۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سقوط» ثبت شده است

روزی تمام سقوط می شوم

تــرس از ارتفاع داشتی امّا وقتی بغض می کردی و تمام راه ها را بن بست می پنداشتی به چشمانم خیره می ماندی، می گفتی طاقت ادامه راه را ندارم بــا من می آیی از همین ارتفاع این پارک بزرگ خودمان را تمام سقوط کنیم ،با تمام بــودنمان روی خــاک های شـور پرتگاهی اکسید شویم .بی هیچ امّا و اگـری من با تـو بودم نمی توانستم رهـایت کنم حـکم گناه داشت اگــر تنها می پریدی.دردهــایمان مشترک بود هر دو نفس هایمان بیش تر از زهــری مرگبار کشنده بود . بــا هــم بودن برایمان جــرم بود هر دو قــاتل می شدیم حتی اگر زورمــان به یک مورچه هـم نمی رسید.

آمده ام تــا بگویم خسته ام و فقط یک جرعه نفس بــرای سقوطی تـک نفره در بساط دارم ،یعنی دیگر راهی بجز پایان تاریک این تلخی نیست .

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۳

بند انگشتانش !

پشت سرهم چشمانم از بالکن خانه ای قصد سقوط دارند . نمی دانی با چه اصرار و تمنایی و به هزارویک وعده آبکی منصرفشان کرده ام، نه آنها سر عقل می آیند و نه من متکلم وحده تمام این حرف ها می شوم ، سراغ مادرش را می گیرد طفلی ست غافل از تاریکی شب زود زود در خستگی و خواب فرو می رود و هر روز برای شمارش لحظه هایش بندهای انگشتانش را می مالاند،و این انگشتان کفاف بیشتر از 28 روز را نمی دهند. دوباره از اول باید شمرد ،بعداً روی کاغذی باید نوشت و اینها را به اونها ضربدر کرد یا بعلاوه ، ریاضی هم نمی داند .

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ بهمن ۹۲