آهان یادم افتاد، اسمش یلدا بود، یلدا سماواتی قلعه بان، سیه چرده بود و همیشه چادر ملی سر می کرد، آرایش اصلا، چون هوا خیلی گرم بود نمی شد هزار جور کرم و پودر و مرطوب کننده را مالید و چیزی نشد، خودش میگفت که دوست ندارد کسی او را با آرایش در خیابان ببینند، بخصوص همسایه ها و هم محلی ها، قیافه خیلی جذاب و تو دل بروی نداشت، حرف داشت برای گفتن، یه ریز حرف میزد و ثانیه ای بند نمی شد، اما صدایش خوب بود، صدایی بود که هنوز هم خاطرم مانده است، هر وقت استاد اسمش را می گفت من صدای سماواتی قلعه بان یادم می افتاد، شاید یلدا سماواتی برای من فقط یک صدا بود، عاشق تئاتر بود ولی از قیافه و رنگ پوست خود شاکی بود، هر وقت سر کلاس بحثی، مشاجره ای سر می گرفت قلعه بان ناطق تمام عیار مجلس بود، پسرهای کلاس از لام تا کام کلام قلعه بان را حفظ می کردند و بعد کلاس دهن به دهن پخش میکردند، یلدا خودش از این کار دل خوشی نداشت چون تا چند ساعت بعد از منبر، خواهرهای حراست جول و پلاس قلعه بان را جمع می کردند و برای تعهد کتبی او را تا دفتر حراست می کشاندند، معلوم نبود شلوغ است یا با حجب و حیا، یکبار عمدا یک خوابانده ی ملس تقدیم یکی از پسرها کرده بود، دلیلش ساده بود، پسر عاشق یلدا بود و یلدا گربه را دم حجله ذبح کرد تا پا فراتر از این نگذاشته باشد، آن آقای پسر هم دیگر خبری ازش نشد.