هنوز آدم خام

خدا، من را از این پلشتی‌ها دور کن. ایمانم به زمان را برگردان. آدم‌‌ها را سرجای خودشان بنشان.

زور می‌زنم که نگویم. هیچ چیز نگویم و ننویسم. نکاشته‌ام. تخم امید زیر زبانم چال نکرده‌ام. طفره می‌روم. اینگونه خودم را از دار مکافات کلمه‌ها آزاد می‌کنم. کلمه‌ها ارزان‌ترین ماده برای کشیدن نعش آدم رنج‌دیده‌اند. آدم‌ها همه رنج دیده‌اند. من کلمه‌ها را دوست دارم. گاهی از آنها متنفرم. این چنین چیزها آدم را به زندگی دل‌خوش می‌کنند. گاهی زیادی نزدیک‌اند و گاهی مثل ماه مهر خیلی دور. آنها خودمختارند. من فکر می‌کنم پشت همه‌ی این کلمه‌ها اراده‌ی من است اما می‌دانید که من اشتباه می‌کنم. آنها در زمان مقرر سر می‌رسند. می‌توانند سرریز شوند، بی‌اعتنا به تو و هر چه توی روح و روانت چیده‌ای، همه چیز را ببلعند و شاید از فرط کلمه خفه‌ات کنند. 

حالا که یک مرد سی و سه ساله‌ام. حالا که برای چندمین بار تخم امیدم را کاشته‌اند، بی‌میل من. باید که پیش رفت. آدم خام. فکر می‌کند دیگر بعد از این همه داستان‌ می‌تواند روی پای خودش بایستد. 

دو ساعت دیگر می‌رسم اردبیل. پیچ پیچ سرچم و طلوع نسکافه‌ای رنگ آن مغز آدم را پر از کلمه می‌کند. نمی‌دانم دلم گرفته است یا کم خوابیده‌ام. کله سحر ناله اتوبوس و ناله روحم توی هم رفته‌اند. خالصانه. دوست دارم حرف‌هایی که این ماه نگفته‌ام را خلاصه کنم. مغزم بی‌خود درگیر چیدن کلمه‌ها می‌شود. آنقدری ادامه پیدا می‌کند که آن دلتنگی بی‌امان یادم می‌رود. 

اکنون به نوشتن فکر می‌کنم که قرار است به من کمک کند تا دوباره داستان‌های زندگی‌ام را، کهنه‌ها و نوها را رونوشت کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۰۳

