیکه و آقای آلخاندرو حرف‌هایی گفته می‌شود، از آن جور حرف‌های بی سر وته است که همین همکاران بی‌شرف از خودشان در می‌آورند. این که آقای آلخاندرو کور نیست و در حقیقت این کارها برای مظلوم‌نمایی است و آن خانمی که هر هفته به ملاقات او می‌آید، معشوقه‌ی دیه است و همه این کارها جز نقشه‌ای برای به دست گرفتن مرکز نیست. البته دور از انصاف است که خبط و خطاهای خودم را نگویم. من قبل از این که این حرف‌ها و حتی قبل از اینکه پای نیکه و پدرش به مرکز باز شود به همه در مورد رویاهای خودم چیزهایی گفته بودم. اینکه دوست دارم روزی خودم جایی شبیه مرکز را مدیریت کنم. آنها از رفتار‌های خیرخواهانه و از سر احساس مسئولیتم حرف‌هایی به دمم بسته‌اند که مرغ شکم پر خنده‌اش می‌گیرد. هر چند اصل این رویابافی من سرجای خودش است اما در این حد هم نقشه‌ای زیر سرم ندارم. شاید تنها نقشه‌ام این باشد که تا آخر عمرم از این ساختمان بتنی جم نخورم، به هر حال اینجا پناهگاه ابدی من است.

ماجرا آنجایی آدم را از کوره به در می‌کند که نیکه شروع می‌کند آمار همه‌ی این حرف‌های بی‌پایه و اساس را یک به یک از من می‌پرسد. البته که اغلب به خاطر پدرش است اما گاهی به نظر زیاده روی می‌کند. مثلاً در مورد خفگی آقای کوردوبا در استخر، حرف‌هایی بین مردم رد وبدل می‌شد که اغلب کار مراکز رقیب بود. اینکه آقای کوردوبا توسط یکی از کارکنان مرکز زیر آب خفه شده است و اینها همه خواست و اراده خود آقای کوردوبا بوده است. چرندهای این شکلی به قدری با جزئیات گزارش می‌شود که گاهی آدم خودش باورشان می‌کند. هر چند من خودم شاهد خفگی آقای کوردوبا بودم. آقای کوردوبا چند بار قبل آن هم از دم خفگی برگشته بود، او هر بار زنش را مقصر می‌دانست، معلوم بود که پرت و پلا می‌گوید؛ چطور می‌شود وقتی یکی کنار آب استخر پاهایش را در آب فرو برده است، زنی زیرآبی به او نزدیک شود و از پاهایش بگیرد و ببرد در قعر استخر آنقدری نگه‌ش دارد و ول نکند تا پیرمرد نفسش تمام شود. کوردوبای پیر داستان خوبی سرهم می‌کرد. اما واقعا برای من جالب بود که چطور می‌توانست تصاویر این شکلی را بدون اینکه اتفاق افتاده باشند، اینطور با یقین به دیگران بازگو کند. همین حرف‌های آقای کوردوبا تا ماه ها ول کن من نبود. همیشه فکر می‌کردم پیرزنی در قعر استخر روی تختی دراز کشیده و آنجا زندگی می‌کند و هر باری که آقای کوردوبا به استخر می‌رود، با صدای بلند از زیر آب صدایش می‌زند که برود پیش‌اش، اما آقای کوردوبا فقط جرات این را دارد که پاهایش را تا زانو در آب فرو برد، به خاطر همین مسئله است که پیرزن مردش را با زور بازوی خودش پایین می‌کشد و آنقدری کنار خودش نگه می‌دارد تا این آخرین باری باشد که او را ترک می‌کند. بخاطر همین حرف‌ها، پیرمردهای دیگر زیاد علاقه‌ای به آب تنی در استخر مرکز ندارند، همه گویا جان‌شان را بیشتر دوست دارند. همین رئیس‌مان قبل از ماجراهای آقای کوردوبا بعد از ظهر مایو تن‌اش می‌کرد و یک ساعتی در آب غوطه‌ور می‌شد، از آن موقع به بعد، که داخل همه‌ی پرونده‌ها داستان عجیب آقای کوردوبا را خوانده، چشم و گوشش از آب این ماجرا پرشده و دیگر از همه این چیزها فراری شده. در مورد ماجرای رویابافی من و نیکه هم هنوز جوابی نداده است. نامه‌ای برایش نوشته‌ام و وضعیت نیکه را برایش توصیف کرده‌ام. سعی کردم مسئله‌ را به نحوی حاد و اضطراری جلوه دهم تا بلکه از فکرها و تصورات مغشوشی که دیگران از ارتباط من با نیکه به او رسانده‌اند دست بکشد. هر چند حضور پدر نیکه در مرکز، دلیل محکمی برای حضور مرتب نیکه درمرکز است.