۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ما» ثبت شده است

آدم‌ها غرق می‌شوند

آن وقت که عاشق می‌شویم، همه چیزمان عاشق می‌شود. در حقیقت چیزهایی ما را این طرف و آن، دور سر معشوق می‌چرخانند که ازشان خبر نداریم. بعدها که آب از سرمان می‌گذرد می‌دانیم از عمق بیرون آمده‌ایم. بنظرم ما آدم‌ها بجز عمق آب، در چیزهای دیگری نیز غرق می‌شویم، فقط تفاوتش این است که می‌توانیم نفس بکشیم. یعنی در عمق عشق غرق بشویم، اما نفس بکشیم. در عمق ورشکستی غرق بشیم، اما نفس نیز بکشیم. در عمق مخدرغرق بشیم اما نفس‌مان به شماره نیافتد. حالا که این استعاره برای آدم‌ها صرف شده است، کاش آن را تنها برای اشیا به کار می‌بردند. بهتر که فکر می‌کنم متوجه چیزی می‌شوم، انگار همین استعاره ساده، همین غرق شدن که هم می‌تواند واقعی باشد، یعنی یک روز در دریای خزر موج‌ها آدم را زیر بکشند و راه نفسش را ببندند، واقعی واقعی آن شخص غرق شده و مرده است، اما مثال عشق کمی توفیر دارد. عشق می‌تواند واقعی واقعی دلت را بلرزاند، فراقش می‌تواند نفست را بند بیارد، اما حالت دیگری هم وجود دارد اینکه هیچت نشود، همین طورعاشق شوی و به راهت ادامه دهی، دلت نلرزد و زبانت نگیرد. حتی با فراقش آب از آب تکان نخورد و تو غرق نشوی. داشتم می‌گفتم همین استعاره انگار حرف عجیبی در دلش دارد، انگار ما وقتی غرق می‌شویم، همه چیزمان را از دست می‌دهیم، آن ریسمان الهی هم دیگر به کار نمی‌آید و ما انقدر غرق می‌شویم، تا وقتی سر بلند می‌کنیم می‌بینیم ای دل غافل پیر شدیم، انگار این غرق شدن مصنوعی که ما با چیزها سرمان می‌آوریم، عوض‌شان را با پر کردن دل و روده‌مان با باد حسرت درمی‌آروند. انقدری باد می‌کنیم که هزار سال هم گریه کنیم باز خالی نمی‌شویم. انگار وقتی آدم، حسرت می‌خورد، شبیه این است که انقدری در چیزی، دختر، پول، کار، تفریح، درس و مشق و... غرق شده‌ایم که به تدریج تبدیل به یک چیز شده‌ایم. به یک میز، به یک سنگ، درخت، شیر آب خوری. حتی در ذهن من آدم‌ها وقتی زیادی عاشق کارشان باشند تبدیل به آن شکل آن کار می‌شوند. بعد دیگری‌ها آن‌ها را با نام کارمند، کارگر، مهندس، خیاط و اینها صدا می‌کنند، یعنی حتی اگر خودمان هم نخواهیم دیگری‌ها سرمان را می‌کنند توی یک کاری چیزی و ما را با آن غرق می‌کنند و تهش یک عنوانی به دردنخوری بیخ ریش‌مان می‌چسبانند. وقتی به این تصویر نگاه می‌کنم، چه می‌بینم؟ دختری که پرنده‌هایش را رها کرده؟ بغض‌هایش را در هوا معلق ساخته، چه می‌بینم جز خون، جز دست و پای دختری غرق شده در خون.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۰۲

لوله‌ی بی‌خان

وقتی تاریخ تمام شود، ما غمبرک‌زده‌های نیم‌چُرت و یقه پاره، منتظران قیامت در آخرین صفحه‌های باقی‌مانده آن، از سوراخ لوله‌ی بی‌خان بخاری‌های کالیبرِ صدِ لانه‌هایمان برای ایجاد شعشعه و گرم کردن جشن و پای‌کوبیِ صلح میان دو لنگه دنیا به اختیار به پرواز در خواهیم آمد. تا ما از این کرختی و بی‌حوصلگی که انباشت مشغله‌ها به سمت‌مان حواله می‌کنند به سلامت به در ببریم و از وضعیت آب و هوای استان در بیست و چهار ساعت گذشته مطلع شویم. کار از کار گذشته، دوباره به برگه‌های ضمیمه شده تاریخ خواهیم رسید و تالاپی تاریخ تمام خواهد شد. آنها همدیگر را خواهند بوسید و ما عشق‌بازی آنها را متصور خواهیم شد. درد خودمان کم بود حالا نوبت کشیدن آلاخونی والاخونی رابطه لنگه‌ها است. این‌ها آمده‌اند خط‌‌خطی‌های تاریخ را با کمی مایه خشونت به نفع خودشان تمام کنند. و شاید در پستوی اتراق‌شان تکه‌هایی برای اکل و اشرب ما باقی بماند. گریزی نیست؛ باید تا روزی که فراموش‌کارهای خوبی هستیم، منتظر بمانیم، شاید فرجی شد. فرجی منفرجه. با بردی بی‌نهایت برای انفجاری بزرگ در پشت‌بام. دهه فجر، انقلاب نور. یحتمل در آخرین سطرهای تاریخ همه‌چیز به قدری انزجار ما را خواهد طلبید، حیف که فراموشکاریم و واکسینه. مشت‌های گره کرده‌یمان خودمان را لت و پار می‌کنند. با این چهره‌های گودافتاده و واکسی، بیایید صاحب تیره‌بخت جنازه‌ها را پیدا کنیم. از ما که گذشت؛ کاش چاپ جدید تاریخ لنگه به لنگه نشود. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۰۰

