در شمارش نفس های غایب
خانه ای خلوت
و اتاق
سیاه ترین نقطه
برای دوباره خاک شدن.
هوا
خوره ی آهن است
و اسباب توهم ما آدم ها
هوا اشباعی از توهم توست
که اکسیدم می کند
ذره ذره
و همچون فرود آبشارهای غران
من هم فرو می ریزم
به کل
با تمام هستی ام
وقتی که سیم آخر پاره شود.
رویاهایم را به عقربه ی ثانیه شمار ساعتم می بندم
برای تکرار
تکرار
تکرار
تو شبیه مسیح مصلوب
هر روز رویای آمدنت
هزار بار بر سرم می ریزد
تلنبار رویایت
بغضم را سنگین
حرکتم را کند
تو بچرخ
بارها و بارها به دور من بچرخ
اما به من که رسیدی
بمان
بگذار دنیا برای لحظه ای به احترام رویای من
متوقف شود.
اینجا همه ی ردپاهایم را
قفل می کنم و می روم
شما بمانید و شور زندگی
من می روم
این چیزی ست که
کلاغ قصه ها
خبرش را آورد
"هر که دلش تنگ است بکند و برود"
این مسیری ست که بر پای پیشانی من نشسته است
مثل شتری که جلوی هر دری می نشیند
اینبار نوبت من است
که بر بخت برگشته ام
ترمه ای سیاه بکشم
گویی کم آورده باشم
از جنگیدن بی سلاح
از حرف زدن بی هدف
از راه رفتن بی نفس
دنیا برای زندگی در اوج لطافت
جای خوبی ست
و گرنه صورت دیگر زندگی
بعد از مرگ
چهره می گشاید
تنگنای قالب های قبرستان
دست و پای بسته
و ضیافت موریانه ها
زندگی باید کرد....
من محروم از عشقم
و هیچ کمیته ای برای مستضعفان قلبی وجود ندارد
طولانی ترین خیالی که تاکنون بافته ام
گره هایی با طعم عشق دارد
در طول زندگی
دل های زیادی را به دلم گره زده ام
اما هیچ کدام اجابت نشد
اکنون
همان ها گره های کور زندگی من شده اند
که راه گلویم را تنگ می کنند
پاهایم سست می شود
چکار می شود کرد با دلی ضعیف
با آغوشی محروم از دوست داشتن و بودن و موندن
شب
اتوبوسی بین شهری ست
که هیچ گاه برای من ترمز نمی کند
هر بار در کناری می ایستم
خیره می شوم
چشمانم از حدقه در می آیند
اما شب هیچ اعتنایی به من ندارد
لابد هنوز فرصت قدم زدن را دارم
آنهایی که از مقابلم رد می شوند
دلیل دست تکان دادنشان را نمی دانم
خنده هایشان
مگر کسی که بسمت مرگ می رود
می تواند تا این اندازه خوشحال باشد،
سرنشینان اتوبوس شب
آنهایی که دیگر توان قدم زدن بر روی گرد و خاک را ندارند
خود را به سرزمینی تاریک می سپارند
و من نیز با انحنای نقش بسته از خنده بر صورتم
سلانه سلانه
دنبال چراغ قرمز اتوبوس را می گیرم
و من نیز مقصدم همان سرزمین تاریک است
در زندانیم
و هنوز صدها سال دیگر برای رهایی از این بند تحمیلی باقی ست
در زندانیم
و هر روز بدنبال روزنه ای می گردیم...
گاهی خسته می شویم
اما سماجت عبور ذرات نور از جرز در سلول بیدارمان می کند.
فردا روز محاکمه است،
قاتل پیروز شود یا مقتول،
من شهادت می دهم،
شریک جرم قاتلم و رفیق خون آلود مقتول،
من شهادت می دهم،
آخرین نور بازمانده از آرمانم،
روزی ...
شاید هزار سال بعد
خواهد تابید.
پاورچین پاورچین
از سر و کول آدم ها بالا می رفتم،
ترسوهای خائن
مفت خور های لاشی
آنها یک سر و گردن بلندتر از بقیه بودند
شبیه موهای دراز و بی مصرف زیر بغل
شمردنشان سخت ممکن بود