۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادمها» ثبت شده است

آدم‌ها غرق می‌شوند

آن وقت که عاشق می‌شویم، همه چیزمان عاشق می‌شود. در حقیقت چیزهایی ما را این طرف و آن، دور سر معشوق می‌چرخانند که ازشان خبر نداریم. بعدها که آب از سرمان می‌گذرد می‌دانیم از عمق بیرون آمده‌ایم. بنظرم ما آدم‌ها بجز عمق آب، در چیزهای دیگری نیز غرق می‌شویم، فقط تفاوتش این است که می‌توانیم نفس بکشیم. یعنی در عمق عشق غرق بشویم، اما نفس بکشیم. در عمق ورشکستی غرق بشیم، اما نفس نیز بکشیم. در عمق مخدرغرق بشیم اما نفس‌مان به شماره نیافتد. حالا که این استعاره برای آدم‌ها صرف شده است، کاش آن را تنها برای اشیا به کار می‌بردند. بهتر که فکر می‌کنم متوجه چیزی می‌شوم، انگار همین استعاره ساده، همین غرق شدن که هم می‌تواند واقعی باشد، یعنی یک روز در دریای خزر موج‌ها آدم را زیر بکشند و راه نفسش را ببندند، واقعی واقعی آن شخص غرق شده و مرده است، اما مثال عشق کمی توفیر دارد. عشق می‌تواند واقعی واقعی دلت را بلرزاند، فراقش می‌تواند نفست را بند بیارد، اما حالت دیگری هم وجود دارد اینکه هیچت نشود، همین طورعاشق شوی و به راهت ادامه دهی، دلت نلرزد و زبانت نگیرد. حتی با فراقش آب از آب تکان نخورد و تو غرق نشوی. داشتم می‌گفتم همین استعاره انگار حرف عجیبی در دلش دارد، انگار ما وقتی غرق می‌شویم، همه چیزمان را از دست می‌دهیم، آن ریسمان الهی هم دیگر به کار نمی‌آید و ما انقدر غرق می‌شویم، تا وقتی سر بلند می‌کنیم می‌بینیم ای دل غافل پیر شدیم، انگار این غرق شدن مصنوعی که ما با چیزها سرمان می‌آوریم، عوض‌شان را با پر کردن دل و روده‌مان با باد حسرت درمی‌آروند. انقدری باد می‌کنیم که هزار سال هم گریه کنیم باز خالی نمی‌شویم. انگار وقتی آدم، حسرت می‌خورد، شبیه این است که انقدری در چیزی، دختر، پول، کار، تفریح، درس و مشق و... غرق شده‌ایم که به تدریج تبدیل به یک چیز شده‌ایم. به یک میز، به یک سنگ، درخت، شیر آب خوری. حتی در ذهن من آدم‌ها وقتی زیادی عاشق کارشان باشند تبدیل به آن شکل آن کار می‌شوند. بعد دیگری‌ها آن‌ها را با نام کارمند، کارگر، مهندس، خیاط و اینها صدا می‌کنند، یعنی حتی اگر خودمان هم نخواهیم دیگری‌ها سرمان را می‌کنند توی یک کاری چیزی و ما را با آن غرق می‌کنند و تهش یک عنوانی به دردنخوری بیخ ریش‌مان می‌چسبانند. وقتی به این تصویر نگاه می‌کنم، چه می‌بینم؟ دختری که پرنده‌هایش را رها کرده؟ بغض‌هایش را در هوا معلق ساخته، چه می‌بینم جز خون، جز دست و پای دختری غرق شده در خون.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۰۲

آرموس

بامداد در مسیری از میانه مرتعی سبز می‌گذرم، از سایه‌ها و آدم‌هایی که دنبالم می‌کنند فرار می‌کنم. مرگ با شنلی سیاه من را در آغوش خواهد کشید. کودکی‌ام در نقطه‌ای که انگار انتهای جاده است، مقابلم ایستاده، شنل را تکان می‌دهد. این سو و آن سو می‌پرد، بازی می‌کند. سایه‌ام بزرگ می‌شود، روی سطح خاکی جاده پیش می‌رود، سایه‌ی کله‌‌ی نازکم روی شنل محو می‌شود. کودک شنل را تکان می‌دهد، سرم گیج می‌رود. احساس میکنم سرم سبک شده است. سردرد ندارم. کودکی‌ام فریاد می‌زند: آرموس، اولین و آخرین کلمه‌ای‌ست که در کودکی‌ام می‌دانستم. آرموس... آرموس... باد شنل را از دست کودکی‌ام می‌قاپد، شنل روی دوش سایه‌ام موج‌دار و تیز سمتم می‌آید، روی صورتم ولو می‌شود. دوباره سرم سنگین می‌شود. روی زانو می‌افتم. سایه‌ام نصف می‌شود. سرم را با دستم لمس می‌کنم. شنل را از صورتم می‌کنم. اطراف را نگاه می‌کنم. سایه‌ام را گم کرده‌ام. ما یکی شده‌ایم. صدایم را می‌شنویی؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ تیر ۰۲

و من این چهارراه رو رد می کنم...

می دونی چرا آدم از همه چی دل زده میشه؟ و شب و روزش رو صرف میکنه برا آیلتس و دردسرهای گرفتن اقامت از یه کشور دیگه... می دونی چرا؟ ... من که نمی دونم ولی صبح که خودمو تو آینه دیدم، حس کردم دارم بیراهه میرم، شاید شبیه همه چیزهایی که تا حالا تجربه کردم، آیلتس و مهاجرت هم تونستن منو دل زده کنن.

