جغرافیای جوان ایرانی

هر شب خودم را به اتاق پنجره‌دار گوشه‌ی خانه تحمیل می‌کنم. با قول‌و‌قرارهایی که با آدم‌ها گذاشته‌ام، یک شب می‌خوابم، و دو شب، سه شب یا چند شب و چند نصف‌شب بیداری می‌کشم تا شرط بقا میان آن‌ها را بقاپم. باقی شب‌ها که آدم‌ها مشغول هزینه و فایده‌ی اجناس‌اند، من برای پر کردن کپه‌ی تهی زندگی‌ام زمان را انبار می‌کنم و بیشتر از معمول به اشیای ول‌شده‌ی توی اتاقم زل می‌زنم. به این‌که با آن‌ها چند روز می‌توانم بیشتر زنده بمانم فکر می‌کنم. به تلاش‌های خودم برای سر درآوردن از نظم زندگانی سر تکان می‌دهم. به چینش کتاب‌ها، به تابلوهای امانی، به سنگ نمک، به مدرسان شریف، به جلد نمایشنامه‌ها ریشخند می‌زنم. منی که توی اتاق چمبره زده‌ام، منی که توی راهروها دنبال نامه‌ها و جوازها می‌دود را دست کم می‌گیرد، دهن‌دره می‌رود و برای روز بعد و کم آوردنم نقشه می‌چیند... گاهی خودم را دورتر از اتاق می‌بینم. غریبه می‌شویم برای هم. غریبی می‌کنیم. من خوابم نمی‌گیرد و اتاق خواب نمی‌دهد. من آرام نمی‌گیرم، اتاق طفره می‌رود، روزمره می‌شود. به انجماد فکر می‌کنم، به اشیا شدن و چیده شدن در گوشه‌ای از اتاق. به حبس شدن و خاک خوردن در جغرافیای جوان ایرانی.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ اسفند ۰۳

فروریخته

راه رفتن و خوابیدن این روزها رو با کدوم زبون و وقاحت قی کنم؟ با کدوم کلمه‌ی دست‌نخورده؟! بعد از نوشتن چهارمین سال فیلوزوف فکر می‌کردم دیگه هیچ حرفی قرار نیست رسوب کنه، طبله ببنده رو پیشونیم و سرم سنگین شه. حالا ناغافل وقتی سرگرم مدیریت کرم‌های زندگی‌ام، به دیوار شعور و احساسم برمی‌خوره، یهو به خودم برمی‌گردم، جمع می‌شم تو خودم، آدم‌ها رو از دوروبرم کم می‌کنم، میرم می‌خوابم، فردا صبح باز همه چی یادم رفته، باز نمی‌دونم به چه زبونی باید از خودم حرف بکشم. اون روز رسیده که با خودم نمی‌تونم حرف بزنم. این کار بی‌اثره انگار، چرا یه آدم حرف خودشو به خودش بگه، همه‌ی این سال‌ها گفتم، نشنید، چی شد؟ نوسان حال خوب و حال بد، این روزها رو برام عقیم کرده، هیچ چیز هیجان‌انگیزی باقی نمونده، همه چیز در حال فروریختنه. من با تمام سنگ‌هایی که به دیوار مقاومتم خورده از ادامه دادن مسخ‌شده بیزارم. از رسوندن، از آویزون شدن به زندگی که طاقت آدم‌ها رو طاق می‌کنه خسته‌م.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۰ اسفند ۰۳

بق‌بق

روزی با شکم خالی
به رژیم
علیه رژیم
خوردن
و اینک آسودن
نخوردن و خوراندن
و اینک بالیدن
به خودم
به اصالت آوار شده‌ی چیزها
به سر خم‌های ترجیحی
به قدغن‌های تنبیهی
به همه چیز فکر خواهم کرد
به هیچکاک و بستنی
چیزکیک و باقلوا
دوازده شب
و مبارزه‌ی نیروهای داخلی برای بقا
با نیروهای داخلیِ بقا
برای بقا
بق‌بق‌ سگِ بقا

