دیشب لای گلها خوابیدم. خوابیدهاید؟ تا به حال تجربهاش را داشتهاید که میان انبوهی از گلها خوابیده باشید؟ بوی گلها لای چربیهای مضاعف رگ و ریشه آدم جا باز میکند و رنگِ خون آدم را نارنجی میکند. غلظت التهابها و شکستها را میزداید. دیشب همان بوی معطر به اندازه چهار سال هر چه خواب پرت و پلا بود را شست و برد. آدم جدید نه، آدم تازهای شدهام. آرامم و تنها به اندازه یک آدم معمولی ذهنم درگیر زندگی روزمره است. اینها همه نشانههای خوبی برای صرف فعل زیستن در یک روز است. کاش خواهرزادهام این عادتاش را یادش نرود. همین گل کاشتنهای گاه و بیگاه را برای همهی آنهایی که دوستشان دارد انجام دهد. همانطور که گوشه به گوشهی اتاقم را گل چیده بود. با همان گلهای ستارهایِ نارنجی.
امیدوارم در این بعد از ظهر باطل، کسی صدایم را بشنود. من از آنچه که پیشتر بودهام، دور افتادهام، به این منی که تازه و غریب است، عادت نکردهام، نصف روز و تمام شب را به مرور من گذشته سپری میکنم، خودم را داخل عکسها و فیلمها میبینم، دوباره میبینم، تکرارش میکنم، پس و پیش میکشم، تا سرنخی از خودم پیدا کنم. حداقل بتوانم بیشتر بنویسم، این حرفها و فکرها را که منجمداند را جایی آب کنم. ماهیت همه چیز در طول زمان تغییر میکند، من هم هر چقدر سعی دارم آدم عادی و صاحب یک بیوگرافی ساده و دمدستی باشم، نمیتوانم، نمیشود، یک آن از داخل هزارتویی که آدمهای عجیب و غریب تاریخ ازش رد شدهاند سر در میآورم، میان ساده بودن و ساده نبودن قل میخورم، سرم گیج میرود و در نهایت تبدیل به یک گوه گردالی میشوم.
در سعیام. و برای سامانِ خانهای که هیچ خیالی برای زیستن درش ندارم، زور میزنم. رنگ در و دیوار را جابجا میکنم، همه چیز کند پیش میرود، من از پس همهی این ساختنهای تدریجی صیقل میخورم. هنوز آن خانه دلخواهم نشده است. شاید هیچوقت نشود، این کارها ذوق و دلخوش میخواهد. ورقزدن کاغذدیواریها و رنگ پارکت آدم را ذله میکند، آنقدر که از خودم سوال پرسیدهام، آنقدر که به خودم نظرم را گفتهام...
پلهها را یکی یکی میسابم، پایین میروم و بالا میخزم، جارو میزنم. لایه لایه از گچ کم میشود. ایدههای پوسیده را کنار میزنم. همان بلایی که سر لباسهایم درآوردم، از شر طرحهای خیالی خلاص میشوم. گویی یک عمر گوشهی ذهنم دست مستأجری افتاده باشد، به هر حال حکم تخلیهاش را گرفتهام.
هر چند خسته و بلاتکلیفم، وسعت سفید ذهنم را یکبار دیگر پاک میکنم. نشدهها را فراموش میکنم و اکنونم در سکوتی بیحد ادامه مییابد، شاید زندگی همین است. زندگی آدمهایی که دوست داشتند تکراری نباشند...
