من با تمام دروغها و پنهونکاریات دوست داشتم
اینم یه جور دیووونگیه!
من با تمام دروغها و پنهونکاریات دوست داشتم
اینم یه جور دیووونگیه!
چند ساعتی خوابیدهام و تازه بیدار شدهام، سرخوشم. عنوان یادداشت را نگاه میکنم و فکر میکنم چه چیزی باید بنویسم که حق مطلب ادا شود. عصر، یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. نزدیک ۴ ساعت تک برداشت در مورد زبان و تاثیر آن بر روی کاراکتر آدمها و شخم نزدن گذشته فرد حرف زدیم. او تازه از خارج برگشته است. البته که آمده به خانوادهاش سر بزند و برگردد. اینجا که جای ماندن نیست. حالا که مینویسم، اتوبوس تازه راه افتاده است، در صندلی شماره بیست نشستهام، به طرف مقصد دوم. به قول همین دوستم دفتر جدیدی برای زندگیام باز کردهام. اما هنوز به اردبیل فکر میکنم. البته به محض اینکه به تهران برسم، صبح باید بروم دنبال خوابگاه بگردم. هیچ برنامهای جز این در سرم ندارم. حتی نمیدانم برای ساکن شدن در تهران چه چیزهایی لازم دارم. فردا تولدم است، این اولین تولدی است که در جادهام. حال عجیبی دارد، یک جور خلأ و خلوت شخصی میتواند باشد، خوراک آنهایی است که دوست دارند روز تولدشان کسی کاری به کارشان نداشه باشند. به دلیل خلقتشان فکر کنند و برای اندکی زل بزنند به چشمان خالقشان، یک جورهایی او را گوشه رینگ خفت کنند، هوک چپ را بخوابانند روی فک راست. تا از این راند عبور کنند.
از همین ساعت تا خود مقصدم، هشت ساعت و یا بیشتر فرصت دارم به کارهای درست و غلط زندگیام فکر کنم، خوبیاش این است که کسی حواست را پرت نمیکند. اتوبوس هم به نسبت اتوبوسهای قبلی راحتتر است، شاگرد راننده همان اول کفشها را بازرسی کرد، و زیر پای همه اسپری خوشبوکننده زد. حالا یعنی بهتر میتوانم در حال خودم غرق شوم. و آنچه عین رخت کهنه دیگر به کارم نمیآید را کنار بگذارم و از آلوده شدن به چیزهای دم دستی خودم را نجات دهم. شاید بعد از نوشتن این یادداشت برای سال آینده خودم نامه بنویسم، یا برای سی و پنج سالگیام، برای چهل سالگیام. دوست دارم این لحظه که با تکانهای اتوبوس آستیگمات گرفتهام، لحظهها را کش بدهم و به معنی درستی از زیست جدیدم برسم.
به هر حال از الان باید چیزهایی را گوشزد کنم چون میدانم که بعدها حال و حوصلهی خیلی چیزها را نخواهم داشت. همانطور که این روزها به اندازهی سال قبل در مقابل اتفاقهای ریز و درشت اطرافم عکسالعمل فعالی ندارم. چه جنگ باشد چه بالا رفتن دلار و ...، در واقع دل و دماغ امیدوار بودن به وضع مملکت و آدمهایش را ندارم. دوست دارم همینطور یکسره در تمرین نمایشنامههای مورد علاقهام پوست بیندازم و پیر شوم. گویی ادراکم لمس شده است و عملکرد طبیعیاش از کار افتاده. امیدوارم همهی اینها سرکلاسهای دانشگاه به ضررم تمام نشود، سعی میکنم با تمام این چیزهایی که با خودم اینجا و آنجا حمل میکنم، هنرجوی خوبی باشم. تمام کاینات را برای شروع خوب این دفتر جدید به قرار میطلبم. به هر حال روز تولد باید خوشحال باشم. قول میدهم صبحانه املت بخورم. صبر کنید! اگر یادم بماند که امروز تولدم هست، پای برج آزادی کیکم را فوت میکنم.
