۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولد» ثبت شده است

مراسم اشتلم‌خوانی برای تولد سی و سه سالگی

چند ساعتی خوابیده‌ام و تازه بیدار شده‌ام، سرخوشم. عنوان یادداشت را نگاه میکنم و فکر میکنم چه چیزی باید بنویسم که حق مطلب ادا شود. عصر، یکی از دوستان قدیمی‌ام را دیدم. نزدیک ۴ ساعت تک برداشت در مورد زبان و تاثیر آن بر روی کاراکتر آدم‌ها و شخم نزدن گذشته فرد حرف زدیم. او تازه از خارج برگشته است. البته که آمده به خانواده‌اش سر بزند و برگردد. اینجا که جای ماندن نیست. حالا که می‌نویسم، اتوبوس تازه راه افتاده است، در صندلی شماره بیست نشسته‌ام، به طرف مقصد دوم. به قول همین دوستم دفتر جدیدی برای زندگی‌ام باز کرده‌ام. اما هنوز به اردبیل فکر می‌کنم. البته به محض اینکه به تهران برسم، صبح باید بروم دنبال خوابگاه بگردم. هیچ برنامه‌ای جز این در سرم ندارم. حتی نمی‌دانم برای ساکن شدن در تهران چه چیزهایی لازم دارم. فردا تولدم است، این اولین تولدی‌ است که در جاده‌ام. حال عجیبی دارد، یک جور خلأ و خلوت شخصی می‌تواند باشد، خوراک آنهایی‌ است که دوست دارند روز تولدشان کسی کاری به کارشان نداشه باشند. به دلیل خلقت‌شان فکر کنند و برای اندکی زل بزنند به چشمان خالق‌شان، یک جورهایی او را گوشه رینگ خفت کنند، هوک چپ را بخوابانند روی فک راست. تا از این راند عبور کنند.

از همین ساعت تا خود مقصدم، هشت ساعت و یا بیشتر  فرصت دارم به کارهای درست و غلط زندگی‌ام فکر کنم، خوبی‌اش این است که کسی حواست را پرت نمی‌کند. اتوبوس هم به نسبت اتوبوس‌های قبلی راحت‌تر است، شاگرد راننده همان اول کفش‌ها را بازرسی کرد، و زیر پای همه اسپری خوشبوکننده زد. حالا یعنی بهتر می‌توانم در حال خودم غرق شوم. و آنچه عین رخت کهنه دیگر به کارم نمی‌آید را کنار بگذارم و از آلوده شدن به چیزهای دم دستی خودم را نجات دهم. شاید بعد از نوشتن این یادداشت برای سال‌ آینده خودم نامه بنویسم، یا برای سی و پنج سالگی‌ام، برای چهل سالگی‌ام. دوست دارم این لحظه که با تکان‌های اتوبوس آستیگمات گرفته‌ام، لحظه‌ها را کش بدهم و به معنی درستی از زیست جدیدم برسم.

به هر حال از الان باید چیزهایی را گوشزد کنم چون می‌دانم که بعدها حال و حوصله‌ی خیلی چیزها را نخواهم داشت. همانطور که این روزها به اندازه‌ی سال قبل در مقابل اتفاق‌های ریز و درشت اطرافم عکس‌العمل فعالی ندارم. چه جنگ باشد چه بالا رفتن دلار و ...، در واقع دل و دماغ امیدوار بودن به وضع مملکت و آدم‌هایش را ندارم. دوست دارم همینطور یکسره در تمرین‌ نمایشنامه‌های مورد علاقه‌ام پوست بیندازم و پیر شوم. گویی ادراکم لمس شده است و عملکرد طبیعی‌اش از کار افتاده. امیدوارم همه‌ی اینها سرکلاس‌های دانشگاه به ضررم تمام نشود، سعی می‌کنم با تمام این چیزهایی که با خودم اینجا و آنجا حمل می‌کنم، هنرجوی خوبی باشم. تمام کاینات را برای شروع خوب این دفتر جدید به قرار می‌طلبم. به هر حال روز تولد باید خوشحال باشم. قول می‌دهم صبحانه املت بخورم. صبر کنید! اگر یادم بماند که امروز تولدم هست، پای برج آزادی کیکم را فوت می‌کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ مهر ۰۲