اگه فردا بی من شروع شد (گوش کن)
بداههنویسی برای موسیقی؛
امروز هفت روز از آخرین دیدار من و نیکه میگذرد. فکر میکنم همین فردا دیگر موقع آن رسیده باشد که نیکه به پدرش سر بزند. این اولین باری است که خبری از اون نیست. او چهارشنبهها ساعت ده صبح به مرکز میرسید، بستههایی که برایمان آورده بود را کناری میگذاشت و یکراست به سمت اتاق پدرش میرفت. حالا اوضاع کمی از آن حالت یکنواختی که داشت خارج شده است، اگر فردا نیاید، باید کاری بکنم. از آن کارهای دردسر دار که خیلی حوصلهاش را ندارم، از آن ناز کشیدنهای لعنتی. البته از کجا معلوم که بخاطر حرفهای من پیدایش نیست. من دنبالش نمیروم، به هر حال با این کار، با همین سکوتم به نحوی با حرفهایی که به او گفتهام همخوانی دارم. قرار نیست از دل این تاخیرهای عادی و روزمره مسئلهای درشت بسازم. منتظر میمانم تا سروکلهاش پیدا شود. زنگ نمیزنم. پیام نمیدهم. توقع دارم او هم کاری نکند. با این وضعیت هر دویمان به چیزی امیدوار نخواهیم بود. یادمان خواهد ماند که ما فقط دو دوست هستیم که از قضا محبتی آشکار و نهان به یکدیگر داریم. البته اگر آقای آلخاندرو این وسط نگران چیزی باشد مجبورم به خواستهشان عمل کنم. اما اینطور که بنظر میرسد، آقای آلخاندرو از غیبت نیکه خبر داشته است. برای همین هیچ غم به ابرو نیاورده است. احتمال میدهم نیکه به یک سفر چند روزه رفته است. یک سفر کوتاه که هیچ برنامهای برایش نداشته است. که اگر برنامهای از قبل چیده شده بود من را باخبر میکرد. حالا نه اینکه نگذارد نگرانش شوم بلکه با این کارش میدانستم که باید منتظر نمانم. حالا هم منتظر کسی نیستم، به هر حال وقتی آدم کاری چیزی را برای مدتی سر یک ساعت انجام میدهد جای خالی آن کار یا چیز یا آدم به این راحتیها پر نمیشود، آدم فکر و ذهنش همه جا میرود تا طوری با این وضعیت نصفه و نیمه روبرو شود. هر چیزی جز آن چیز را بگذاری باز ذهنت تو را به مسافتهای طولانی میکشد و میبرد. یکهو به خودت میآیی و میبینی در سنگفرشهای خیابانی زیبا با نیکه قدم میزنی. این خلأ با هیچ چیز پر نمیشود. حالا فردا که بیاید مینشینم و دوباره سعیام را به کار میگیرم تا همهی حرفها را دوباره به او بگویم. فکر میکنم نیکه بدِ منظور من را گرفته و خواسته بیشتر از این خودش را پیش من و دیگران و پدرش کوچک نکند.
امیدوارم این نیامدن سبب خیر شود، در این چند روز دوباره از رئیس خواستهام تا جواب نامهی درخواستم را بدهند. البته که رئیس کمی آدم تند و محافظهکاری است اما میشود به راهش آورد. کافی است روی ضعف رختشوی خانه تمرکز کنم. به هر حال با آمدن یک نیروی سرحال میشود وضعیت ملافهها و لباسها را بهتر از این چیزی که هست درآورد.
حالا که نیکه پدرش را به مرکز سپرده است، روزها و شبهای زیادی برای خلوت کردن با خودش دارد، میدانم وقتی جایی دراز میکشد هنوز به حرفهای نسنحیده و گستاخانه من فکر میکند، حتی اگر در دلش به من حق بدهد، باز انتظار نداشت من این حرفها را همینقدر رک و پوست کننده بگویم.
نیکه آدم ساختن و سوختن است. این چیز در مورد او نه یک فرض بلکه چیزی است که بارها از پس آن برآمده است. او همهی این سالها که مادرش را از دست داده، عصای دست پدرش بوده است. هر چند پوست صورتش دیگر آن طراوت قبلها را ندارد. اما ارادهاش برای پس نکشیدن در تمام این سالها تحسین برانگیز است.
اکنون که در اتاقم لم دادهام، پیکرهای خیالی از تن نیکه مقابلم راه میرود، انگار دلش شور میزند که زندگیاش را چطور سامان دهد. هر چقدر برایش دست تکان میدهم که بنشیند تا حرفهایم را بگویم، نمیبیند، هی دور خودش میچرخد، با این جور آدمها که اینقدر انگیزه دارند نمیشود از درد و رنج و فقدان صحبت کرد. آنها درد و رنج و انگیزه را توأمان دارند. همیشه آلاخونوالاخونند، یکجا بند نمیشوند.
