۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خورشید» ثبت شده است

دو موج پی‌در‌پی سینوسی

سی و یک ساله‌ام و هر سال مرداد‌ماه سر صبح دراتاقم از پشت پنجره در زاویه‌ای نزدیک به زمین با درخشش نور روز آفتابی می‌شوم. هوای سرم بیرون می‌رود و بیشتر از بهار حواس‌پرتی می‌گیرم. تازه یادم آمد، دو هفته می‌شود که اینطور بی‌خواب و بی‌جان قلم‌فرسایی نکرده‌ام. تازه شروع می‌کنم به عوض دو هفته قلم‌فرسایی کنم. خوب است. آفرین. قلم بفرسا. زور بزن. با تیپا بزن به در و پیکرِ زون امن مغزت تا به هم بریزد تا روان‌تر بفرسایی. بیا بفرساییم. با تو فرساییدن خوش است. هنوز که زور می‌زنم! انگار هیچ کدام از کلمه‌ها به هم نمی‌آیند و قصد ازدواج ندارند و ادامه تحصیل می‌دهند. بفرما. تحصیل کن. جاهای خالی را پر کن تا زمین مسطح شود. به کار بیا. زیر زمین بفرسا. حالا یا قلمت را یا هدفت را. این اوج دیدنی‌ است. بله همین! فرساییدن فرسودگی فسیل‌های فشفشه به دست. بازی با مرگ. تقابل جمجمه پوک من با هزاران سال فلسفیدن. توشه امشب خالی است. دیگر چیزی برای گفتن نمانده. همه چیز را به یکباره گفته‌ام. حجت برای من و شما تمام است. اکنون زمان چنگ زدن است. شما تا حال چند بار خوب چنگ نزده‌اید و به ته دره پرت شده‌اید؟ عالیه. انگار دارم چیزایی می‌نویسم که می‌تونه صدا کنه. ولی زوری در بدن نیست. نوری در چشم نیست و گوری خالیست. چه کنیم؟ خلق کنیم، فاخر، دهن‌ها سرویس وجر خورده از ادای هیجان با انتخاب کلمه "واووو" با دو موج پی‌در‌پی سینوسی و دو ضرب می‌در‌می در آرواره‌های فک بالا و پائین. چه پرسپکتیوی. غرش شیر نیارزد به آروغ من بابا!


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱

عشق اولین کلمه بود

عشق اولین کلمه بود، 

و من بیست و پنجمین آوار از حرف های نگفته

-"یعنی چه؛ مگر می شود"

اگر یار نباشد،

می شود

حرف های نگفته شبیه من دنیا را سیر کرده اند

دلم می لرزد...

ریشترهایمان کار دنیا را یکسره می کنند

سنگ ها آب می شوند، بغض ها از درز کوچکی آه

و در این راه خلاصی نیست

-"نمی شود! باور ندارم، من به طلوع خورشید ایمان دارم"

-"ایمان به نوری که در لابه لای نامه های عاشقانه وعده داده بود."

نوری نیست، در وهم و خیال ابرها را به نیت خورشید کنار نزن

نیست! نیست.

-"ببین؛ اگر خاطرات زمستان سرد را از ذهنمان پارو کنیم، گرما به جانت رسوخ می کند، یخ های نگفتن آب می شود"

-"طلسم نبودنت می شکند"

-"آفتاب می روید"

تمام کن! بس است.

-"روز می آید" 

-"خوشی به چشمانت زل می زند"

-"همه بی قراری ها قرار می شوند"

-"گویی از آغاز نبوده اند"

باور کنم !

قول می دهد باران؟

دلم را نلرزاند!

روزها، قول میدهند!

شب ها...!

 پس چرا مدام تاریکی می روید

می بینی 

 سال هاست سیاهی مانده است

روشنی نمی آید

دیر است دیگر...

رهایم کن... 

بگذار از من دور باشند... 

من یکی از سیاهی های شهرم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۴