از سر دلتنگی و مصائب آن

اینجا نمی خواهم تمام شود، همه ی صبح تا شب دویدن ها، اشتیاق ها و خاطره ها. خواهشن تمام نشود، من هنوز کار بخصوصی انجام نداده ام، اگر اینگونه تمام شود من باخته ام. نه اینکه بحث سر برد و باخت باشد، اگر دست خالی بمانم، سرخورده خواهم شد، شبیه شکست خورده ها. من هنوز تهران را فتح نکرده ام، هنوز پول ندارم و از کسی که پول ندارد، توقع می رود دست کم هزینه های خودش را تامین کند... اگر حق باشد قبول، اما دیگر در این نقطه از زندگیم تمایلی به پذیرش ناحقی ندارم. حداقل در این نقطه از سی سالگی. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰

نامه ای مهم برای یک روز مهم از سی سال زندگی

شبیه تمام شخصیت های داستان های شیرین و خواندنی امروز در این تاریخ مهم در این برهه بی بازگشت هستی دیگر به خانه بازگشتم. حال و هوای امروز صبح نوید این دل خوشی و سبک بالی را می داد من اینبار شبیه سانتیاگوی همینگوی از دریا به خانه بازگشتم. از یک سفر از یک ماجرای مهیج آمدم. من خود خواسته پای در این قایق خیال و واقعیت گذاشتم و سال ها خودم را به تلاطم های گاه و بی گاه این پدیده که هیچ از آن نمی دانستم سپردم، تا بگذرد، تا تلاطم ها همچون آغوش مادر تربیتم کنند، برای شکست ناپذیر شدن، برای اتصال به روح بی کران هستی، برای بی کران شدن، برای بی باک شدن همچون دریا.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ تیر ۹۹

سلام

سلام به همه خاطره ها و لحظه های داغون گذشته که همگی کم رنگ شدن و بعد از بین رفتن. سلام به همه روزها و ساعت های سخت مبارزه و خستگی، سلام به شب های بی صبح و راه های بی مقصد، سلام به همه عکس های سیاه و سفید اینیستاگرامم، سلام به پست های چند سال پیش، پست های تلخ و تاریک، سلام به همشون. ممنونم از حضورشون تو زندگی من همونطور که ممنونم از روح زیبای زندگیم که باعث تغییر شد. باعت اومدن نفس تازه شد. ممنون از همه ی دنیا، از همه موجوداتش، از همه اشیا، حالم خوب شد یهو، و دلیلش جاری شدن روح انسانیه،... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ خرداد ۹۹

خوشبختی بعلاوه یکم پول نقد

شبیه مشت زنی هستم که بازیش به راند اضافی کشیده، تا سرحد ناک اوت شدن رفتم ولی جنبیدم، شب و روز، تنهایی کشیدم، حسرت خوردم، پشیمونی کشیدم، دوباره غم غربت چشیدم، حرف زور شنیدم، ناامید شدم، بریدم، و برگشتم. یک راند به اندازه یک و نیم سال، یه نمودار پر از پستی و بلندی. الان رو نوک قله وایسادم. خیلی یاد گرفتم، خیلی صبر کردم تا رسیدم. تحمل می خواست. تحمل اون همه سختی. نه که تموم شده باشه، هست بازم هست، ولی راند تموم شد. تن ناین ایت سون سیکس فایو فور تری تو وان. تو این راند با این که از نزدیک لگد خوردم، مشت خورد تو صورتم، زخم برداشتم ولی به خودم امتیاز خوبی میدم. خودم مربی خودم بودم. راه انداختم. چیزایی دیدم که خیلی از آدم ها ندیده از این دنیا میرن. از صفر تا صد بالا کشیدم خودمو. یه انگیزه داشتم، یه کوه، که تکیه گاه باشه واسم. خوشبختی یعنی همین بعلاوه یکم پول نقد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۸

هفتاد و شش قدم

آخرین دیدار، نه حرفی برای گفتن و نه بهانه ای برای خندیدن

ما، کوچه ها را قدم میزنیم 

و من قدم هایت را آهسته می شمارم

تو، بلاتکلیفی، ترس از آینده داری

تو، احساس را همین چند ثانیه می دانی

من؛ رنگ لباست چه زیباست، ذوق می خواهد این زیبایی تا مصرع و بیت شود 

من؛ محو چشم های تو، 

که هر پلکش، شات بسته ای از چشم های مبهوت من.

اما ما؛ 

رسیده ایم به آخرین قرار

این آخرین بار

ما؛ باورمان بود که دیگر کم آورده ایم

بی دردسر هر دو از ماجرای عشق کنار کشیدیم

و من، سیاه شدن خاطراتمان را نمی خواستم.

چند ماه گذشت؟

به سر برج نرسیده تمام ستون هایم شکست

هر دو چنگ انداختیم به خیال باطل من

و من تمام، خیال شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۴