انسان بیچاره با اینکه با جفت چشمهای خودش میبیند که این دنیا چقدر زود رنگ میبازد باز گوشش به این حرفها بدهکار نیست، این چیزها را من زودتر از سن و سالم فهمیدهام، این پیرمردها گاهی حرفهایی میزنند که کلمه به کلمهاش آدم را از جا بدر میکنند. گاهی به سرم میزند صداهایشان را ضبط کنم و سر فرصت از لای همهی حرفهای خوب و بدشان چیزهایی را سوا کنم و داخل یک کتاب بگنجانم. به نظرم تا کنون هیچکدام از مرکزها چنین ایدهای نداشتهاند. حد بالای ایدههای آنان این است که در حیاط مرکز پیشنهاد حمام آفتاب بدهند.
البته اکنون کمی احساس پشیمانی میکنم. اگر نیکه بلایی سر خودش بیاورد، آلخاندرو پیر از غصه دق خواهد کرد. لابد بعد از آلخاندرو نوبت من هم میرسد. هر چند بعد از آن همه سال دوری چیزیم نشد اما در این مدت کم با این اوضاع بدنم ممکن است دیگر تحمل شنیدن خبر مرگ آدمها را نداشته باشم.
بداههنویسی برای جمله:
«سختترین کار دنیا این است که منطقی رفتار کنی؛ در حالی که احساسات دارد خفهات میکند.» آخر سر این احساسات است که کارش را میکند، حالا کار خوب باشد یا بد. یعنی خیلی کم سراغ دارم که منطقِ آدم کار بدی کرده باشد. برمیگردم به همین چهار ماه پیش، که نیکه از پشت در یکهو جلوی چشمانم ظاهر شد، آن هم بعد چندین سال، حالا چطور میتوانم در مقابل دختری که عشق دوران جوانیام بود، مقاومت کنم. بله احساسات کارش را کرد. نیشم باز شد. عوض اینکه منطقی فکر کنم و این اتفاق نابهنگام را نوعی تصادف و زیرمجموعه احتمالات اقلیدوسی فرض کنم، آن را با همان منطقم طوری به خورد احساسات لطیفم دادم که همین یک ساعت پیش با نیکه در داخل یکی از اتاقها خلوت کرده بودیم. در تمام آن لحظههای احساسی به گمان خودم کاملاً منطقی با ماجرا مواجه شده بودم، من تمام قصد و نیتم را به نیکه گفتهام، نمی خواهم ازدواج کنم، ولی خب حالا که بعد سالها نیکه را دوباره یافتهام، بدک نیست کمی به یاد آن دوران کنار هم خوش بگذرانیم، البته تا زمانی که پدرش در مرکز بستری است، امیدوارم قبل از اینکه آقای آلخاندروا همین جا کفهی مرگش را بگذارد، نیکه از روی منطق یا چه میدانم احساساتش تصمیم دیگری بگیرد و از این جا دور شود، به هر حال میترسم کار دستم بدهد. من تا آن موقع میتوانم برای او کاری در رختشویخانه مرکز جور کنم. البته این را به او هم گفتهام، قول نمیدهم، سعیام را میکنم، به هر حال رئیس مرکز هم گاهی از روی منطق و گاهی از روی احساسات تصمیم میگیرد.
