۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حیاط» ثبت شده است

خلوت زیر زل آفتاب

شیوه خلوت من کمی فرق داشت. شرط اصلی خلوتم، گرما است. یک جایی یک نقطه‌ای روی کره زمین که آدم لرز نگیرد. بدنش را شل کند و یک جایی لم بدهد. نوجوان که بودم کنار حوضچه حیاط، نیمکت چوبی بزرگی درست کرده بودم. سبز رنگش کرده بودم. دم دمای ظهر روی نیمکت طاق باز دراز می‌کشیدم، دستم را جلوی چشمانم می‌گرفتم. و به فکر فرو می‌غلتیدم. مغزم منگ می‌شد. دیگر چیزی یادم نمی‌آمد جز آن یک لحظه که به شدت مالکیت تام بدنم را حس می‌کردم. فرسایش و خالی‌‌شدن چنان بود که تا ساعت‌ها قوه سرپا ایستادن نداشتم. حتی اگر با اعتراض این و آن بی خیال خلوت خودم می‌شدم، زود خودم را  به اتاقم می‌رساندم. دوباره دراز می‌کشیدم. این حال شبیه همان حالی است که سر زمین زیر سایه بوته سیب‌زمینی دراز می‌کشیدم. حالی عمیق. حالی بی‌پایان. حالی که اراده را به کل از من می‌ربود. انگیزه‌هایم مقابل پرده تیر و تار چشمانم می‌سوخت و سیاه می‌شد. شبیه جنینی نیمه‌جان، در اتاق بیمارستان. از یک روزی به بعد، من دو نفر شدم. جای دو نفر زندگی کردم. یکی مأیوس و سرخورده و ناتوان و یکی دیگر صبور و گاهی دست به عمل. ولی در نهایت وقتی به اتاقم برمی‌گردم این دو کنار هم در سازش‌اند. نمی‌دانم معشوقه از آن کدامشان بود، هر چند هر دو به یک اندازه غمگین و غمباد گرفته‌اند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۵ فروردين ۰۱

مثل گلبرگ های سرخ گل رز

خبر آمدن باران خیلی زودتر از خودش در حیاطمان پیچیده بود...

بوی باران یک روز قبل تر از قطره های باران به صورتم می خورد.

این را می شد از قیافه خاکستری و غمباد گرفته ی ابرها فهمید،

یا می شد از ژست سرحال درخت ها و گل های حیاط فهیمد،

و امروز خیس باران بودم،

قطره های آزاد باران از پیشانیم سر می خورد،

حال خوبی دارد، خنکی دارد، هوس دارد لامصب...

نکند با باران خاطره داشته باشی، 

دقیقه به دقیقه از خاطرات را می کوبد بر سر آدم،

گیج می کند آدم را

ولی باز هم حال خوبی دارد،

خنکی دارد...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۹۵