پاسخ نامه‌ی خرداد نود و نه

آرزوها و کارهای شخصی بین من و تو می‌لولیدند. ما تنها توانستیم برای چهار سال به این چنین مسئله‌ای پشت کنیم. به هر حال هر چیزی یک روز خود را از پشت تمام رویدادهای تلنبار شده بیرون می‌کشد. یکی از نامه‌هایی که در خرداد ماه نوشته‌ای همین امروز وقتی داشتم قفسه کتاب‌ها را مرتب می‌کردم، یکهو از لای کتاب شعر حمید مصدق بیرون پرید. کماکان سعی در انکار چیزی داشتم که دیگر خیلی نزدیک‌تر از هر چیزی مقابل چشمانم روی زمین افتاده‌بود. حتی حین افتادن، روی خال پشت دست راستم، همانی که یکی عین آن برای خودت تتو کردی، مالیده بود. با تمام این اوصاف طاقت نیاوردم تا آخرین ردیف کتاب‌های مرتبط با تئاتر و داستان را دسته‌بندی کنم. برای چند لحظه همه‌چیز را ول کردم. به‌طرز عجیبی احساس ضعف می‌کردم. کلماتِ تو دوباره سراغم آمده‌بودند. لای نامه را باز کردم. هنوز شک داشتم که نامه از طرف تو باشد. آخر گاهی بعضی از چیزهایی که برایت می‌نوشتم به دستت نمی‌رسید. آنها را جایی لای کتاب‌ها گم و گور می‌کردم. اما این نامه‌ی تو بود. این را بعد از خواندن یکی از پاراگراف‌ها فهمیدم. روی پاک نامه جایی که آدم‌ها اسم گیرنده نامه را می‌نویسند تو نوشته‌ای: «برای تو، ستاره‌ی شانس.» و پا بندش مثل همیشه یک قلب تو خالی کشیده‌ای. عین قلب من که با لمس وجودت هری می‌ریخت. تو همیشه آن‌قدر با حوصله نامه می‌نویسی که حتی احتمال دارد برای نوشتن یک نامه‌ی دو صفحه‌ای اندازه دو شبانه‌روز وقت صرف کنی.
گاهی به این فکر می‌افتم که این نامه‌ها را که بوی عشق و انسانیت می‌دهند، جایی منتشر کنم. می‌دانی آدم‌ها وقتی برای ابراز احساسات عمیق خود دست به گریبان کلمات می‌شوند، تکلیف خودشان و هر کسی که نامه را می‌خواند را مشخص می‌کنند. بعد از نوشتن، آدم بهتر می‌داند که چه می‌خواهد. نامه‌ها و بهتر است بگویم کلمه‌های درون آنها از رابطه‌ی ما بستری لطیف و امن ساخته‌اند. نه اینکه خودمان به خون هم تشنه باشیم. ما شاید گاهی نمی‌توانستیم آنطور که باید از دنیایی که ساخته بودیم به چشم‌انداز وسیع بیرون از آن نگاه کنیم.
اعتراف می‌کنم که روشن‌ترین چیزهای زندگی را من با تو و با انتخاب‌های درست و نادرست فهمیده‌ام. از خرداد 99 انگار بیست و چند سال گذشته‌است. تو و من دیگر به‌اندازه یک رفاقت ساده هم اطلاعی از همدیگر نداریم. نمی‌دانم رژیم می‌گیری، سیگار می‌کشی یا اندازه آن موقع‌ها شب‌ها می‌افتی به جان خیابان‌های شهرتان اما بهتر از هر چیزی می‌دانم که اکنون در آخرین سطرهای داستانمان چقدر دلتنگ همیم. ما آن‌قدر بزرگ شده‌ایم که دیگر هیچ رؤیا و داستانی پای ما را نمی‌گیرد. تعجب می‌کنم چطور می‌توانستی توی نامه‌هایت من را کله گردالی خطاب کنی. اکنون دیگر همه‌چیز فرق کرده است. مثل طبیعت. هیچ‌چیز ثابت نمانده. هر چیزی زیر آب و باد صیقل‌خورده، و این داستان دیگر منتظرهیچ اتفاق خیرکننده‌ای نیست. وقتی کتاب‌های تاریخ را ورق می‌زنم، تنم از این همه بی‌اعتنایی به لرزه می‌افتد. هزار هزار داستان نیمه‌تمام. حقیقت چیزی است که همیشه به آدم‌های خوش خیالی مثل من طعنه می‌زند.
در این سال‌هایی که عین همه‌ی آدم‌ها برای بقا چنگ می‌زنم و سنگ خورد می‌کنم، گاه و بی گاه با پای سُر خورده به گذشته تپانده می‌شونم. هر چه هست بوی انسانیت می‌دهد... 
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱ مهر ۰۳

عرررر-ع- دو سیلابی

چه عکسی. چه چشمای دنبه و گنده‌ای. آدم حسودیش میشه. خوشگل باشی و غمی نداشته باشی. حداقل غمت اینقدرا سنگین نباشه. نهایتاً مسئله‌ت این باشه که چرا از اون یکی نره خر بچه ندارم. یا چرا حقوق هم صنفی‌هامون تو پایانه‌های مسافربری و باربری توجهی بهش نمیشه. حالا عکس‌العملت چیه؟ اینه که شلتاق بندازی و عرررررررررررررر. منم می‌خوام. می‌خوام تا آخر دنیا مقابل این پلشتای عرررررزشی عرررررررررررربده بکشم. کار دیگه‌ای ازم ساخته نیست. مشت بندازم، باتوم کلفتو می‌کنن تو گوشم. گوشه‌ی گودی رینگ تنگ تو تنگ، گرد و خاک می‌کنن، گه نخوری، گردن نگیری گلاویز میشن، گلوله بارون می‌کنن، گور می‌کنن، گوشواره‌هاتو، گردنبدنتو گرو می‌گیرن و گم میشن تا گمراهت کنن تویِ گردن شکسته‌ی گورخرو.

حالا توی الاغ عررررررروسی بگیر من قر بدم. کرور کرور جماعت سفیه پر رو دورتو می‌گیرن و شاباش میدن تا دو سه تا مهره‌ی آخر کمرت هم از جا در بره و همه‌ی قرو قمیش‌ها بریزه وسط چهارراه امام. بعد عنتر بزرگ بیاد پشت بلندگو عرررریضه و یاوه در کنه و بگه: ای قرومساق عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری. البته قرومساق وقتی بعد حرف ندا بیاد، معنیش میشه قردهنده‌ با ساق پا.

