۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره تلخ» ثبت شده است

مثل گلبرگ های سرخ گل رز

خبر آمدن باران خیلی زودتر از خودش در حیاطمان پیچیده بود...

بوی باران یک روز قبل تر از قطره های باران به صورتم می خورد.

این را می شد از قیافه خاکستری و غمباد گرفته ی ابرها فهمید،

یا می شد از ژست سرحال درخت ها و گل های حیاط فهیمد،

و امروز خیس باران بودم،

قطره های آزاد باران از پیشانیم سر می خورد،

حال خوبی دارد، خنکی دارد، هوس دارد لامصب...

نکند با باران خاطره داشته باشی، 

دقیقه به دقیقه از خاطرات را می کوبد بر سر آدم،

گیج می کند آدم را

ولی باز هم حال خوبی دارد،

خنکی دارد...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۹۵

سطرهایى که من کم دارم

روزهایی که گذشته اند

امروز و دیروز، تمام حواس مرا

لبریز از کنجکاوی می کنند

به خودم شک دارم

شاید گذشته ها، من نبوده ام

و دیگری که اکنون نیست 

گذشته ها را بجای من زندگی کرده است

قصه هایی خوانده می شود 

که من هیچ تمایلی به شنیدن ندارم

به اینکه آخر داستان چه می شود

کجای داستان، کلمات، سیلی سرخی به ذهن مشوش خواننده خواهد خواباند 

اما حس شنوایم تیز می شود برای سطرهایى که من کم دارم

مثلا آن روز قبل اینکه من برسم چه اتفاقی افتاده بود مثلا سال ها قبل چه شده است 

و یا همین گذشته ای که من در آن نبوده ام

لام تا کام حرف ها را می چینم کنار هم 

بعضی از حرف ها را من نباید بشنوم 

بعضی از آنهایی که اسمشان فریب است

و فریب ها، سالیان سال روی هم انباشته می شوند و من نباید ببینم یا بشنوم.

حسم این است که فریب خورده ام

و من نباید ببینم و یا بشنوم

تا شبیه کرم ابریشم 

پیله ای دور خودم بدوزم

تا بوقت دیوانگى

آنجایی که خاطره های تلخ، استفراغ می شوند

لایه های تو در توی پیله را بشکنم

و شبیه پروانه ای تازه نفس

بال های نازکم را برای پرواز از این دوران تاریکی تیز کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ خرداد ۹۴