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ دی ۰۳

گاو بازی

این بار که عین هر بار گاو شیرده را تا بلندترین نقطه شهر بی‌هوش به دو به دوش به دشواری بالا کشیدم، در اوج، وقتی که سست و تمکین کرده به فکر بازگشتن بودم، گاو شلتاق انداخت. ماغ کشید. ماغ گاو نجاتم داد. از خواب چند ساله بیدارم کرد. من ترشح روح سرخوشی زندگی را حس کردم. امروز ساعت هفت، از غار تنهایی، تنهای تنها خارج شدم. گاو را همان جا، جا گذاشتم و سبک بال، با سبیل‌ چرب، فکر بزرگ را شکر کردم. فکری در خم کوچه‌های گنگ و بی‌سر و ته که آدم ابهتش را عین بت دوست دارد و برای هر چیز ناچیزی عین بچه‌ها زیر پای‌اش زار‌- زار گریه می‌کند تا چیزی از آن عایدش شود. 

بعد از چند سال تازه فهمیدم گاو مالم نبود، مال یکی دیگر بود، چه می‌دانم مال دیگران بود. مال پارتی‌کن‌ها و جغله پسرهای پول‌دار که گاو را نه تنها شب‌ها بلکه روزها هم می‌دوشند. من بایستی زودتر از ‌ یوغ این حمالی‌ رها می‌شدم. ماغ گاو خودم را می‌شنیدم، آن را می‌دوشیدم و به دوش تا اوج کوه همراهش می‌رفتم. من در کشاکش هیجان، دم گاو را عین کِش آنقدر کشیدم، آنقدر کشیدم تا پاره شد. به یقین رسیدم. به این حدیث؛ برای کوهستان باید یک کلاف، طناب کوهنوردی مرغوب پیدا کن. 

احتمالاً بعد از این گاوبازی، گوش دادن به آهنگ‌های امراه، اونوتابیلسم و ... خیلی چیز جالبی نخواهد بود. البته که نمی‌شود امراه را کنار گذاشت. بعد از این تعدادی معشوقه‌ی خیالی لایق برای دلتنگی‌ها و حسرت‌هایم جور خواهم کرد. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۸ آذر ۰۳

فایرفاکس

یگانه اشتباه است. پِلی که می‌شود، عین پل معلق حال آدم را به هم می‌زند، می‌ترساند، هیجانات خسته و دل شکستگی‌های بی‌در و پیکر را پیش می‌کشد. یگانه گذشته را رج به رج مرور می‌کند. آنقدر به این کار ادامه می‌دهد که شارژ گوشی ته می‌کشد. روی صفحه‌ی خاموش بازتاب بی‌رنگ خودم و عادت پیری موهای سفیدم را می‌بینم، هر چقدر از آنها کم می‌کنم، هر چقدر دورتر از خودم فوت‌شان می‌کنم، هر چقدر نوک‌شان را با قیچی کوچک می‌گیرم، باز به تعدادشان اضافه می‌شود، بلند می‌شوند، دور هم می‌پیچند، طره می‌بافند. حالا بیشتر از خودم بقیه پیری را توی گوشم فوسه می‌کنند. همه چیز طوری جدی پیش می‌رود که حتی نمی‌شود گردن نازک یک تار مو را پیچاند و رد دست‌های تو را تکاند. با کمر خم، سعی می‌کنم ایستاده موهای فایرفاکس تو را ببینم. فکر تو تنها کرد منو، از همه دورم کرد، چشامو بستم رو همه…

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ آذر ۰۳

تهران الان!