همین یک ساعت پیش، میدانستم که در بد مهلکهای گیر افتادهام. مرد جماعت حرارتش که بالا میرود، ممکن است زر مفت زیاد بزند. میتواند در آن واحد حتی به ازدواج هم فکر کند، میتواند سپر محکمی شود برای عبور از موانع زندگی، میتواند همهی ناتواناییهای خودش و دختری را که دوست دارد، کول کند و برود. در چنین احوالی به یقین احساسات جولان میدهد. نمیشود با تن عریان زنی چشم دوخته باشی و از روی منطق کفههای ترازو را خیره کنی، چون چیزهای مهمتر و ملموستری پیش رویت قرار دارند که شاید این آخرین باری باشد که زندگی از این جنس جورش به تو رو کرده باشد. برای همین میگویم، احساسات غالباً کارش را میکند. حالا نیکه دختر حواس جمعی است. انگار منطق من را داخل مغز نیکه گذاشتهاند. هر چقدر من، به دور احساسات میپیچم و کار دست هر دویمان میدهم، نیکه با چابکی جلوی خیلی از آنها را میگیرد. آن لحظه که دیگر من به هزار درجه فارنهایت رسیدهام، هیچ کس جلودارم نیست، حتی اگر به فرض رئیس مرکز در را باز کند و من و نیکه را در حالت بالا و پایین، پشت و رو ببیند از روی همان باروتی که ششلول احساساتم را پر کرده است، جوابشان را میدهم، همه چیز بینمان را فاش میکنم. به هر حال که یک روزی باید این کار را بکنم. البته من که قصدم جدی نیست و این ها همه چیزهایی است که آدم وقتی میخوابد، منطق و احساسات خوراک خوابش میشود. عین داور فوتبال آن وسط مینشینی و بین این دو زبان نفهم قضاوت میکنی. آدم در این جور مواقع همه چیز را به هم میدوزد تا شاید کمی بتواند خودش را آدم متعادلی جلوه دهد، ولی به هر حال انسان هم حیوان است. یعنی دست کم نصف وجودمان شبیه به میمونها است و نصف دیگرش شبیه باقی حیوانات، توفیرش این است که کمی عقل و حواس بیشتری داریم، آن هم به درد ما آدمهای بخت برگشتهی مفلوک نمیخورد.
همین یک ساعت پیش، تازه داشتم با نیکه گرم میگرفتم، که از بلندگوهای مرکز، اسم نیکه را صدا زدند؛ "خانم نیکه آلخاندرو" این اولین باری بود که یک نفر از ملاقات کنندهها را پیج میکردند، تازه آن ها از کجا میدانستند نیکه هنوز در مرکز است. تمام نقشههایم هدر شده بود، فکر میکردم همه از داستان بین من و نیکه باخبر شده اند. امیدوار بودم رئیس چیزی نفهیمده باشد، و الا نیکه که سهل است خودم را هم بیرون می انداخت. از این پناهگاه ابدی. نیکه بلافاصله که سیگنال اول بلندگو را شنید از جایش پرید، حالا من کمی به این صداها عادت داشتم، واکنش خاصی نداشتم، کفش هایش را تند پوشید، انگار فهمیده بود قرار است صدایش بزنند، اسمش را که گفتند، سیخ ایستاد و با ترس به من خیره شد، طوری نگاهم میکرد انگار من چیزی را لو داده باشم، گفتم که آرام باشد، به هر حال ما که هنوز کاری نکردهایم؛ "نگران نباش، من حلش میکنم" این را که به نیکه گفتم، داشتم برای رئیس قصه میبافتم، که این طور شد، نیکه آمد داخل اتاق من. اینها همه از ترس بود، والا ما که هنوز کاری نکرده بودیم، نهایتش همین بود که نیکه داخل اتاق کفشهایش را درآورده بود، آن هم جز من کسی ندیده بود که مدرک کند. مسئله اینجا بود که آنها از او میپرسیدند؛" خانم آلخاندرو، شما قرار بود فقط یک ساعت پیش پدرتون باشید، کجا رفته بودین؟ میدونین اینجا مرکز نگهداری از سالمندانه و جای وقت گذرونی نیست!" و آخرش هم همه چیز را به من ربط میدادند، "شما با آقای دیه کاری دارین که تو یکی از اتاقها به مدت بیشتر از نیم ساعت باهاش وقت گذروندین؟" و حتی بدتر از اینها ؛"شما آقای دیه رو دوست دارین و میخواین باهاش ازدواج کنین؟" و بدتر از اینها؛ "آقای آلخاندرو در جریان این ارتباط پنهانی شما هستن؟" و همین طور چوب میگذاشتن لای رابطه من و نیکه. آن موقع بود که دیگر هیچ چیزمان با منطق پیش نمیرفت، آن موقع بود که از سر احساسات تصمیم میگرفتم قید مرکز را بزنم و دست نیکه را بگیرم و از آنجا دور شویم...
