گفتم بی خیال. بحث را همان جایی که بود بریدم. چون ذهنم برید. وقتی حرف می زنم و مخاطبم سر و گوشش این ور و آن ور می جنبد حواس من پاره می شود. دیگر روی حرف هایم تمرکز ندارم و باید همان جا برید. حتی اگر حرف خیلی مهمی داشته باشم که نداشتم. من باز کردم سر حرف را. سوالم این بود که گزارش نویسی چطور چیزی هست؟ گفت بلدم. بلدم سخت نیست، بلد نباشی سخته. گفت از بیست شهریور کار ژورنالیستی موقوف. خیلی دقیق و جدی. رنگ و رو رفته است. لباسش چند لایه است؟ سردش است. رنگ و روی رفته اش بخاطر همین است. بعد کلاس که همگی جلوی درب موسسه جمع می شویم برای  چند پاره حرف و شوخی. انگار که سر کلاس زبان ما را بریده باشند. ادای آدم های خجالتی را در می آورد. خجالتی نیست. ژونالیست خجالتی؟ جنس صدایش از آنهایی که هر روز می شنویم نیست. برای یک نفر ژونالیست که هر روز باید با کدام مدیر و مسئول مصاحبه کند این جنس صدا خوب نیست. برای نویسنده شدن خوب است اما. ژورنالیست بودن را به خاطر قلم رها کرده است. من می گویم بخاطر صدا. نگران بوده قلمش طعمه گزارش نویسی شود و بوی بدِ پاراگراف های آبکی را بگیرد. بجز این کلاس موسسه چند جای دیگر هم او را می بینم. می بینیم. خیلی ها او را می شناسند. هر جا مراسم باشد که پرچم ادب بر سر درش زده باشند او آنجاست. بخاطر فلان استاد که عاشقش است آمده است. کتاب زیاد می خواند. من می دانستم که مسیر برگشت به خانه هایمان تقریبا یکی ست. من پیشنهاد دادم که سوار ماشینم شود. بقیه ناراضی اند البت. از نوع حرف زدنش خوشحال نمی شوند. من راننده ام. من تعیین می کنم. هر چند پیکان برای سواری دادن یک ژورنالیست اصلا نقلیه خوبی نیست. قدیمی و زهوار در رفته است. کلاس ندارد. صدا می دهد. بوی بنزین دردآور است. من دوست دارم بوی بنزین را. ولی بقیه چی؟ هر بار جوری منتظر می ماند که من بگویم و سوار پیکانم شود. خیلی ها را سوار می کنم. کرده ام. این ماشین لامصب کار همه را راه می اندازد. دیگر برای خودش اسم و رسمی جدا دارد. حال و هوایی خاص. جزئی از من است. وقتی معرفی می کنند می گویند: همان پسر که با پیکان می آید و می رود. شوخ است و مرموز. من مرموز؟ نیستم. پشت می نشیند. نیشش باز است. صندلی جلو یکی از پسرها نشسته است. سرش گرم گوشی است. ژورنالیست سرش را از لای صندلی ها می دهد جلو. انگار فاز مصاحبه برداشته باشد. من از آینه عقب نیش باز و چشمان پر از ذوق و شوق او را می پایم. ناگاه به سرعت گیر می رسیم. نای ترمز کردن ندارم. باید بپریم. کمی بلندتر می گویم ...یوو هو ... یعنی پریدیم. با تعجب نگاهم می کند. انگار در طول زندگی ژورنالیستی اش مدیر باحالی مثل من ندیده باشد. از امکانات پیکان است. دکمه پرواز دارد. به بچه ها می گویم. باوررشان می شود. شما چطور؟ 


ادامه دارد.