از روزهای سفید و یخی همان فصلی که گذاشتی و رفتی
روانم شخم خورد
از بس که به در بسته خوردم
از بهار همان سال
دانه های تلخ و سیاه ناامیدی در من کاشته شد
اکنون درختی بی عارم
که نه نسیم می داند چیست؟
و نه میوه های خوش طعم و رنگ
از روزهای سفید و یخی همان فصلی که گذاشتی و رفتی
روانم شخم خورد
از بس که به در بسته خوردم
از بهار همان سال
دانه های تلخ و سیاه ناامیدی در من کاشته شد
اکنون درختی بی عارم
که نه نسیم می داند چیست؟
و نه میوه های خوش طعم و رنگ
من در ردیف کشدار بوسه های تو غرق بودم
وقتی تو برایم شعر می نوشتی
خودت برایم می خواندی
روی همان نیمکت
ما دورتر از مردمان این شهر تاریک و سرد
عشق را توی سوراخ سنبه های ریه هایمان جای می دادیم
و آنها با دهان هایی بسته
خیابان های شهر را پر می کردند
آنها آلوده ی هوای چرک و صدای گوش خراش خیابان ها بودند
و من
آلوده تو
تو می گویی چیزی یادت نیست
منم جز تو چیزی یادم نیست!
آرزوها از تنم آویزانند
همین تن خسته ام
که هزاران شب
روح بی خواب و سرگردانم را
در تاریکی بدرقه می کند،
صدای نقاره و دهل
خبر هبوط آرزوهای آسمانی ست
و من در این سطح خاکی
زبانم قاصر است
از التماس آرزویی که تو خود آنی،
خواستن تو
از اوجب واجبات است
خواه شب باشد یا روز
برای بودنت سجده می کنم
گاهی که دلم می گیرد
جایی نیست که هق هق گریه هایم بپیچد
در همین اتاق چند متری
گوشه چشمانم خیس اشک می شوند
اگر مرد تو بودم گریه نمی کردم
مرد که گریه نمی کند
اکنون که نیستی
می توانم گریه کنم
با خودم قهر کنم
می توانم خودم را امر و نهی کنم
می توانم فراموش شوم
با تو بودن
آزادى از رنگ رویاهاست
تو را آرزو می کنم.
انسان در کنار بار هستی
بقچه ای دارد به نام آرزو
هر نو زادی که جیغ می کشد،
بقچه ای به دستش می دهند
تا آرام شود، آرام می شود،
دلم به بقچه آرزوها خوش است
که همیشه با من است
در آغوشم
در خلوتم
درون این بقچه تنها یک آرزو دارم و آن تویی
ای معشوق در راه
ای آرزوی خوش عطر
بعد از دو نصف شب
پاهایمان را سلاخی میکنند
یکجا بند می شویم
همه دار و ندار زندگی ت را می چپانند توی کله ات
کمی ادویه رویا قاطی می کنند
کمی سکوت
ساعتی تاریکی
و تو شروع میکنی به چرت گفتن
مثلا می گویی که
"دوستم داری"
من هم باور می کنم
طعم رویایت باور کردنی ست