۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قبر» ثبت شده است

زندگی نباید.

اینجا همه ی ردپاهایم را 

                      قفل می کنم و می روم

شما بمانید و شور زندگی 

من می روم

این چیزی ست که

                 کلاغ قصه ها

      خبرش را آورد

                  "هر که دلش تنگ است بکند و برود"

این مسیری ست که بر پای پیشانی من نشسته است

مثل شتری که جلوی هر دری می نشیند

اینبار نوبت من است

که بر بخت برگشته ام

                      ترمه ای سیاه بکشم

گویی کم آورده باشم

                      از جنگیدن بی سلاح

                             از حرف زدن بی هدف

                                    از راه رفتن بی نفس

دنیا برای زندگی در اوج لطافت 

جای خوبی ست

و گرنه صورت دیگر زندگی 

بعد از مرگ 

            چهره می گشاید

تنگنای قالب های قبرستان

دست و پای بسته

و ضیافت موریانه ها

زندگی باید کرد....

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶

آن چه می ماند ...

امروز مادرم بالشتم را کمی جابه جا کرده است، دلش قرص شده، بالشت را می گویم، اما من خواب از سرم رفته، یک ساعت است که هی کله ی مبارک را این ور و آن ور بالشت میمالم تا خوابم بگیرد اما آن یه ذره تغییر، کار دست من و خواب و رویا هایم داده است.

خواب که چشمها را سنگین نکند، جایش اسب های آبی رویا دورش جمع می شوند و مانور می دهند، دستت را می گیرند و تو را پشت سرشان به جایی که حتی در خواب انتظارش را نداری میبرند.

من و محمد پائیز یک سال بی نام، در کوچه ای پر از برگ و خشکی، زردی و نارنجی برگ ها و خش خش های هوس انگیز،

راهی کوچه ای بین باغ های روستایی کوچک

محمد صدایم می زند، 

-"الی"

-"الی"

من می گویم الهام!

-"الی بهتر تر است" 

اسم من الهام ست

-"اما نمی شود که من هم شبیه همه الهام صدایت کنم"،

تو برای من الی هستی و برای بقیه الهام، برای غریبه ها الهام درم بخش"،

-"این را چند بار بهت گفته ام"

پس تو هم برای من ممد باش

برای بقیه محمد، برای اهل محل هم آقای قبادی

-"من برای تو هیچم، تو امر کن بانو"،

چیزی نمی خواهم، فقط دلتنگ آغوشت هستم

من زانو میزنم، تا  دم و بازدم هایت را احساس کنم، من بالای سرت هستم

فقط صدایم کن بگو اگر سردت است دعا بخوانم برایت، یا اگر خیلی گرمت شده، سنگ روی خانه ات را آب پاشی کنم یا بیدی بکارم، سایه اش تو را خنک کند و لرزه اش مرا به یاد تو بیندازد،

می دانی از وقتی که رفته ای همه حال ممد را از من می پرسند،

همه می گویند صبر نکردی و زودتر پر کشیدی. 

 


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۰ مهر ۹۴

آسمان همیشه ابری نیست

صبح ها دیــرتر از صــبح های قــبل ، شـــب ها دیــرتر از شـب های قــبر، آدم ها تــکراری تر از حـــرفهایشان ، ســطرها تــکراری تر از حــروفات اضــافه و دل ها تــنگ تر از پـیـپت مـدرج.
احساس نـاراحت شدن دارم ،بـرای چه نمی دانم ،احساس خفگی دارم ،برای چه نمی دانم،فقط با مـوزیک متن وبلاگی پوچ می شوم در عمق تاریکی چراغ های آویزان از اتاق محو می شوم . واضح نیست تاریکی از من است یا از لامپ کم مصرف .
به قصد دورشدن از همه چیز قدم برمی دارم ، به خیال رسیدن به آرامش از مــاترک ، ازدنـیا،از خــودم ، از احــساسم دست می کشم امّا انگار راهـی که می روم نه به گلستانی از گلهاست نه به آرامستانی از گورها.
یکسال گذشت و فهمیدم دل من فقط برای تو تنگ شده است منی که هیچ نشانی از تو ندارم ،حتی زخمی ریز بر دستم نمانده است حتی یک عکس یادگاری.
تنها خیالت پیش من است 
و من ساکت مانده ام و من خسته شده ام.


+موزیک متن وبلاگ اینجا... بهــ وقتِــــ مآهــ  
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۴ اسفند ۹۲