آلاخون والاخون بین دو شهر، یک پا اینجا و یک پا آنجا. گویی در یک وجب خاک اینجا یا آنجا، ارث و میراثی گم کرده‌ام. تا به اینجا می‌رسم، زنگوله‌ها خبردارم می‌کنند که دُم عقربه‌های لیز ساعت را بگیرم، یا بلند زیر آب داد بزنم بلکه کمی مهلت بدهند. عمر روزها آنقدر پوک و پفی است که کله‌ی آدم هوا برمی‌دارد و آب پس می‌دهد.
تا یادم است، جای کلمه‌ی نمی‌دانم، چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد. اغلب وقتی با خودم حرف می‌زنم یا موقعی که زیر دوش پشت تریبون می‌ایستم، اولین کلمه «می‌تونه بشه» « اولا بیلر» است. امشب که به فردا شب فکر می‌کردم، بین هر کلمه می‌توانم چند دقیقه‌ای چرت بزنم، چند نیم‌فاصله خمیازه بکشم، بعد برسم به امور رسیدگی به درخواست حضور کلمه‌ها داخل یکی از یادداشت‌هایم. عرق ریزان، عین دکتر سزارین، تنها چند جفت از بچه‌ کلمه‌ها مشروط به یکدستی و هم‌جنس بودن شانس ظهور می‌یابند. نفس عمیق.
حالا که زیپ کاپشن را بالا می‌کشم، دنبال کلمات دقیقم. قبل از این که خمیازه‌ها چاک دهانم را جر بدهند باید به گنجینه‌ای که زیر و بم آن هیچ معلوم نیست گوشه چشمی بیندازم. واقعاً همینطور است؛ من کلمه‌ها را با گوشه‌ی چشم انتخاب می‌کنم. تا به حال به اینکه بتوانم به کلمه‌های ذهنم دست بزنم فکر نکرده‌ام. حالا اگر کلمه‌ها قابل لمس بودند-منظورم مالیدن مطلق است- همه‌ی آنها را به یک خط صاف و خنثی بدل کرده بودم- منظورم سکوت مطلق است- هیچ کدام از این جوریدن‌ها و مالیدن‌ها مسئله‌ی این روزهای من نیست. مسئله ساختن یک تصویر بدیع است. تصویری از بلایی که خلاقیت سر کلمه‌های خواندنی درمی‌آورد و آنها را به امر دیدنی تبدیل می‌کند. البته که هر تبدیل شدنی چربی‌های اضافی بدنم را آب نمی‌کند. سراغ تصویری بکر می‌گردم، چیزی که تا به حال این چنین مرکز تصویر و توجه نبوده است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۱ آذر ۰۳

ساختن در دل ویرانه‌ها

من از وقتی که کامپیوتر اومد وسط هال خونه‌مون دنبال این بودم که راه‌حلی برا بیرون اومدن از اون اتمسفری که توش گیر بودم پیدا کنم. یه راه‌حل پیشرو. اینطور نباشه که با ضایعات چوب نجاری هلی‌کوپتر یا سوخوی اسباب‌بازی درست کنم که نشه بهش دل بست. همون دوره‌ای که نصف بیشتر روز رو تو انباری با اشیاء و ساختنی‌ها سپری می‌کردم. هیچ شئ‌ای توی انباری نبود که من به تغییر دادنش به استفاده کردن ازش فکر نکرده باشم. شبا خیالم راحت بود چون دست کم اگه چیزی نبود برا خل و ول چرخیدن، می‌تونستم تو سریال پزشک دهکده با خونواده‌ی دکتر کوئین برم دنبال سالی و باهاش کلبه‌ی چوبی بسازیم. فک کنم همه این شکلین. از بچگی همه به این جور چیزا علاقه دارن. ولی از یه جایی به بعد این برا همه یکی پیش نمیره. دیگه باید انتخاب کرد. من تئاتر رو انتخاب کردم چون ساختن چیزایی که نیستن رو دوست دارم. این چیزیه که اگر ساعت‌ها مشغولش باشم هم بیشتر و بیشتر درش عمیق میشم. ولی خب یه جاهایی هست که آدم با چالش‌های عجیبی روبرو میشه. هنر واقعا اون چیزی نیست که از دور آدم‌ها در موردش حرف میزنن. وقتی جلوتر می‌ری و با ماهیت واقعی دنیای که آدم‌ها به اسم هنر ساختن روبرو میشی، تو ذوقت میخوره، فکر می‌کنی پا تو راه اشتباهی گذاشتی. ولی رفته رفته اگه کم نیاورده باشی، متوجه میشی هنر به ذات اصیل و انسانیه، پس میشه بی‌حاشیه تو دنیایی پر از خلاقیت خودتو سرگرم کنی. چیزی که میخواستم در موردش حرف بزنم آنقدر وسیع و یوغوره که نمیشه به این راحتی یه جا جمع‌بندی کرد. 