شبیهیم. ولی فرق من و تو اینه، تو هر جایی عشقت بکشه صداتو می‌ندازی بیرون سرت، داد و بیداد می‌کنی، ملتم درکت می‌کنن و می‌گن سو نایس، حیوان نازنین، زبون‌بسته‌ی دوست داشتنی. اما منِ بدبخت، پیرو ایده‌ی مردها که گریه نمی‌کنن، همه‌ی این صداها رو با بالشت، توی سرم حبس می‌کنم و جیکمم در نمیاد. من می‌تونم ادای تو رو در بیارم و چهار دست و پا راه برم و عرعر کنم ولی تو نمی‌تونی عین من گند بزنی به زندگیت.

منه خر یه شب که اوضاع قاریشمیش بود و فکر می‌کردم دیگه بیش‌تراز این نمی‌تونم برای بدست آوردن کسی پامو پس و پیش کنم، بعد یه بگونگوی حسابی، جورناجوری توی فاز رفتم. فکر می‌کردم اگه بخوابم دیگه قرار نیست بیدار بشم. بدنم داشت کار خودشو می‌کرد. داشت دور خری که من باشم فنس می‌کشید و می‌خواست من همون تو بچرم و دیگه الم‌شنگه درنیارم. با فاصله‌ی یه تن زنده، صاف صاف رو تخت دراز کشیده بودم، دستامو ضربدری رو سینه‌م گذشته بودم.عین ارمنی‌ها، موهامو شونه کرده بودم، با لباسای امانتیِ تمیز، آخرین تصویرهای ذهنیمو مرور می‌کردم. تا خود صبح حتی با خودم حرف نزدم. با وسواس داشتم نفس کشیدن خودم و کسی که دیگه خر نبود رو می‌شمردم و گور خودمو و اون زندگی پرادعا رو می‌کندم. صبح که بیدار شدم، طبق معمول نمی‌تونستم خر نباشم. جلد خریتو پوشیدم و صداش زدم. اصولاً پسرا بیشتر به گونه‌های مختلف خر شبیهن تا دخترا. دخترا اصلاً برا یه سیاره دیگهن و ما نمی‌تونیم زبون همو بفهمیم.

تو می‌تونی اندازه یه عمر کار و بارت رو دوش بکشی و با خودت تا پای هیمالیا بری و من از شبکه مستند دوی مارتن تو رو ببینم که پای نازنیت رو از دهن شیر بیرون می‌کشی و له له می‌کنی تا به بقیه برسی. تو بیشتر از من مرد عملی.

تو کی هستی؟ همونی که همه جا می‌بینمت؟ همونی که می‌خوای تو این گند به این بزرگی پاتو بذاری جایی که من گذاشتم!

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳

صداها

نمی‌دانم به کدام یک گوش کنم. به صدای قلبم یا به صدای آدم‌ها. گاهی که غده تنهایی در قلبم رگ و ریشه می‌دواند، دنبال نزدیک‌ترین صدا می‌گردم. صدایی که سمتش را می‌دانم. گاه می‌آید و گاه نمی‌آید. به تابلو نگاه می‌کنم. احتیاط می‌کنم و نزدیک می‌شوم. آن قدر به صدا نزدیک می‌شوم تا در آن خود را گم کنم. لحظه برخورد با صدا جایی‌ست که آدم منگ می‌شود. در آن لحظه می‌خواهم خلاف مسیری که آمده‌ام را طی کنم. نمی‌خواهم فاصله بگیرم. همچون بادی که بالای کوه به تنم می‌خورد. دوست دارم آن صدا را جذب تنم کنم. هر چند من با صدای خودم غریبم. اما همان صدای ناکوک را با صدایی که همیشه از یک سمت به گوشم می‌رسد، در هم می‌آمیزم و صدای روحم را می‌شنوم.