باید خودم را دور بریزم، مثل هر چیز کهنهای که دیگر تازه نیست و گوشهگیر شده است.
سِزن آکسو نمیخواند، روح آدم را میدرد.
معلقم، باطلم و منتظر صبح، که کسی صدایم کند و کاری به من بسپارد، بدانم زندهام، بدانم چیزهایی برای زندگی وجود دارد.
ساند کلود: SEZEN AKSU
بداههنویسی برای جمله:
«مردم پشت سر خدا هم حرف میزنند... .» در اصل من از همان سالهای اول زندگیام که از خانواده طرد شدم و کنار آرلت به پستی و بلندی زندگی خوی گرفتم، پای مردم را از زندگیام کوتاه کردم. قبل از آن در خانهای که متعلق به پدر و مادرم بود، همسایگانی داشتیم که همیشه و همه جا حرف زندگی ما لغلغهی دهانشان بود. گویی هیچ کار بهخصوصی جز جوریدن کِبرههای ناسور من، مادر و علیالخصوص پدر نداشتند. بالا و پایین آمدن از پلههای آن آپارتمان بتنی همیشه چیزی بیشتر از یک زندگی عادی به من تحمیل میکرد. همسایه طبقه اول میگفت: «اینها همه تقصیر مرتیکه عیاش است، تو مواظب باش شبیه ش نشوی.» همسایه طبقه دوم طرف پدر را میگرفت: «زنها همهشان اینطوراند، فکر میکنی من چرا این همه سال عذب موندم.» و همینطور تا طبقه آخر نصیحت و حرف بود که به سینهم سنجاق میشد. به خانه که میرسیدم همین حرفها دور سرم میچرخید و دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. آن اواخر حتی گاهی میترسیدم یکی از همان حرفها پیش پدرم از زبانم بپرد، مثلاً وقتی لم داده و تلویزیون میبیند، یک آن به او بگویم: «عیاش.» بگویم: «عیاش، من قرار نیست مثل تو بشم.» به هر حال همه آن حرفها یک جایی از زندگیام سربرآورد، یکجایی همه آن را بدون اینکه بترسم با صدای بلند به زبان آوردم و خالی شدم.
آدمهای حراف همیشه یکجایی از زندگیام حضور داشتهاند. حالا که مدتی است در مرکز مشغول کارم، همکارانی از این دست دارم. گویا ریخت و قیافه من بیشتر به این آدمهای حرفخور میخورد. هر خدا بیخبری گزارههایی برای پیمودن راه سعادت به من تحویل میدهد. غافل از آن که هیچ کدام از واقعیت زندگیام خبر ندارند. من حتی در این مورد به رئیس هم دروغ گفتهام، در مورد خانوادهام و آنچه بر من گذاشته است. همگی فکر میکنند یک بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به کار یدی رضایت دادهام. البته که همینطور است. من یک چهل سالهی بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به آخرین پناهگاهم چنگ زدهام. حالا این حرفهای بیپدر مردم که همه جا پخش و پلا شدهاند، جایی تا سر حد مرگ آدم را به صلابه میبندند. همین که در پناهگاه پشت سر من و نیکه و آقای آلخاندرو حرفهایی گفته میشود، از آن جور حرفهای بی سر وته است که همین همکاران بیشرف از خودشان در میآورند. این که آقای آلخاندرو کور نیست و در حقیقت این کارها برای مظلومنمایی است و آن خانمی که هر هفته به ملاقات او میآید، معشوقهی دیه است و همه این کارها جز نقشهای برای به دست گرفتن مرکز نیست. البته دور از انصاف است که خبط و خطاهای خودم را نگویم. من قبل از این که این حرفها و حتی قبل از اینکه پای نیکه و پدرش به مرکز باز شود به همه در مورد رویاهای خودم چیزهایی گفته بودم. اینکه دوست دارم روزی خودم جایی شبیه مرکز را مدیریت کنم. آنها از رفتارهای خیرخواهانه و از سر احساس مسئولیتم حرفهایی به دمم بستهاند که مرغ شکم پر خندهاش میگیرد. هر چند اصل این رویابافی من سرجای خودش است اما در این حد هم نقشهای زیر سرم ندارم. شاید تنها نقشهام این باشد که تا آخر عمرم از این ساختمان بتنی جم نخورم، به هر حال اینجا پناهگاه ابدی من است.