این مسیر که خیلی برام شیرینه، فراز و فرود زیاد داشته، ولی هر چی که هست اینه که دوست دارم تا وقتی که توانش رو دارم هنر رو بهانه‌ای برای نیت‌های دیگه جا نزنم. سعی کنم بی‌هیچ ادعای گزافی بی‌هیچ دروغ و وابستگی توی فضای تمرین و خلاقیت بغلتم و این تجربه رو هر بار با آدم‌ها و متن‌های تازه پیش ببرم. من همین که تو یه لحظه از تمرین حس رضایت رو توی چشمای دوستام می‌بینم برام از انگیزه‌ای که جایزه جشنواره‌های سوپرمارکتی میدن بالاتره. من دنبال اون لحظه‌ایم که مردم با حس خشنودی و رضایت از اجراهامون استقبال می‌کنن. علاوه براینها این تئاتر یه بلایی سر آدم میاره که دیگه نمی‌تونی به این راحتی‌ها دست به انتخاب‌های اشتباه بزنی. دیگه نمی‌تونی دو رو باشی، نمی‌تونی پا روی تعهداتت بذاری. این تئاتر هر چی که هست درس خودشناسی و زندگیه.


تو این چند سال که همیشه پی یادگیری بودم و هستم. از اعضای گروه تئاتر نو، از شروع تا کنون، اساتید دانشگاه و همه‌ی کسایی که به نحوی همکاری داشتم باهاشون تشکر می‌کنم. 

من فقط برا تئاتر می‌تونم بخونم و باقی زندگیم رو ول کنم به حال خودش…

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ آبان ۰۳

دده قورقود

ننه په‌تینی باشدان دیرناغا چکیر، دئیر: «اینامیرام سویوخ اولا.» 

گولوم ایستی خزنه ایستیر. آمما کبریت چوپی تک اوت اولوب یانماقدان اوول سینماقیم گلیر. دیزلریمی اوکه‌لیرم بیراز دینجه‌لیرم، زنجانی رد الریم گینه آغری اوستومه یوگیریر. باش گوت اوتورسام، دامارداکی قانیم چونوب تهرانا گایدسا، بلکه جانیم قیزیشا بیراز. قولاغیم ناغیل دولوسو اردبیله ساری چیرپینا چیرپینا گلیرم، قورخورام ناغیلاریم لپه‌له‌نه سرچم دره‌لرینه یایلا، باشی داشا دگئه، اون‌ایکی دستان اولا منه دییه‌لر دده قورقود.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ آبان ۰۳

هنوز آدم خام

خدا، من را از این پلشتی‌ها دور کن. ایمانم به زمان را برگردان. آدم‌‌ها را سرجای خودشان بنشان.

زور می‌زنم که نگویم. هیچ چیز نگویم و ننویسم. نکاشته‌ام. تخم امید زیر زبانم چال نکرده‌ام. طفره می‌روم. اینگونه خودم را از دار مکافات کلمه‌ها آزاد می‌کنم. کلمه‌ها ارزان‌ترین ماده برای کشیدن نعش آدم رنج‌دیده‌اند. آدم‌ها همه رنج دیده‌اند. من کلمه‌ها را دوست دارم. گاهی از آنها متنفرم. این چنین چیزها آدم را به زندگی دل‌خوش می‌کنند. گاهی زیادی نزدیک‌اند و گاهی مثل ماه مهر خیلی دور. آنها خودمختارند. من فکر می‌کنم پشت همه‌ی این کلمه‌ها اراده‌ی من است اما می‌دانید که من اشتباه می‌کنم. آنها در زمان مقرر سر می‌رسند. می‌توانند سرریز شوند، بی‌اعتنا به تو و هر چه توی روح و روانت چیده‌ای، همه چیز را ببلعند و شاید از فرط کلمه خفه‌ات کنند. 