نوشتن از صدا کار سختی است. من چگونه می‌توانم شیرینی کیفیت یک صدا را با کلماتی که قبل از ظهر یک روز بد در کاسه سرم می‌جوشند، منتقل کنم؟ این صدا آنقدر ماندگار است که حتی وقتی که بی‌صدا کلماتش را می‌خوانی رنگ احوالش نورون‌های مغز آدم را پر می‌کند. این صدا آنقدر افیونی و بکر است که من را کله پا می‌کند. لابد هر کدام از ما آدم‌ها به صدایی وابسته‌ایم. بعضی‌ها به شنیدن صدای مادر، پدر، همسر و بچه‌ها و بعضی‌ها به صدای اشیاء یا حیوانات. دوست من به صدای خرخر گربه‌اش وابسته است. یا یونس به صدای پسرش. من به صدایی وابسته‌ام که در لحظه پاهایم را سست می‌کند و من را به سمت خودش می‌کشاند.

من از این چیزا حرف می‌زنم تا ارزش صدای آدم‌ها و اشیای دور و اطرافم را از نو بیابم. این چیزهایی که به کله‌ام چسبیده‌اند و رهایم نمی‌کنند شاید حرفی بر گفتن دارند. البته این یادداشت‌ها صدای خود آدم را در می‌آورد. این کلمات وقتی با صدای درون همگام می‌شوند معجزه می‌کنند.

حالا که به حروف روی کیبرد نگاه می‌کنم، به خودم می‌آیم و می‌بینم که صدایی نمی‌شنوم. انگار گاهی خودم صدای سرم را هل می‌دهم به سمت پیشانی به جایی نزدیکی چشم‌ها. جایی که اگر سکوت کردم صدای سرم را از مغز چشمم شنیده شود. تا مدام نیاز به سخنرانی و بلغور کلمه‌ها نباشد. هر چند من خودم را آدم گفتگو می‌دانم و در بدترین لحظه‌های زندگی‌ام -البته با نگاه امروزم هیچ بدترینی وجود نداشته- شروع کرده‌ام به حرف زدن. به واداشتن آدم‌ها به گفتن چیزهایی که سبک‌شان می‌کند. این روزها آدم‌های اهل گفتگو زیاد نیستند. یا بهتر است بگویم گفت و شنود، یا گفت و گوش. یکی بگویی و یکی بشنوی، یا حتی بیشتر. ما حوصله شنیدن صدای آدم‌های واقعی زندگی‌مان را نداریم. ولی صدای هر طبل توخالی را حفظ حفظیم. برای همین خیلی زود همین که تقی به توقی می‌خورد از همدیگر فاصله می‌گیرم. یا چیزهایی را به همدیگر نسبت می‌دهیم که با عقل جور در نمی‌آید. بعد پشیمان می‌شویم. حاصل این پشیمانی چیزی نیست جز یک حسرت. پلی که کوبیده‌ایم و دوباره ساختنش کار راحتی نیست.

 


