۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صدا» ثبت شده است

هارمونی عسلیِ زندگی

شروع ادامه ادامه ادامه و ادامه هایی که یکی پشت سر دیگری ظاهر می شوند و من چقدر دوستشان دارم. 

امروز از الهی قمشه ای شنیدم گفت گوته میگه برای اینکه خلاق باشیم باید هر روز یه موسیقی خوب گوش کنیم، هر روز یه نقاشی خوب ببینیم، هر روز یه قطعه شعر خوب بنویسم و یا بخونیم و آخری اینکه هر روز یه کار خوب انجام بدیم. 

کار خوب من شنیدن صدای شیرین تو :)

 

 

توبه یعنی بازگشتن به هارمونی های اصلی، به تو، و هر روز بازگشتن به تو و هر لحظه تو ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۸

آه آنیمای من

اکنون یک آنیمای کاملم

حس لطیف و زنانه تو را تقلید می کنم

به پر و بال گل های گلدان های رنگی می پیچم، آبشان میدهم

شطرنجی های ایوان خانه را جارو می کشم

صندلی چوبی را کنار پنجره می گذارم

زیر گرمای آفتاب، می نشینم

و به جای تو شعر هایی را که برای من نوشته بودی را می خوانم

من گردی صندلی را با آنیموس درونم شریک می شوم...

و او خنده های زیبایش را....


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ فروردين ۹۵

مرا زمزمه کن !

صدا را شنیدی؟

صدای تق کلاکت کارگردان بود؛

هشداری برای ما؛

که برخیزیم؛ 

و در کالبدی از ارواح ظهور کنیم؛

و برای لحظه ای درون قاب دنیا؛ 

نفس بگیریم،

می دانستی!

ما بازیگریم؛ 

و آنهایی که مقابل ما نشسته اند؛

مردم اند؛ 

مردم عجول اند؛ 

میل دارند هر چه هست و نیست را یکجا بدانند؛

بدانند که آخرین سکانس این روایت چیست!

تو و من زیر خروار ها گوشت و استخوان خواهیم ماند؛

شبیه همه داستانهای تراژیک؛

شبیه همه شهرهای زیر آوار؛

و تو قبل از هر چیزی دست گذاشته ای بر زخم های من؛

پریشانیم را احساس کن؛

من مبهوت تو و هزاران چشم بینا؛

دستپاچه شدم!

از بس که می پایندم؛

دیالوگم چه بود؟ 

چیزی یادم نیست، لعنتی؛

اینبار هم بجای خط ها و سطرها حرف تایپ شده؛ 

می گویم دوستت دارم؛

و تو نباید اشک بریزی؛

این رنگ هایی که به چهره داری آب می شود و بر گونه هایت جاری؛

بگذار بجای این چند سطر؛

شعری بخوانم؛  

تا قطره های اشک که به راهند، شبیه مروارید بدرخشند؛

باید چند قدم نزدیک شویم؛

هر چند این فاصله ها زخم را نمک می پاشد؛

اما؛

مرا ملالی نیست؛

اینجا جای ست که زیر بی نوری، 

پشت یک پرده مات؛

شایدم رنگ سیاه؛

تو به من ، من به تو پیوستم؛

و چقدر زمان برد که تو را می جستم؛

اشک ها را، درد ها را، و هر چه ناخوشی این دنیاست؛

چشم هایت را به رویش بر بند؛

و مرا احساس کن؛

دست های پینه بسته ام را؛

با صافی دست های ظریفت، مرور کن؛

و زیر لب مرا زمزمه کن ...

مرا زمزمه کن...


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۷ مهر ۹۴

رک و رو راست

من آدم خیلی احساساتی و گهگاهی زیاد حساس به مسائل اطرافم .طرفم هر کسی باشه عذری برای اشتباهاتش نمی بینم باید روشن و واضح منظورم رو بگم و همیشه از طفره رفتن و بن بست کوچه علی چپ هم متنفر بودم و هستم.فکر می کنم گهگاهی زیادی هستم برای زندگی تو کره ارض مثل هم بازی دهه هفتاد و اندی که یکی رو بازی نمی دادن ،طفلک می رفت مادرش رو وکیل مدافع می آورد حرفش رو به کرسی می نشوند و می شد هم بازی و رفیق چندین و چند ساله ما.امّا من پای مادرم رو سر حل اختلاف من و زندگی نمی کشم ،چون مادرم نه ! من زاده ی سیاره ای دیگرم انگار ! حرف سرم نمی شود ،صدای کسی را نمی شنوم و فقط انعکاس صدایی جو اتاقم را پر می کند.
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۳