ماجرا آنجایی آدم را از کوره به در میکند که نیکه شروع میکند آمار همهی این حرفهای بیپایه و اساس را یک به یک از من میپرسد. البته که اغلب به خاطر پدرش است اما گاهی به نظر زیاده روی میکند. مثلاً در مورد خفگی آقای کوردوبا در استخر، حرفهایی بین مردم رد وبدل میشد که اغلب کار مراکز رقیب بود. اینکه آقای کوردوبا توسط یکی از کارکنان مرکز زیر آب خفه شده است و اینها همه خواست و اراده خود آقای کوردوبا بوده است. چرندهای این شکلی به قدری با جزئیات گزارش میشود که گاهی آدم خودش باورشان میکند. هر چند من خودم شاهد خفگی آقای کوردوبا بودم. آقای کوردوبا چند بار قبل آن هم از دم خفگی برگشته بود، او هر بار زنش را مقصر میدانست، معلوم بود که پرت و پلا میگوید؛ چطور میشود وقتی یکی کنار آب استخر پاهایش را در آب فرو برده است، زنی زیرآبی به او نزدیک شود و از پاهایش بگیرد و ببرد در قعر استخر آنقدری نگهش دارد و ول نکند تا پیرمرد نفسش تمام شود. کوردوبای پیر داستان خوبی سرهم میکرد. اما واقعا برای من جالب بود که چطور میتوانست تصاویر این شکلی را بدون اینکه اتفاق افتاده باشند، اینطور با یقین به دیگران بازگو کند. همین حرفهای آقای کوردوبا تا ماه ها ول کن من نبود. همیشه فکر میکردم پیرزنی در قعر استخر روی تختی دراز کشیده و آنجا زندگی میکند و هر باری که آقای کوردوبا به استخر میرود، با صدای بلند از زیر آب صدایش میزند که برود پیشاش، اما آقای کوردوبا فقط جرات این را دارد که پاهایش را تا زانو در آب فرو برد، به خاطر همین مسئله است که پیرزن مردش را با زور بازوی خودش پایین میکشد و آنقدری کنار خودش نگه میدارد تا این آخرین باری باشد که او را ترک میکند. بخاطر همین حرفها، پیرمردهای دیگر زیاد علاقهای به آب تنی در استخر مرکز ندارند، همه گویا جانشان را بیشتر دوست دارند. همین رئیسمان قبل از ماجراهای آقای کوردوبا بعد از ظهر مایو تناش میکرد و یک ساعتی در آب غوطهور میشد، از آن موقع به بعد، که داخل همهی پروندهها داستان عجیب آقای کوردوبا را خوانده، چشم و گوشش از آب این ماجرا پرشده و دیگر از همه این چیزها فراری شده. در مورد ماجرای رویابافی من و نیکه هم هنوز جوابی نداده است. نامهای برایش نوشتهام و وضعیت نیکه را برایش توصیف کردهام. سعی کردم مسئله را به نحوی حاد و اضطراری جلوه دهم تا بلکه از فکرها و تصورات مغشوشی که دیگران از ارتباط من با نیکه به او رساندهاند دست بکشد. هر چند حضور پدر نیکه در مرکز، دلیل محکمی برای حضور مرتب نیکه درمرکز است.