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۸ مرداد ۰۳

مراسم قطع دست هشت پا

میگه چرا این کارو کردی؟ از خودش نمی‌پرسه، از من می‌پرسه، جواب منم معلومه. چقدر باید آسه بیام و آسه بریم که پامون گیر ممیزی نیافته؟! بس نیست این همه. ما که این همه داریم لفظ میایم، حداقل باید یه کاری بکنیم که بعد بگیم آره عزیزم ما خواستیم، حتی تا دم در دفترشونم رفتیم، حتی متن‌مونم دادیم، اینا نخواستن، اینا نذاشتن. آدم دو روز عمر می‌کنه بذار فکرش راحت باشه حداقل وجدانش رو برای دو سه تومن چرک کف دست دولتی جماعت نفروخته. حالا ما که خیلی ادعامون میشه، یا ظاهرمون این شکلیه. خیلی هم حالیمون نیست. خودمونو انداختیم تو یه اقیانوس درندشت و می‌خوایم نذاریم آب خوش از گلوی بعضی از نهنگ‌ها بگذره، می‌خوایم یکی یکی دست هشت پاهای زندگی‌مون رو ساقط کنیم، می‌خوایم بساط کوسه‌بازی‌ها رو جمع کنیم و مار‌ماهی‌ها رو رنده کنیم. آخرش هم هیچی به خودمون نمی‌رسه. فقط یه جو آرامش اون ته هست که آدم دلش آروم میگیره که به قول گفتنی سمت درست تاریخ ایستادیم.
میگه چرا فقط تو از این کارا می‌کنی؟ نمی‌دونم این سوال تخریبه یا تهدید! جوابی ندارم براش. نمی‌دونم ما چند نفریم. اصلاً مگه باید چند نفر باشیم. جا می‌شیم تو این دریا؟ بدبختی اینجاست زیادم باشی، طعمه‌ی هفت رنگی می‌شی برا اونایی که دریارو هم بخورن سیر نمی‌شن. واقعا مگه ما چند نفریم؟ که زدیم دل به دریا؟
حالا برا پیش رفتن دیگه نمیشه با دوستای نیمه راه ادامه داد. همه باید باشن تا آخرش. اینا رو که می‌نویسم، راستش بدنم منقبض میشه حس می‌کنم یه استرسی میاد سراغم. به هر حال بعضی حرفا اندازه دهن آدم نمیشه. هیچ‌وقت. یعنی ما اینجا هیچ‌وقت نمی‌تونیم حرف‌های گنده بزنیم. با اینکه وقت سرخاروندن ندارم، ماجرایی رو شروع کردم که پایانش دیگه خیلی دست خودم نیست. من باید اینو تا جایی ادامه بدم که اون آرامشه بیاد سراغم. فعلاً که همچین حسی ندارم. به بیهوده بودن این شیوه از مبارزه فکر می‌کنم. به این که چرا نمیشه واقعاً یه کاری کرد. یا یه چند تا کار کرد که آدم حس کنه تاثیر داره، یعنی تاثیر رو خودت با چشمای خودت ببینی. نمیشه که بنا آجر رو آجر بزاره دیوار بسازه، بعد ببینه حظ کنه، من کلمه پشت کلمه بنویسم آخرش نتونم ببینم چی شد بالاخره. انقدری با شخصیت‌های خیالی نشستیم و گفتیم از این جایی که هستیم دور افتادیم. کارامون بعد خودمون تاثیر می‌ذارن. برا بزرگترای هنر که این طوری بوده برا ما رو نمی‌دونم. یعنی فعلاً نمی‌دونم. چون یه چیزایی هست که روی دوش آدم سنگینی می‌کنه. یه ترس‌هایی هست که آدمو ول نمی‌کنه. میاد، همینجوری میاد تا تاریکی اتاقت.
دوست دارم وقت‌هایی که گوش شنوایی برای حرفام نیست. بتونم همونطور که می‌تونم برا یکی حرف بزنم، همه حرفامو بنویسم و خسته نشم، گردنم نگیره. یکم حوصله می‌خواد. می‌خوام همونطور که حرف‌ها و استعاره‌ها میان تو ذهنم بنویسم. چرا باید منطق این دنیا رو اینقدر جدی بگیرم؟ امتحان کردم دیدم آدم‌ها تقریباً همه‌شون اینطورین. به جز اونایی که دیگه بزرگ شدن و پیر. مثلاً نوجوونا خیلی خوب کنار میان. خلاصه. حرف زدن اینطوری. که نه از در میگی نه از دیوار. ولی منظورت همون در و دیواره، چیزیه که منو برای فردا، بیدار شدن و خوردن صبحانه آماده می‌کنه.
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۴ مرداد ۰۳

