بلای برف همه چیز زندگی‌ام را بلعید. اول از همه مادر را، بعد تو را و بعد یادگاری‌های خانه‌ی پدری را زیر آوارش حبس کرد. دیگر روی این برف‌ها نمی‌شود سُر خورد، من روی این برف در جا می‌زنم. این برف را نمی‌شود خورد، این برف آدم را می‌خورد، حتی آدم برفی‌ها را شقه می‌کند و خورشت هویج‌اش را می‌لمباند، این برفِ آخر است که گلوله می‌شود، می‌خورد به بدنم و تمام کبودم می‌کند. به گمانم زیر کبودی‌ها جای انگشت‌های بی‌جان جنازه‌ات هنوز پاک نشده‌اند، از آن ساعت که برف می‌بارید، هنوز مدرسه‌ها تعطیل‌اند، رادیو هیچ خبری جز برف ندارد، راه خانه بند آمده است. رد لاستیک ماشین اروج محو شده و برف اصرار می‌کند که زود زود فراموشت کنم. گویی نه اروج آمده، نه تو رفته‌ای و نه من سراسیمه سمت خانه دویده‌ام.

پدر مرغ مقلد بود، دورتا دور خانه را با کلاه و کت پوست می‌چرخید، سر هر دور که به فیگور مفلوک و بخت برگشته‌ی من می‌رسید، خم می‌شد و دست می‌گذاشت روی زانوی غمم؛

«میت نباید زمین بمونه»

همین را می‌گفت و می‌رفت که یک دور دیگر بزند، شکه بود، بیشتر از من دست و پایش را گم کرده بود. من هنوز فرسنگ‌ها با جنازه‌ات فاصله داشتم، گوشه‌ای رو پتوی پلنگی با زانوی غمم نشسته بودم، دستم را روی پیشانیم می‌کشیدم. گاه به خودم فکر می‌کردم، گاه به تو. حواسم به این بود که بیشتر از تو به خودم فکر نکنم. میان این چیزها صدای پدر یادم می‌آورد که تو مرده‌ای. مرز چیزها به هم خورده بود. آدم دلش می‌خواست بچگی کند، پدر مردنت را پنهان کند، با زبان بی‌زبانی بگوید که رفته ای سفر.

عنکبوت‌ها تا چشم تو را دور دیده‌اند، از این سو تا آن سوی خانه را به هم دوخته‌اند. به قول مادر «تار شیطان مال آدم‌های بی‌آدمه.» پدر یکی از پیراهن‌های کهنه‌ت را سر جارو دسته بلند کرده، آن را مثل عَلَم شیعه این طرف و آن طرف دیوار خانه می‌کشد. زیر لب چیزی زمزمه می‌کند، لابه لای حرف‌هایش اسم مادر را می‌آورد، گوشه چشمی هم به من دارد، هنوز می‌ترسد از من، از اینکه نکند این چیزهایی که می‌گوید را فهمیده باشم. جارو را انقدر فرز می‌گرداند، دلم می‌خواهد بلند شوم و دستانت را بگیرم و باهم برقصیم، دستت را روی شانه و گردنم بکشم تا خسته شویم تا داد و دعوا نکنیم. پدر با پیراهن بی‌تن خوشحال‌تر دیده می‌شود، دارد به حرف مادر گوش می‌کند، تارهای عنکبوت را شلخته پس می‌زند، می‌مالد به همه‌ی دیوارهای زندگی‌ام، روی صورتم.