۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دایی» ثبت شده است

دایی‌جان

آمدم برای روز تولدت یادداشتی بنویسم، به همه چیز فکر کردم به همه حرف‌هایی که می‌توانم و نمی‌توانم به زبان بیاورم، از بازی‌های کودکی‌هایمان توی انباری، از دوچرخه بامزه‌ات از گاوهای‌ تر و تمیز خدابیامرز پدربزرگ‌مان، از روز اول دبستان نوربخش، از قرآن بلد بودنت، از معرق‌ها، از نامه‌هایی که برای هم می‌نوشتیم و توی‌باغچه خاک می‌کردیم، از مدرسه راهنمایی آموزگار، سرویس بدقلق‌مان، از بلیت‌های خط‌ واحد، از کانون زبان، از کلاس تاریخ دوم راهنمایی، از کلاس زبان سوم راهنمایی، از مقاله‌های‌مان در مورد گیاهان دارویی، از روزی که بدون شناسنامه رفتیم برای عکس‌دار کردن شناسنامه‌ها، از عینک‌های جورواجورت، از خانه تبریز، از دانشگاه، از شیب بیست درجه کوچه، از کلاس نقشه‌برداری، از کلاس الناز احمدلی، از شب‌کاری‌های دانشگاه، از بی‌حوصلگی‌ها، از دعواهامان، از خرید و فروش دلارهایت، از درآوردن ادای بزرگترها، دایی شدنت، از قیافه‌ گرفتن‌ات، از سکوتت، از کارهای مشکوکت، از معجون شهناز، از کباب بناب، از برنج خارجی آقای مقدم، از ضربه مهلکت به دماغ علی معماری، از گاف‌گیری‌های وقت و بی‌وقتت، از کوچه‌های علی‌چپت، از نصیحت‌های گنده‌ات، از قمپزهای باحالت، از فروش اول‌مان، از دستمزد اول‌مان، از شوخی‌ات با آن پیرمرد در باسمنج، از شیطنت‌هایت با دوربین گوشی، از سیر تحول حالت موهایت، از سیر تحول حرف زدنت، از تهران رفتنت، از پل طبیعت، از نمایشگاه کتاب، تماشای تئاتر هملت آرش دادگر، از دیر رسیدن‌‌هایت، از شرکت نقلی‌مان، از تست چای، از نئور، از گم‌شدنمان در گرمی، از بازی در ساحل همین اواخر، از شعرهای بکر و عمیق‌ات، از خواستن‌هایت، از گیروگورهای ذهنت، از موتور کراست، از هر چه که زیسته‌ای، نه به قدر تو به قدر فهمم و قوت حافظه‌‌ام.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

:-(

بـــرای نشکستن برای غرق نشدن دســت هایمان را به هـــرجایی قـــلاب می کنیم بـــی اینکه ســـر سوزنی فکر کنیم می گوییم کـــاری که می کنی بعداٌ برایت پشیمانی دارد یا نه ؟ خودش هم سکوت می کند دنبال بهانه نیست  می خواهد بی بهانه کسی صدایش را بشنود نــه اینکه کتاب برای تنهایی آدم بد باشد نه خوب است امّا ... پسرها هم دل دارن شاید کمی گنده باشد شاید زود زود نـــلرزد ، پــسرها تنهایی را دوست ندارند هر چند شاید مجبور بـــه تحمل باشند ...هـــر چند اسیر چند کلمه  احوال پرسی اطرافیانت می شوی و آخـــر سر بـــاز فکر اینکه حـــرف زدن با آدم هـــا نمک می پاشد روی زخمت .تنـها می شوی ابهت این کلمه را هم مفت مفت خــرج می کنی ، می رسی پشت میزت ، بـــه تنها بودنت به خــودت فکر می کنی و می گویی این ها چرا مرا نمی فــهمند و شروع می کنی حــرف هایت را تند تند تایپ می کنی ، پاک می کنی باز از اول و شاید به سرانجامی نرسیده ولش می کنی ، پیش خودت می گویی بـــرای کی می نویسی مگر کسی می خواند مگر  آن کسی که خواند کاری کرد.باید دور بمانم از رابطه ها ، از آدم ها ، بــاید بچسبم به کتاب هایم بخوانم و لذت ببرم ، کسی ، دوستی برای ما نماند.گـــر چه گفته هایم شبیه این است که قیافه گرفته باشم امّا شما نخندید .

بــه گمانم نیمکت سرد پارک برای خواندن یک رمان نازک جلد خوب می چسبد ، منهای تلخی آخرش که بــاید بلند بشی و تنها و پیاده راه بیافتی ، منزل از این جا کمی دور است ... 

دایی گفت :

"هر وقت یه گوشه ای تنها نشستی مطمئن باش یه جای دنیا یکی تنهایی به فکرت نشسته "

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۲