۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برف» ثبت شده است

الله البرف

بلای برف همه چیز زندگی‌ام را بلعید. اول از همه مادر را، بعد تو را و بعد یادگاری‌های خانه‌ی پدری را زیر آوارش حبس کرد. دیگر روی این برف‌ها نمی‌شود سُر خورد، من روی این برف در جا می‌زنم. این برف را نمی‌شود خورد، این برف آدم را می‌خورد، حتی آدم برفی‌ها را شقه می‌کند و خورشت هویج‌اش را می‌لمباند، این برفِ آخر است که گلوله می‌شود، می‌خورد به بدنم و تمام کبودم می‌کند. به گمانم زیر کبودی‌ها جای انگشت‌های بی‌جان جنازه‌ات هنوز پاک نشده‌اند، از آن ساعت که برف می‌بارید، هنوز مدرسه‌ها تعطیل‌اند، رادیو هیچ خبری جز برف ندارد، راه خانه بند آمده است. رد لاستیک ماشین اروج محو شده و برف اصرار می‌کند که زود زود فراموشت کنم. گویی نه اروج آمده، نه تو رفته‌ای و نه من سراسیمه سمت خانه دویده‌ام.

پدر مرغ مقلد بود، دورتا دور خانه را با کلاه و کت پوست می‌چرخید، سر هر دور که به فیگور مفلوک و بخت برگشته‌ی من می‌رسید، خم می‌شد و دست می‌گذاشت روی زانوی غمم؛

«میت نباید زمین بمونه»

همین را می‌گفت و می‌رفت که یک دور دیگر بزند، شکه بود، بیشتر از من دست و پایش را گم کرده بود. من هنوز فرسنگ‌ها با جنازه‌ات فاصله داشتم، گوشه‌ای رو پتوی پلنگی با زانوی غمم نشسته بودم، دستم را روی پیشانیم می‌کشیدم. گاه به خودم فکر می‌کردم، گاه به تو. حواسم به این بود که بیشتر از تو به خودم فکر نکنم. میان این چیزها صدای پدر یادم می‌آورد که تو مرده‌ای. مرز چیزها به هم خورده بود. آدم دلش می‌خواست بچگی کند، پدر مردنت را پنهان کند، با زبان بی‌زبانی بگوید که رفته ای سفر.

عنکبوت‌ها تا چشم تو را دور دیده‌اند، از این سو تا آن سوی خانه را به هم دوخته‌اند. به قول مادر «تار شیطان مال آدم‌های بی‌آدمه.» پدر یکی از پیراهن‌های کهنه‌ت را سر جارو دسته بلند کرده، آن را مثل عَلَم شیعه این طرف و آن طرف دیوار خانه می‌کشد. زیر لب چیزی زمزمه می‌کند، لابه لای حرف‌هایش اسم مادر را می‌آورد، گوشه چشمی هم به من دارد، هنوز می‌ترسد از من، از اینکه نکند این چیزهایی که می‌گوید را فهمیده باشم. جارو را انقدر فرز می‌گرداند، دلم می‌خواهد بلند شوم و دستانت را بگیرم و باهم برقصیم، دستت را روی شانه و گردنم بکشم تا خسته شویم تا داد و دعوا نکنیم. پدر با پیراهن بی‌تن خوشحال‌تر دیده می‌شود، دارد به حرف مادر گوش می‌کند، تارهای عنکبوت را شلخته پس می‌زند، می‌مالد به همه‌ی دیوارهای زندگی‌ام، روی صورتم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۷ بهمن ۰۲

تو، باران، برف، چای دکه‌ای، پیکان یخچالی

بیست و چندم تیرماه بود، باران اردبیل را شست و راننده تاکسی‌ها تصمیم گرفتند دربست برگردند خانه، ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم خانه، تاکسی‌های دربست و درباز هیچ‌کدام سوارمان نکردند، چه خوب که مانتوی تنت باران را پس می‌داد، بیشتر از من خیس نمی‌شدی. سه‌راه دانش که دیدی همیشه چطور به هم می‌پیچد و بوق و کرنای ماشین‌ها بلند می‌شود، خلوت بود، انگار همه‌ی شهر رفته بودند آستارا. توی کوچه‌های پشت مسجد نواب دوزاریم افتاد، اخم‌هایت را دیدم و لابه‌لای حرف‌هایمان جواب‌های کوتاه و سردت برایم سوال بودند. مقابل یک سوپرمارکت کوچک داخل کوچه، زیر سایه‌بان ایستادیم. هوا سرد نبود، خنک بود. هر ماشینی که از روبروی ما رد می‌شد دست بلند می‌کردم که شاید نگه دارد و ما را دربست یا درباز تا خانه برساند، اما هیچ‌کدام سوارمان نکردند. 