 شاید این تناقض های زیادی که دور و اطرافم تو چهره مردم می بینم، شده مثل یه بیماری، من خودم هم تو تناقضم، روزی شش ساعت کلاس دارم، وقتی که باید صرف پایان نامه بکنم بین حس هایی که از دنیا و ورکشاپ نقد فیلم و تمرین تئاتر می گیرم، از بین میره، روزی هم هست، صب تا شب، ته و توی مقالات انگلیسی رو در میارم تا بلکه بتونم یه موضوع جیگر پیدا کنم، تا بلکه یه فرجی بشه. موضوع رو بیخال بشم فردا باز سری تناقضات جدید از راه میرسه، یک روز تمام باید بشینم پای صندوق رای. البته که امروز باید میرفتم دکتر، گفته بود سرپایی جراحیتو انجام میدم، ولی نرفتم، چون با این حساب نمی تونستم از عهده مخارجش بر بیام، خوب چرا رفتم دکتر؟ از اول هم می دونستم خرجش بالاس.... همممم...از طرفی هفته بعد کنکور دارم. به دوستم گفتم بتونم میام تهران میریم تیاتر می بینم ولی هنوز نرفتم... برنامه ورزشیم افتاده رو تکرار، باید دوباره چیزی بنویسم تا کلی با اون یکی فرق داشته باشه... 

ذهنم شده مثل یه کاسه پر آش رشته، همه چی توش دارم، از هر زبونی، ترکی، فارسی، انگلیسی، به همه چی فکر میکنم، چند روز درگیر کلمه پروپاگاندا شدم، یا اون پسری که همیشه تو خیابون میبینمش و همهش برام آشناست نه فقط چهرش بلکه زندگیش برام آشناست....یاد شنبه می افتم، همه سوژه هام برای تدوین یه فیلم اتوودی از سرم می پرن...یاد استاد می افتم که می گه: تدوین رو با ذوق انجام بدین... دارم چیکار میکنم، کسی نیست یه سیلی جون دار بخوابونه رو صورتم! تا دس وردارم از اینا ...

فک می کنم اگه روزی بفهمم که اشتباه کردم، همه این دل مشغولی های خودم رو خط می زنم، نمی دونم پای کدوم حرفی زانو بزنم و تسلیم بشم، میگه ادامه بده، شاید اولین قصه رو تونستی به چاپ برسونی...منم میگم چشم، سعی ام رو می کنم، ولی! ... تو مسیری که با ماشین میرم سر کلاس، به خودم میگم : می دونی داری چیکار میکنی! میگم: بلاخره که زندگی منتظر من نمی مونه، کارای من که برا کسی ضرر نداره، اگه سری هم به سنگ بخوره سره منه نه کسی دیگه .......... و من این چهارراه رو رد می کنم... 


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۶ اسفند ۹۴

بی غل وغش دوست می دارم

خوشحالی آدم ها برای من آرامش است، شکلک لبخندی که به خودشان میگیرند و دست های مهربانی  که نوازش می کنند، آغوش هایی که گرما می دهند و انگشت هایی که روی بازو شکل قلب های عاشق را ترسیم می کنند و بوسه هایی که بر روی دست ها و پیشانی های عزیزانمان هک می شوند مرا خوشحال می کنند، کیف می کنم وقتی یکی از نشانه های مهربانی مردم را می بینم.

امان از روزی که ناراحتی و نگرانی اطرافم پرسه بزند، بال هایم می شکند وقتی کسی از دستم ناراحت باشد، دیگر برای هر کاری حوصله کم می آورم، دیگر چیزی را به خاطر نمی آورم، همه قول و قرارها فراموشم می شود، همه قید و بندها....

انگار داخل چاهی عمیق می افتم و کسی طاقت شنیدن صدایم را ندارد، هر چه تقلا می کنم صداها و ناله به سوی خودم کمانه می کنند، تیر می کشد قلبم، نفس های عمیق حتی یادم می رود، و سردی تنها ماندن شروع می شود، از ریشه آدم را می خشکاند، انگشت های پاهایم یخ می بندند، انگار تکه چوبی جایشان گذاشته باشی،....

یاد آدم هایی می افتم که چقدر با برداشت های ما فرق دارند، چقدر ما همدیگر را نمی شناسیم، هر چقدر نزدیک تر می شویم دوستی ها کم رنگ می شوند، شاید تعادلش را برهم میزنیم! 

نمی دانم چرا هر چقدر میگذرد اعتماد به اطرافم، کم رنگ تر و کم اثرتر می شود، چرا نمی شود کسی را بی هیچ غل و غشی دوست داشت و با او زندگی کرد، آدمها از من چه می خواهند!، من آدم معمولی و ساده ای که همیشه بی دلیل دوست دارد، تاوان چه چیزی را پس میدهم!، که همه از دستم شاکی اند!

چرا همه کاسه کوزه ها سر من می شکند، چرا من از کسی توقعی ندارم، چرا من از کسی طلبکار نیستم، بعد از هر جدایی و شکست همه، توقعاتی که از من داشته اند را ابراز می کنند، اما کسی نمی گوید، تو به آنچه می خواستی رسیدی؟! چرا همیشه طرف ترک کننده من نیستم، طرف ترک شونده و تنها منم، چرا سر بحث و جدل همه می روند و من با زخم هایم روی صحنه باقی می مانم، تا همه با اشاره انگشت، مرا نشان بدهند و به حالم بسوزند....

چون من آدم ها را با همه خوبی ها و بدی هایشان دوست دارم، اگر بدی ببینم بخاطر ترسم از ناراحتی و اخم و نگرانی، نادیده میگیرم حتی اگر حقی از من ضایع شده باشد، نمی دانم خوب است یا بد ولی من آدم ها را، خود خود واقعی آدمها را می خواهم و نه قیافه های عبوس و بی حس.



 Ebru Yaşar- kararsızım

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۶ مهر ۹۴