سعادت لرزان

ما خودمون یه پا دیکتاتوریم. حالا یه پا تو باشی یه پا من با دو پای جهنده کل زندگی رو جهنم می‌کنیم. هی وول می‌خوریم اینور اونور پی سعادت، هی دور می‌شیم از خودمون. وقتی تو گودالیم چقدر خوب زبون بازی می‌کنیم، لفظ میآیم، جمله‌ی سنگین میگیم استعاره‌ها رو جرواجر می‌کنیم، ملت می‌خندن آخرش خودمون به زا می‌ریم. ریز ریز جمع می‌کنم مشت مشت از کف میره، کی جون داره تا دوباره بره پی نقشه‌ی گنج. دوست دارم همین راه فرعی روی نقشه رو ادامه بدم، سر راهم یه ساحره گیر بیارم، خرش کنم بهم جاروی جادویی بده، جاروی جادویی رو بردارم باهاش پرواز کنم، لنگامو بدم بالا، عوض همه‌ی این سال‌ها که بهش باد بخوره، آفتاب بخوره، برنزه شه، اصلاً یه آدم دیگه شم. یه قالب جدید خالی. چرا خالی؟ خب خالی خوبه، دلتو نمیزنه. ولع داری برای زندگی. پر باشی دیگه مگه چیزی هم میمونه تجربه کنی. دست به چیزی بزنی سر ریز می‌کنه از دور لب و دهنت می‌چکه، زمین بارون می‌گیره، ابرها به هم سقلمه می‌زنن، بعضی‌ها خنده‌شون می‌گیره بعضی‌ها جری می‌شن، ملت می‌ترسن، این من و توایم که به زادگاهمون می‌ریم. بگو اینارو کی گفتم؟ یبار گفتم که گوش داشتی، یه بار گفتم که زیر دوش داشتی اداهای اگویستی تمرین می‌کردی. ول نکردی شدی چیزی که الانی. آس و پاس. یه نیم روز از کل روز و شب و بیداری، بعد می‌خوای زندگی رو به نحو احسن از نو بزایی. دلم می‌خواد بازم برات حرف بزنم. ولی نا ندارم پا شم عقب ساحره برم، بلکم با دستای لرزونش سعادت لرزان زندگی ما رو دستکاری کنه حالمون جا بیاد دوباره بخوابیم آمار روز و شب و تاریخ و هفته و ماه از یاد ببریم. حالا درد که یکی نیست. اینم من وقتی حالم خوب نیست. وقتی دیر بیدار می‌شم. وقتی یه زنگ زدن ساده میشه آفت روح و جانم. مجبورم از جاده خاکی برم که بی ریاتره، اینجا دیگه به هیچی مجبور نیستم. عَلَم کسی رو تکون نمیدم. بد رقصم. ولی اینم منم. وقتی پاهامو از خاک می‌کنم، میرم هوا نمی دونم تا کجا میرم. من خیلی کم این حالیم. یبار تهران توی خیابون بیمه. یبار اردبیل توی کوچه‌ی سید‌برقی. یبار سر کوچه‌ی امید. این حالی نباشم، انگار یه کی دیگه‌م. کم حرف می‌زنم. آسمون ریسمون نمی‌کنم. لنگامو هوا نمی‌دم. دهنم بسته‌س. فقط زور می‌زنم تا اطرافمو ببینم. زور می‌زنم تا یه حرکتی بزنم که بیشتر خودمو بشناسم. سعی می‌کنم درست نفس بکشم و هوس ساندویج و نوشابه نکنم. وقتی این حالیم تا پام می‌رسه به اتاقم می‌گیرم تخت می‌خوابم. همه‌ی مکالمه‌ها رو تو ذهنم همونطوری نصف و نیمه ول می‌کنم و تو خودم میرم تا خوابم بگیره. بعد که بیدارم، تازه انگار از لونه‌م در اومدم. دوباره همه چی از اول میاد رو مخم فشاره میاره. هزار راه نرفته میاد رو مخم گاهی حتی میاد جلوی دماغم نفسمو تنگ می‌کنه، اما گریزی نیست ازشون. یک روز باید طاقت بیارم تا شب شه تو خودم بپیچم و بخوابم و همه‌ی چیزمیزای زندگی رو فراموش کنم. من هیچ‌وقت دنبال ساحره نرفتم ولی خیلی تو مغزم حالشو پرسیدم. انقدری پرسیدم و به جوابم نرسیدم که موهای سفید بهم حمله کردن. من می‌بینم همه‌ی آرزوهامو که دارن پرواز می‌کنن و من پام به خاک وصله. یه چی برمیداری با خودت پا میزاری بیرون از خونه ولی انگار راهو بلد نیستی. می‌شینی چشم میزاری روی نقشه، خودتو گول میزنی، پا میشی راه می‌افتی آخرشم وقتی پیچ پیچ شهرو رد میکنی می‌رسی سر کوچه‌ی خودتون. اونجا که هنوز صدای حسرت‌ها و رنج‌های نوجوونیت هارهار بهت می‌خندن. من و اونا تو دسته‌ی شکست خورده‌هایم. هم‌بندیم. هم‌خونیم.
حالا دیگه باید پا شم از این حال دربیام. سر عقل بیام. لباسامو بپوشم و برم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۷ مرداد ۰۳