در واقع دیگر نمیتوانم از بوی خوش زن بنویسم. این تصویرها آنقدر برایم دور و قدیم شدهاند، انگار که نبودهاند. درست شبیه تصویرهای گنگ و ساختگی ذهنم شدهاند، آن وقتها که مادر از کودکیم میگفت. خاطرات غریب که با زور خودم را داخلش جا میدادم، همه این کارها را میکنند، وقتی خیلی زوار کارشان در رفته باشد، آخر شب یک گوشه از پتو را توی دستشان مچاله میکنند و به سمت سینهشان میکشند و با چشم سر، به لحظهای که فریم به فریم تصویر دنیا برایشان تاریک میشود خیره میمانند، آن لحظه... آن لحظه اوج همهی این خواب و بیداریها خواهد بود، عجیب است. که یکبار به خواب ابدی خواهیم رفت. آن وقت دیگر حتی فرصت این را نخواهیم داشت که مثل هر شب به بدبختیهایمان فکر کنیم. آخرین تصویر قبل از خواب، میتواند سوژهی خوبی برای نوشتن باشد. و این تصویر شاید نزدیکترین چیزی است که من قبل از خواب آن را زندگی میکنم. گاهی از سر کنجکاوی از خودم میپرسم، همه این شکلی میخوابند؟ همه وقتی چشمانشان را میبندند، ول میشوند در دل تاریکی؟ و باز نمیتوانم از تو بنویسم. انگار که تو هم شبیه آدم خیالیهای دنیای کودکیم، شبیه هنرپیشههای فیلمهای آن زمان، هیچ وجهی از واقعیت زندگیام را گردن نگرفتهای. حال شاید بهتر بتوانم از جدایی بنویسم، از وقتهایی که خودم را در گستره تاریک انتخابهای سخت مییابم. بعضی وقتها با یادآوری تلخیها، کهیر میزنم، دنبال چیزی می گردم که سرم را به آن بکوبم، درد را با درد جابجا کنم. گاهی که خیلی وسواسم عود میکند، برای جوریدن حافظه عاطفیام، تصویرهای زنده را کنار هم میچینم. گفتم که از عشق نمیتوانم بنویسم اما از تلخی، تا دلت بخواهد میتوانم ناله کنم. بعضی وقتها آدم چقدر عجیب میشود. میتواند برای چند سال گریه نکند. میتواند برای چند سال به همهی دنیا پشت کند. لجش میگیرد. منم از سر لج، برایت نمینویسم. راستش دست خودم نیست. نمیتوانم. نمیتوانم تصویرهای بکر و بهشتی را انقدر توصیف کنم تا کهنه شوند. اصلاً این تصویر چیست که باید یادمان بماند. آن هم تصویرهای دانه درشت و داستاندار. حتی همان تصویر آخرمان، دم در کافه پینک، جلوی پنکهای که مه هم داشت. من تعادلم را از دست میدادم، در حال افتادن بودم، وزش باد پنکه به دادم میرسید، سرپا نگهم میداشت. من چند بار سرم را روی میز گذاشتم، دستم را بالا بردم که این تصویر دانه درشت و داستاندار، همانجا تمام شود. اما همینطور باد به کلهام میخورد و من شق و رق جلب ایدهی ساختن دوباره، ساختن از دل ویرانهها میشدم. خودم را دوباره پرت میکردم در دل تاریکی. واقعا هیچ تضمینی حتی برای مدت یک روز هم دستم نداشتم. دوست داشتم وقتی برای آخرین بار دستانت را میگیرم. یک لحظه. من نمیتوانم از عشق بنویسم. اما از جدایی تا دلت بخواهد. من دوست داشتم وقتی برای آخرین بار که دستانت را هنوز ول نکرده بودم، که هنوز فشارشان میدادم، باد پنکه ما را از جایمان میکَند و به بعد از ظهر یک روز مهآلود در حیران پای درخت مقدسمان کاکوزا میبرد. آن موقع که مغزم از شکستهبندی کلمات پر بود و هیچ خلوتی برای ذهنم باقی نمانده بود، با سر به تاریکی شیرجه زدم. اصرار نکردم و تا همین چند روز پیش، دستانم دور گردنم، خفهام میکردند. حالا چند روزی است از تاریکی بیرون آمدهام. دنیای هنوز هم ترسناک است و زندگی در آن ترسناکتر. هنوز هم نمیتوانم از عشق بنویسم اما تا دلت بخواهد از جدایی، از تنهایی از سرگردانی از آشفته باز و خواب و بیداری، از رنج، از سکوت میتوانم بنویسم.