بلای برف همه چیز زندگیام را بلعید. اول از همه مادر را، بعد تو را و بعد یادگاریهای خانهی پدری را زیر آوارش حبس کرد. دیگر روی این برفها نمیشود سُر خورد، من روی این برف در جا میزنم. این برف را نمیشود خورد، این برف آدم را میخورد، حتی آدم برفیها را شقه میکند و خورشت هویجاش را میلمباند، این برفِ آخر است که گلوله میشود، میخورد به بدنم و تمام کبودم میکند. به گمانم زیر کبودیها جای انگشتهای بیجان جنازهات هنوز پاک نشدهاند، از آن ساعت که برف میبارید، هنوز مدرسهها تعطیلاند، رادیو هیچ خبری جز برف ندارد، راه خانه بند آمده است. رد لاستیک ماشین اروج محو شده و برف اصرار میکند که زود زود فراموشت کنم. گویی نه اروج آمده، نه تو رفتهای و نه من سراسیمه سمت خانه دویدهام.
پدر مرغ مقلد بود، دورتا دور خانه را با کلاه و کت پوست میچرخید، سر هر دور که به فیگور مفلوک و بخت برگشتهی من میرسید، خم میشد و دست میگذاشت روی زانوی غمم؛
«میت نباید زمین بمونه»
همین را میگفت و میرفت که یک دور دیگر بزند، شکه بود، بیشتر از من دست و پایش را گم کرده بود. من هنوز فرسنگها با جنازهات فاصله داشتم، گوشهای رو پتوی پلنگی با زانوی غمم نشسته بودم، دستم را روی پیشانیم میکشیدم. گاه به خودم فکر میکردم، گاه به تو. حواسم به این بود که بیشتر از تو به خودم فکر نکنم. میان این چیزها صدای پدر یادم میآورد که تو مردهای. مرز چیزها به هم خورده بود. آدم دلش میخواست بچگی کند، پدر مردنت را پنهان کند، با زبان بیزبانی بگوید که رفته ای سفر.
عنکبوتها تا چشم تو را دور دیدهاند، از این سو تا آن سوی خانه را به هم دوختهاند. به قول مادر «تار شیطان مال آدمهای بیآدمه.» پدر یکی از پیراهنهای کهنهت را سر جارو دسته بلند کرده، آن را مثل عَلَم شیعه این طرف و آن طرف دیوار خانه میکشد. زیر لب چیزی زمزمه میکند، لابه لای حرفهایش اسم مادر را میآورد، گوشه چشمی هم به من دارد، هنوز میترسد از من، از اینکه نکند این چیزهایی که میگوید را فهمیده باشم. جارو را انقدر فرز میگرداند، دلم میخواهد بلند شوم و دستانت را بگیرم و باهم برقصیم، دستت را روی شانه و گردنم بکشم تا خسته شویم تا داد و دعوا نکنیم. پدر با پیراهن بیتن خوشحالتر دیده میشود، دارد به حرف مادر گوش میکند، تارهای عنکبوت را شلخته پس میزند، میمالد به همهی دیوارهای زندگیام، روی صورتم.
بعضی چیزها هیچ وقت دست از سر آدم بر نمیدارند. از پدر به پسر از پسر به پدر، چیزهایی موروثیاند؛ مثل دوست داشتن کفشهایی که هنوز زوارشان درنرفته است.
از وقتی که دیگر پا برهنه نبودهام، همیشه حسرت داشتن کفشهای نو با من بوده است. کفشی نبوده که چند بار تعمیرش نکرده باشم، چند بار با چسب و نخ و سوزن و چند بار هم با دست کفاش. این آخری هم برای خود شاهکاری شد ماندگار. حالا همه فکر میکنند کفش نو خریدهام. من هم به روی خودم نمیآورم. حالا پدر که از بوی رنگ ته و توی ماجرا را فهمیده، کفشهایش را برای رنگآمیزی به من سپرده است. همین یک ساعت پیش رفتم زیرزمین خانه، کار رنگآمیزی کفش پدر را هم تمام کردم. این یکی سریعتر و بهتر از قبلی شد، به هرحال بسوزد پدر تجربه.