در دو ربع

وقتی تنها می‌شوم، لنگ‌هایم در هم گره می‌خورند، کاربرد اشیاء تغییر می‌کند، اگر همینطور همه‌ی بدنم را به امان خودشان رها کنم، انگشتان پای راستم شروع به تایپ چیزهایی می‌کنند. چیزهایی که من ازشان سر در نمی‌آورم، تنها می‌توانم بگویم ذهن آنها مثل ذهن من، زمانی که باید به ایده‌ای سر و شکل بدهم، مغشوش و مشوش است. گویی پرهیب سوگی روح‌گداز هنوز در پیرامون من ادامه دارد، هنوز برای غلت خوردن در دو ربع، ساعت‌ها می‌دوم، بطری آب پرتغالم را پر می‌کنم و موزیک‌هایی گوش می‌دهم که هیچ ازشان سر در نمی‌آورم. با این اداها خودم را به بی‌راهه‌ای می‌کشانم، تا از ترس این تاریکی و سرما به زندگی روزمره بازگردم و با آدم‌های قد و نیم‌قد زندگی‌ام خوب تا کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۵ خرداد ۰۳

آیدین

به خودم سیلی زدم، گفتم قوی باش. عوض سه تا خیابان دراز و سه تا کوچه‌ی نیم بند، یک خیابان پر از درخت را پیاده تا آن سرش قدم زدم. دختر دوچرخه سوار لای بربری را شکافته بود، املت بار می‌زد، به آن مردهای دوچرخه‌سوار طعنه می‌زد، انگار آنها ماتحت‌شان بیشتر عرق می‌کند. من برگشتم خانه. گفتم بخواب کسی نیست شب خوش بگه. نه مسواک نه رخت کندن، بدون من خوابیده بود. دلم برایش خالی شد. تن کندم تا به حرفش بیارم. یک فصلی از سال سراغش آمده بود، نحس. نه خنده‌هایش خنده بود نه گریه‌هایش گریه‌. نه شب کتابخانه چقدر غریب است. همه دل یک ساختمان بزرگ را خالی می‌کنند، حالا ریختن توی خیابان، داد می‌کشند، نگهبان به صندلی تکیه می‌دهد، به اسارت خودش فکر می‌کند؛ «آقا کارت‌تون لطفاً...» دست را به سمتش می‌برم، کارت را می‌قاپد، دکمه‌ی یقه‌اش را شل می‌کنم، بابت همان زحمت ریز از من تشکر نمی‌کند، اخم می‌کند، دیگر نمی‌خواهد ادای یک نگهبان وظیفه‌شناس را در بیاورد. می‌دانم به عکسم نگاه نمی‌کند، می‌دانم به جای کد ملی موهای سفیدش را می‌شمارد، اینها همه قصه‌ است، شکم باید سیر باشد، باید همه‌ی باطله‌ها را ریزریز توی آب شور حل کنیم، بزنیم به یک زخمی، خلأ‌ها را پر کنیم، شیر آب را باز کنیم‌، فواره‌‌ها بلند شوند، داد بزنیم «آیدین» نگهبان از خواب بپرد، کتابخانه خلقش کج شود، کتاب‌ها سُر بخورند و توی دریاچه‌ی شورابیل از کلمات دردسرساز خالی شوند، همه خورد و خمیر شوند، ‌در خزان آبکی کتاب‌ها برگ برگ آنها را دست به دست کنیم و آقای گزارشگر روی زیپ‌لاین پهن کند، دو روز منتظر بمانیم، خشک شوند، بدهیم ناشر داستان بالاجا قارا بالیق را چاپ کند. بلکه خواب از چشم رئیس بپرد، حسرت بکشد، آخ و اوخ کند، ناشتا قهوه دبل بخورد، به این اداره و آن اداره زنگ بزند، برگردد جلیقه نجات ببرد برای نگهبان، نگهبان جلیقه را با ته مانده‌ی بادمعده‌اش پر کند، رئیس بگوید: «ایش»، در کتابخانه را با سلام و صلوات واصله نیم ساعت زودتر باز کند، من تنها پشت میزی‌ بشینم و حسرت صدای جیرجیر صندلی‌ها سراغم بیاید. روی میز ضرب بگیرم پاشم آواز بخوانم. اتود بزنم، خودمم را فراموش کنم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۰۳