فکر میکردم این خداحافظی میتونه برای چند ماه کافی باشه، گفتم وقت ندارم، باید برم موهامو کوتاه کنم. پیش تو این طور گفتم که ناراحت نشی، قبلا چند باری بهم گفته بودی موهای بلند بهم میاد، ولی اون روز مجبور بودم کوتاهشون کنم. در اصل باید میرفتم و از ته میتراشیدم، نمیخواستم یهو با همچین صحنهای مواجه بشی، شایدم همه این کارا بیخود بود، مگه کیه که سرباز کچل ندیده باشه، به هر حال منم داشتم سرباز میشدم. تازه قبل اعزام رفتم یه کلاه کپ خریدم که این کچلی سرم خیلی معلوم نباشه، چون ته کلهام انقدر روشنه عین آینه، ملت زل میزدن بهم، میترسیدم چشم بخورم. تو خیابون بودم که آخرین حرفامو بهت میگفتم، با این که غربت عجیبی روی سینهم نشسته بود ولی سعی میکردم عادی و معمولی رفتار کنم، انگار میرفتم تهران و بعد یک هفته برمیگشتم، ولی خب همه اینا چیزایی بود که هی منو به دو به شک میانداخت، نمیدونستم قراره چه بلایی سرمون بیاد. بیشتر از خودم نگران تو بودم، اینجا هیچ کسی برات قابل اعتماد نبود و راستش میترسیدم تا من نباشم سرو کله یکی از این پسرای تخس لاشی دوروورت پیدا بشه، نه اینکه از تو بترسم از اونا میترسیدم که برات اذیت بشن، تو که میدونستم چقدر منو دوست داری، حالا اون موقع هم اگه نمیدونستم، بعد اینکه دیگه آشخور نبودم، تو بودی چهار صبح، تو جیبم آجیل میریختی. میگفتی این بادوومها رو مامان فرستاده برام، اگه بفهمه خودم نمیخورم بهت میدم عاقم میکنه. حتی یه بار نمیدونم چی شد یه دونات خوشمزه گذاشتی تو جیب بزرگ فرنچم. اون موقعها دیگه عادی شده بود همه چی، قضیه این بود که میدونستیم دیگه بعد چند ماه، قرار دوباره برگردیم پیش هم. ولی اون روز آخر قبل اعزام چقدر عجیب بود همه چی. اصلا نمیخواستم باور کنم تو همچین موقعیتی ایستادم و مجبورم تجربهش کنم. فکر میکردم چقدر بدشانسم، درست موقعی که دیگه تونسته بودم دستت رو بگیرم، باید میرفتم سربازی. حتی خیلی از برنامههایی که باهم ریخته بودیمم نصفه مونده بود. هر چند من دوماه تونسته بودم اعزامم رو عقب بندازم. شاید اینو هیچ وقت بهت نگفتم. خودمو زدم به اون راه که میخوام معافیت بگیرم، الکی سوراخ گوشمو کرده بودن پیراهن یوسف. تا خود کمیسیون پزشکی رفتم که ثابت کنم اشتباه کردم و به این چیزا معافیت نمیدن، اونجایی که اون سرهنگه هی اصرار میکرد که بیشتر توضیح بده، میخواستم واقعیت رو بگم. این پروسهای بود که تو دفتر پیشخوان اون خانوم که لپهای قرمزی داشت بهم یاد داده بود. گفت چرا میخوای تمدید کنی؟ گفتم یه مشکلی دارم. اونم نه گذاشت نه برداشت، فهمید خاطره خواهم. گفت کافیه تمارض کنی به چیزی که نیستی و نداری، گفتم چطور مثلا، به بدن خودش اشاره کرد گفت یه چیز الکی پیدا کن، یه چیزی که حس میکنی از بچگیت توش نقص داشتی، گفتم گوشم سوراخ داره اوکیه؟ گفت اینو که خودت کندی! نه که خودم نکنده باشم، ولی خب جاش از اول بود. گفت چه میدونم میتونی یکم بیشتر اغراق کنی تا پزشک راضی بشه و بفرستت کمیسیون. هیچ کدوم اینارو هیشکی نمی دونه، توام نمی دونستی، لزومی نداشت، من داشتم برای اون موقع آخرین کاری که می تونستم انجام بدم را پیش میبردم. اولین کمیسیونی بود که نتیجهش برام مهم نبود، یعنی مهم بود، اگر پروندم رد میشد خیلی خوشحال میشدم، چون میدونستم که قرار نیست قبول بشه. تو کل جلسه ساکت نشسته بودم تا زود حکمم رو بدن، جلسه اصلنم جدی نبود، پنج نفر نشسته بودن هیشکی به هیشکی کار نداشت، اصلا پرونده من انقدر معلوم بود که فقط همون سرهنگه نظر دارد و پای برگه رو امضا زد و گفت میتونی بری.