صاحب مغازه که دید از خنکی هوا لرزه به تنت افتاده، گفت: «دخترم می‌چایی! بیاین داخل.» تو رفتی داخل، فهمیدم تا قیامت هم صدایم نخواهی کرد، اخلاقت را می‌دانستم، حالا وقتش بود خودم به فکر خودم باشم. صاحب مغازه حوله‌ای تمیز داد تا سرو صورتت را با آن خشک کنی. انگار نه انگار که من همان مردی بودم که کنار هم زیر باران خیس خورده بودیم. صاحب مغازه پرسید: «این طرفا ساکنید؟.» مردد بودی که جواب بدهی یا نه. من ساکن نبودم، سرباز بودم و میان دو شهر در رفت و آمد و نیامد. به او خیلی کوتاه گفتی: «بله!.» در جوابت چیزی نگفت، به شیشه مغازه چشم دوخت، همانطور که من چشم دوخته بودم. واقعاً زیبا می‌بارید، زیبا می‌شست، همه جا پر از آب بود. برای تو جالب نبود، نهایتش یک باران عادی بود، اسباب زحمت و آزار. ولی آن باران داشت پیسی خیابان‌ها را می‌شست، بوی تعفن شهر را می‌زدود، اما گوش تو به این حرف‌ها بدهکار نبود. بند که آمد، بی هیچ حرف پس و پیشی، از مچ‌ دستت گرفتم، از مغازه زدیم بیرون، زیر هر قدم‌مان آب صدا می‌کرد، می‌پاچید همه جا، اصلاً مهم نبود آب تا کجای‌مان رفته، پا تند کرده بودیم که برسیم، دوباره دستت را گرفتم تا از روی آب پروازت دهم، تو واقعاً پریدی. هر چند با من صاف نبودی هنوز، چهره‌ات معصومانه‌ترین حالتش را به یاد آورده بود. طفل خودم بودی. شاید که دلت گریه خواسته بود گفتم: تقریبا کم‌تر از یکسال دیگه! نه ماه دیگه، این شکلی زیر بارون هلاک نمی‌شیم عزیزم. گفتی: «من نه ماه دیگه رو نمی‌خوام، من الان که دارم از سرما می‌لرزم به یه ماشین نیاز دارم نه چند ماه دیگه!.»

قاطع حرفت را گفتی، همان حرفی که زمستان پارسال از من پنهان می کردی را، البته تقصیر خودت بود، همان دفعه که تا زانو برف باریده بود، اسنپ کار نمی‌کرد، جای پارک پیکان را پرسیدی، بردمت تا پای ماشین، گفتی: «سردمه!.» نوک دماغ‌ات باز گل انداخته بود. کمی طول می‌کشید موتورش گرم بشود، لابد این را می‌دانستی، به هر حال که سوار شدی، تا سر سیدبرقی عین حلزون روی برف اردبیل سرخوردیم تا برسیم. حالا دیگر من سردماغ بودم. موتور گرم گرم بود، بخاری الو می‌داد، معلوم بود که کیف کرده بودی، شاید این ماشین پیکان در این عصر برفی روز غریبی برایت ساخته بود، گفتی: «نمیشه بازم دور بزنیم؟!.» دور زدیم، چند بار اردبیل را دور زدیم، گفتی: «چای دکه‌‌ای لطفاً.» طفل خودم بودی، با قیافه پدرانه گفتم: ماشین روشن میمونه تا چای رو بگیرم و برگردم، دست به هیچ چی نمیزنی، مخصوصاً این دکمه! دکمه پرواز! ... شوخی‌ام‌ گرفته بود، سر چیزهای این شکلی که داستان‌‌ داشتیم باهم دوست داشتم شوخی کنم، اندکی بخندیم، برف بند بیاید و برگردیم خانه. با چای داغ دکه‌ای و چند قند اضافی برگشتم سمت پیکانی که تو سوارش بودی، انقدر برف باریده بود، دیدن پیکان سفیدِ یخچالی زیر برف دشوار بود، کمی نزدیک‌تر شدم، ردپای خودم را می‌دیدم که چطور با عجله پیاده شده‌ام، هر چقدر نزدیک‌‌تر شدم چیزی نبود، تو دکمه را زده بودی، آخر این چه وقت پرواز بود عزیزم.

مغز من ایده لعنتی دختر بساز و کم توقع را به قدری بزرگ کرده بود، به فکر این بودم ماشین نو همان که قرار بود نه ماه دیگر برسد دستم را بفروشم، با سودش پس‌اندازی برای خودم و زندگی‌ای که در پیش داشتیم کنار بگذارم. تو با ایده‌های مالی همیشه مشکل داشتی، برای همین هیچ‌وقت منتظر نماندی تا سوارماشین نیلی شوی که بخاری‌اش آن واحد گرم می‌شود، می‌توانی زیر برف بمانی و از سقف شیشه‌ایش دانه‌های پنبه‌ای برف را نگاه کنی.

دنیا و عاشقی دار مکافات است، من هیچ وقت ماشین نیلی را نفروختم و به حرف تو گوش دادم. کاش بودی...

سرانجام  بحث و جدل با هزار شالاپ و‌شلوپ رسیدیم خانه، حوله‌ تمیز آوردی، لیوانم را با چای پر کردی، ایستادی مقابلم و موهای خیس‌ام را سشوار کشیدی...


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ تیر ۰۱

ماسک مخصوص پوست چرب ؟

صـــبح ها بر روی آسفالت رنـــگ پـــریده همسایه ، بــرف های کریستالی دانه دانه فــرود می آیند هــنوز یــخ کـــف خــیابان آب نشده است ، هــمسایه بــــا تـــجهیزاتی بــــرف های روی شیشه جــــلو مـــاشین را پـــاک می کند و با چشمان حــــاکی از هــــزار کیسه حــــرف و حدیث مـــرا می پاید همسایه پـــیرمردی عیـــنکی بــا یـــک همسر ، دو پـــسر و هفت دختر می باشد. وقتی می رود بالا پشت بام اردیبهشت سال بعد را می بینم ؛ بــجای این خانه ی دو طبقه ، آپـــارتمان شیک و پیک و مجهزی بـــنا کرده اند . شاید سـال بــعد از آن هــم نــوبت خـانه ما باشد.

بــخار روی شیشه بــاز تمام تصویر را محو می کند سرم را که بــرمی گردانم آیــنه مــقابل ام قرار دارد از بس به فــکر همسایه مانده ام ماسک پوست صورتم را وحشتناک خشک کرده است ، حالا بیا و با بخشیدن حوصله از جیب پدر یا دخل خلیفه ماسک مخصوص پوست خشک را پیدا کن .


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۴ دی ۹۲