دایی‌جان

آمدم برای روز تولدت یادداشتی بنویسم، به همه چیز فکر کردم به همه حرف‌هایی که می‌توانم و نمی‌توانم به زبان بیاورم، از بازی‌های کودکی‌هایمان توی انباری، از دوچرخه بامزه‌ات از گاوهای‌ تر و تمیز خدابیامرز پدربزرگ‌مان، از روز اول دبستان نوربخش، از قرآن بلد بودنت، از معرق‌ها، از نامه‌هایی که برای هم می‌نوشتیم و توی‌باغچه خاک می‌کردیم، از مدرسه راهنمایی آموزگار، سرویس بدقلق‌مان، از بلیت‌های خط‌ واحد، از کانون زبان، از کلاس تاریخ دوم راهنمایی، از کلاس زبان سوم راهنمایی، از مقاله‌های‌مان در مورد گیاهان دارویی، از روزی که بدون شناسنامه رفتیم برای عکس‌دار کردن شناسنامه‌ها، از عینک‌های جورواجورت، از خانه تبریز، از دانشگاه، از شیب بیست درجه کوچه، از کلاس نقشه‌برداری، از کلاس الناز احمدلی، از شب‌کاری‌های دانشگاه، از بی‌حوصلگی‌ها، از دعواهامان، از خرید و فروش دلارهایت، از درآوردن ادای بزرگترها، دایی شدنت، از قیافه‌ گرفتن‌ات، از سکوتت، از کارهای مشکوکت، از معجون شهناز، از کباب بناب، از برنج خارجی آقای مقدم، از ضربه مهلکت به دماغ علی معماری، از گاف‌گیری‌های وقت و بی‌وقتت، از کوچه‌های علی‌چپت، از نصیحت‌های گنده‌ات، از قمپزهای باحالت، از فروش اول‌مان، از دستمزد اول‌مان، از شوخی‌ات با آن پیرمرد در باسمنج، از شیطنت‌هایت با دوربین گوشی، از سیر تحول حالت موهایت، از سیر تحول حرف زدنت، از تهران رفتنت، از پل طبیعت، از نمایشگاه کتاب، تماشای تئاتر هملت آرش دادگر، از دیر رسیدن‌‌هایت، از شرکت نقلی‌مان، از تست چای، از نئور، از گم‌شدنمان در گرمی، از بازی در ساحل همین اواخر، از شعرهای بکر و عمیق‌ات، از خواستن‌هایت، از گیروگورهای ذهنت، از موتور کراست، از هر چه که زیسته‌ای، نه به قدر تو به قدر فهمم و قوت حافظه‌‌ام.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

من هنوز یازده ساله ام

خیلی چیزها را ما بلد نبودیم. هر هشت عضو خانواده چیزی از زندگی درست و درمان سرمان نمی شد و نمی شود. ولی حتما باید ناهار بخوریم و شکممان را سیر کنیم. خواب دومین مشغله آرام خانواده هست. خواب شب، خواب عصر. یادم نمیاد آخرین بار مادرم کی بی بهانه من را بغل کرده است، یا من کی خودم را چپانده ام در آغوش پدر.

محبت بلد نیستیم. محبت کردن هم.  پانزده ساله بودم از سفری زیارتی مثلا خیلی باحال رسیده بودم خانه. در نگاه اول که داداشم را دیدم، ناخودآگاه دست هایم را باز کردم تا روبوسی کنیم، که عصبانی شد و دست هایم را پس زد. عین دست های گدا، گدای محبت. من هنوز بزرگ نشده بودم، هنوز بچه بودم و این روبوسی ها فقط برای بزرگترها بود. تازگی ها کمی بهتر از قبلیم، چیزهایی یاد گرفته ایم ولی باز لنگ ذره ای محبت هستیم؛

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ آبان ۹۶

:)

چند روز دیگه تولدته... 


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۹۵

خواهرزاده ام

امروز تولدی رخ داد ، نو رسیده ای قدم هایش را بر روی خاک کره ی ارض کوبید،او امروز زاده شد و دل هایی را به میمنت آمدنش چراغانی کرد . مادرم ؛ او را بوسید، دعای خیری خواند و بر بالین اولین و آخرین تکیه گاهش سپرد. خدا را شکر در سلامت کامل است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۵ تیر ۹۳