میدونستم که دو ماه میتونم خودمو و تو رو برای سربازی آماده کنم. همین کارم کردم. دو ماه طوری رفتار کردم که دوتایی قوی بشیم و وقتی همو نمیبینیم کم نیاریم. البته آخراش از اون چیزی که تصور میکردم بیرون زده بودیم. کل روزو باهم بودیم، از صبحونه تا شام، تا نصف شب، تو خیابون تو کافه، یه جور عجیبی درمانده بودیم، انگار میخواستیم انقدری تو خیابون بپلکیم که بتونم از شهر و این دنیای مضحک بزنیم بیرون. داشتیم دنبال یه سوراخ میگشتیم که بتونیم توش برا هم شعر بگیم و از ایدههامون حرف بزنیم. شبیه اونجایی که یه روز تو خیابان ارتش زیر درختها بغل هم نشسته بودیم و تو آواز میخوندی. تو آخرین پیامایی که فکر میکردیم واقعا آخرین پیامهای زندگیمونن، گفتی میخوای یبار با سر کچل ببینی منو، من که از خدام بود اون شبو باهم قدم بزنیم، دم در که منتظرت بودم تا اومدی از در رد شدی زدی زیر خنده، کلی مسخرم کردی، کلی قربون صدقهم رفتی. گفتی شبیه یکی از بازیگرای خارجی شدم، گفتی چقدر میاد این کچلی بهت. تازه اصرار میکردی رو شقیقهم یه تتو بزنم. هر چند یدونه خال خوشگل اونجا دارم. ولی خب من که اهل این حرفا نبودم.
تو پارک که نشسته بودیم خیلی غریب بهم نگاه میکردی، میخواستی توام کچل کنی، من نمیذاشتم، گفتی چند تا مدل دیدی، خیلی خوبن، آدم هوس میکنه. من نذاشتم. ته دل آدم خالی میشد، من داشتم تو رو و نگاههای تو رو از دست میدادم. گفتی دلت از شهر سیره، سرت سنگینه، بزنیم بیرون از شهر. رفتم ماشین داداشمو گرفتم اومدم دنبالت، فکر کن تو آخرین روز قبل سربازی با همون ماشین از پیش همه فرار میکردیم دو تایی. از همین سمت سرعین رفتیم رسیدیم به یه روستایی، نزدیک آلوارس بود، یه جایی بود که آبشار داشت، نه که نیاگارا باشه یه آبشار کوچیک در حد خود اردبیل بود، آبی که ازش سرازیر میشد یخ بود، نمیشد یک دیقه پاهامونو تو آب نگه داریم، تو داشتی بهم یاد میدادی که با همون جوراب و شلوار برم تو آب، عین خودت، از توی آب سنگ ریزهها رو جمع میکردی میگفتی میخوای یه چیز هنری درست کنی، نه که یادم رفته باشه، قضیه اون سنگی که روشو شعر نوشتم و دادم بهت. بعد آب تنی حسابی، گفتی بیا از هیچی نترسیم. گفتم چطوری؟ گفتی نمیدونم یه طوری لابد باید نترسیم. گفتم اینجا چمن خوبی داره بیا همینجا دراز بکشیم و چشامونو ببندیم. مثل همون چوپونی که اون سر دره دراز کشیده بود و کل گله رو ول داده بود تو دره. گفتم مگه ما چی داریم که نتونیم دراز بکشیم و چشامونو ببندیم و تو این هوای خنک بخوابیم. گفتی من هیچی جز تو ندارم، خب منم همونجا بودم دستتم گرفته بودی. هنوزم دلم لک میزنه به اون جا و اون خواب. فکر کنم نیم ساعت خوابیدیم، وقتی زودتر از تو بیدار شدم، صورتت عین یه بچه معصوم بود. وقتی صدات کردم، لباتو تنگ هم کردی و ریز ریز خندیدی، گفتی میشه نری سربازی. با همین حرفت آب یخ ریختی رو سرم. توام ترسیده بودی. توام فکر میکردی نمیشه این رودخونه رو تنهایی رد شد.