نویزی نویزی

من تمام طول این باریکه‌ی آسفالت را خوابیدم، سراسر سرچم را، کنارگذر زنجان را تا درآمدن صدای یوغور و بی‌نزاکت راننده اتوبوس، من همیشه‌ی خدا در طول همه‌ی جاده‌های زندگی‌ام خوابیده‌ام. گاهی بی‌دلیل به سوداهای عشق پشت کرده و خوابیدم، نادیده گرفته‌ام، لرزش تنم را برای خلوت خودم نگه داشته‌ام، من میان آرزوها و عشق به دخترکان پشت کردم. خوابیدم تا به آرزوهایم برسم. عشق دیگر جایی میان آرزوهایم ندارد. ما از مدار دل‌و‌قلوه‌ دادن‌های شبانه خارج شده‌ایم، زده‌ایم به شانه‌ی خاکی جاده. صدای ما دیگر آن عیار تیرماه چند سال پیش را ندارد. ما به راحتی لای سیم‌های مخابرات کم رنگ و عادی شده‌ایم، صدای‌مان خلوص ندارد. اسم همه‌ی آن‌ها نویز است. من نویز جدید در زندگی‌ام یافته‌ام. نویزی برای عبور از کنار همه‌چیز. نویزی کر کننده، کور کننده. من یک نمایشنامه‌ی بی‌پایان دارم که سال‌هاست به تنم زار می‌زند، می‌دانم آخر سر شبیه همه‌ی چیزهایی که پیش‌پیش نوشته‌ام آن را تن می‌کنم. با هزار افسوس و حیرت می‌گویم؛ کاش چیز بهتری می‌نوشتم، کاش این همه‌ افسار ذهنم را به باد نمی‌دادم. کاش این همه‌ با کیوسک‌های مرده هم‌صدا نبودم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۴ خرداد ۰۳

آدمم می‌پندارند

زیر دوش حمام خانه به حوض آب گرم استخر دانشگاه فکر میکردم، به فرق اینها، متوجه چیز دیگری شدم؛ من بهشدت به آب وابسته‌ام. اگر جایی از خشکسالی حرف بزنند، زبانم عین خشت خشک راه خرتلاقم را خفه میکند. هر روز دوش میگیرم، هر روز میزان تمیز بودن خودم را اندازه میکنم. مگر شده لباس کثیف را دوبار تن کنم؟ این حال به حدی روشن است که امیرحسین همراه داشتن مایو را یادآوری می‌کند. امیرحسین رفیق گرمابه و سیستم گلستان من است. گاد آو لذت‌های ساده‌ی زندگی. حالا چرا اینها را مینویسم؛ زیر دوش بودم، شب باید بروم ترمینال و فردا خودم را سر کلاس برسانم. فکرم پیش بطری آب داخل کیفم بود. تهران که میروی، بطری آب همان لنگه کفش مثل‌ها است. تهران که میروی باید یک کوله پشتی کول کنی، همهی مایحتاج زیست یکی دو روزهات را بچپانی داخلش، تازه اگر استاد قصد داشته باشد با اشیا اتود بزنی، باید همراه خودت یک سری شیء، چه میدانم از گیره لباس و بادکنک و ریسه و سنگ و تیله ببری سر کلاس. راستی اردبیل چقدر جای کوچکی است. هر بار در همین ترمینال قیافههای آشنا میبینم، همه از صدقه سری اینستاگرام. من در این راه نه ساعته تنها نیستم، آدمهای مجنونتر و گرفتار تر از من هم پیدا میشوند. گمان می‌کنم بعد از یک ترم دیگر، رکورد مسافتهای طی شدهی هادی را جابه‌جا کنم. آن وقت میتوانم اندازه دور دنیا با شما حرف بزنم و داستانش را بنویسم. ویژگی آب هر چیزی که است، ذهن آدم را روشن میکند. دیدگان آدم را با جلوههای زیبای زندگی سیراب میکند. زیر دوش بودم، به حرف آدمهای خوب زندگیام فکر میکردم، آنها چقدر از من تعریف میکنند، نسخهی خوبی از من در ذهنشان دارند، گاهی حسرت به دلم می نشید، کاش آن نسخه را ملاقات میکردم. هر چند همین نسخهای که دست خود دارم، سعی میکند آن یکی را کشف کند. آدمها آن یکی لنگه را میبینند، از صبوریاش از مهربانیاش تعریف میکنند، اما نصیب من این یکی لنگه درب وداغان است. گاهی یکی از راه میرسد، تفقدی میکند، شوتی میزند، سر راه یک بنده خدایی سبز میشوم، البته نه که همیشه ابژه‌ی دست آنها باشم. اگر کمی فلسفه ببافم میتوانم خودم را عین شیء فی‌نفسه بدانم، آدمها آنطور که در دستگاه معقولات خود با تراشی انسانی روبه‌رو میشوند، آدمم میپندارند، حال آنکه من یک سگِ آبیِ خانگیام.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ خرداد ۰۳