آن وقت که عاشق میشویم، همه چیزمان عاشق میشود. در حقیقت چیزهایی ما را این طرف و آن، دور سر معشوق میچرخانند که ازشان خبر نداریم. بعدها که آب از سرمان میگذرد میدانیم از عمق بیرون آمدهایم. بنظرم ما آدمها بجز عمق آب، در چیزهای دیگری نیز غرق میشویم، فقط تفاوتش این است که میتوانیم نفس بکشیم. یعنی در عمق عشق غرق بشویم، اما نفس بکشیم. در عمق ورشکستی غرق بشیم، اما نفس نیز بکشیم. در عمق مخدرغرق بشیم اما نفسمان به شماره نیافتد. حالا که این استعاره برای آدمها صرف شده است، کاش آن را تنها برای اشیا به کار میبردند. بهتر که فکر میکنم متوجه چیزی میشوم، انگار همین استعاره ساده، همین غرق شدن که هم میتواند واقعی باشد، یعنی یک روز در دریای خزر موجها آدم را زیر بکشند و راه نفسش را ببندند، واقعی واقعی آن شخص غرق شده و مرده است، اما مثال عشق کمی توفیر دارد. عشق میتواند واقعی واقعی دلت را بلرزاند، فراقش میتواند نفست را بند بیارد، اما حالت دیگری هم وجود دارد اینکه هیچت نشود، همین طورعاشق شوی و به راهت ادامه دهی، دلت نلرزد و زبانت نگیرد. حتی با فراقش آب از آب تکان نخورد و تو غرق نشوی. داشتم میگفتم همین استعاره انگار حرف عجیبی در دلش دارد، انگار ما وقتی غرق میشویم، همه چیزمان را از دست میدهیم، آن ریسمان الهی هم دیگر به کار نمیآید و ما انقدر غرق میشویم، تا وقتی سر بلند میکنیم میبینیم ای دل غافل پیر شدیم، انگار این غرق شدن مصنوعی که ما با چیزها سرمان میآوریم، عوضشان را با پر کردن دل و رودهمان با باد حسرت درمیآروند. انقدری باد میکنیم که هزار سال هم گریه کنیم باز خالی نمیشویم. انگار وقتی آدم، حسرت میخورد، شبیه این است که انقدری در چیزی، دختر، پول، کار، تفریح، درس و مشق و... غرق شدهایم که به تدریج تبدیل به یک چیز شدهایم. به یک میز، به یک سنگ، درخت، شیر آب خوری. حتی در ذهن من آدمها وقتی زیادی عاشق کارشان باشند تبدیل به آن شکل آن کار میشوند. بعد دیگریها آنها را با نام کارمند، کارگر، مهندس، خیاط و اینها صدا میکنند، یعنی حتی اگر خودمان هم نخواهیم دیگریها سرمان را میکنند توی یک کاری چیزی و ما را با آن غرق میکنند و تهش یک عنوانی به دردنخوری بیخ ریشمان میچسبانند. وقتی به این تصویر نگاه میکنم، چه میبینم؟ دختری که پرندههایش را رها کرده؟ بغضهایش را در هوا معلق ساخته، چه میبینم جز خون، جز دست و پای دختری غرق شده در خون.
شاید جزو آن دسته از آدمهایی باشم که از نوشتن و خواندن و قدم زدن و البته عکس گرفتن لذت میبرند. اکنون که مینویسم، یا آن موقع که میخوانمتان یا زیر عکسهایتان مکث میکنم و بعد میگذرم، هر بار چیزهایی برای لذت بردن مییابم. این مراوده من با پدیدههایی که بیشتر آدم را یاد دست و گوش و چشم میاندازند به قدری کهنه شده که میتوانم گذشته خود را از میان کلمهها، کتابها، تصورها و تصویرها پیدا کنم. گذشتههایی سالم، پاره، تا خورده و لابد رنگ و رو رفته. علیالخصوص کلمهها؛ از وقتی که فکر کردم میتوانند راهی برای رهایی از خرافهها و دنیای خود ساخته ذهنیام باشند، عیار دیگری داشتهاند. آنها لختههای خونی متراکم در لحظههای طاقتفرسای زندگیام را شستهاند و لابهلای خالیترین لحظههای زندگیام رنگ دوام پاشیدهاند. در تصور فانتزیم، در دیگی از حروف شناورم. الفم، سینم... میان جرح و تعدیل و پیوند کلمهها گیج و منگ لنگ جور شدن یک کلمه یا یک یادداشت بینقصم. یادداشتی که بتوانم در کاسه سرم جا کنم. که اگر جا نشود، مانند آن حرف "چ" ای که برای گفتن "چرا" نداشتم، دیگم روسیاه میشود. برای همین تهدیگِ ذهنم، سکوت است. از خراشیدن و پاشیدن س ک و ت در یک شب بیمقدار هیچ ابایی نیست.
حالا این که این نوشته چه ربطی به عکس بالا دارد، من هم نمیدانم.
اما با این حال نمیتوانم حروف و کلمههای سر و تهِ سیال در آن را انکار کنم، مانند؛ س و خ ت ن. کلمههای یک عکس به قدری در بافت مولکولی آن جذب میشوند که هیچگاه به چشم نااهلان روشن نمیشوند. آنها تنها یکبار آن هم شبیه یک گاز بیرنگ و بیبو در توک چشم عکاس مثل تصویر مثالی یک شیء برای یک آن، کمتر از زمان یک پلک زدن ظاهر میشوند و دوباره هَم میخورند و ته نشین میشوند، مانند، س ق وط.