حالا که یک مرد سی و سه ساله‌ام. حالا که برای چندمین بار تخم امیدم را کاشته‌اند، بی‌میل من. باید که پیش رفت. آدم خام. فکر می‌کند دیگر بعد از این همه داستان‌ می‌تواند روی پای خودش بایستد. 

دو ساعت دیگر می‌رسم اردبیل. پیچ پیچ سرچم و طلوع نسکافه‌ای رنگ آن مغز آدم را پر از کلمه می‌کند. نمی‌دانم دلم گرفته است یا کم خوابیده‌ام. کله سحر ناله اتوبوس و ناله روحم توی هم رفته‌اند. خالصانه. دوست دارم حرف‌هایی که این ماه نگفته‌ام را خلاصه کنم. مغزم بی‌خود درگیر چیدن کلمه‌ها می‌شود. آنقدری ادامه پیدا می‌کند که آن دلتنگی بی‌امان یادم می‌رود. 

اکنون به نوشتن فکر می‌کنم که قرار است به من کمک کند تا دوباره داستان‌های زندگی‌ام را، کهنه‌ها و نوها را رونوشت کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۰۳

پاسخ نامه‌ی خرداد نود و نه

آرزوها و کارهای شخصی بین من و تو می‌لولیدند. ما تنها توانستیم برای چهار سال به این چنین مسئله‌ای پشت کنیم. به هر حال هر چیزی یک روز خود را از پشت تمام رویدادهای تلنبار شده بیرون می‌کشد. یکی از نامه‌هایی که در خرداد ماه نوشته‌ای همین امروز وقتی داشتم قفسه کتاب‌ها را مرتب می‌کردم، یکهو از لای کتاب شعر حمید مصدق بیرون پرید. کماکان سعی در انکار چیزی داشتم که دیگر خیلی نزدیک‌تر از هر چیزی مقابل چشمانم روی زمین افتاده‌بود. حتی حین افتادن، روی خال پشت دست راستم، همانی که یکی عین آن برای خودت تتو کردی، مالیده بود. با تمام این اوصاف طاقت نیاوردم تا آخرین ردیف کتاب‌های مرتبط با تئاتر و داستان را دسته‌بندی کنم. برای چند لحظه همه‌چیز را ول کردم. به‌طرز عجیبی احساس ضعف می‌کردم. کلماتِ تو دوباره سراغم آمده‌بودند. لای نامه را باز کردم. هنوز شک داشتم که نامه از طرف تو باشد. آخر گاهی بعضی از چیزهایی که برایت می‌نوشتم به دستت نمی‌رسید. آنها را جایی لای کتاب‌ها گم و گور می‌کردم. اما این نامه‌ی تو بود. این را بعد از خواندن یکی از پاراگراف‌ها فهمیدم. روی پاک نامه جایی که آدم‌ها اسم گیرنده نامه را می‌نویسند تو نوشته‌ای: «برای تو، ستاره‌ی شانس.» و پا بندش مثل همیشه یک قلب تو خالی کشیده‌ای. عین قلب من که با لمس وجودت هری می‌ریخت. تو همیشه آن‌قدر با حوصله نامه می‌نویسی که حتی احتمال دارد برای نوشتن یک نامه‌ی دو صفحه‌ای اندازه دو شبانه‌روز وقت صرف کنی.
گاهی به این فکر می‌افتم که این نامه‌ها را که بوی عشق و انسانیت می‌دهند، جایی منتشر کنم. می‌دانی آدم‌ها وقتی برای ابراز احساسات عمیق خود دست به گریبان کلمات می‌شوند، تکلیف خودشان و هر کسی که نامه را می‌خواند را مشخص می‌کنند. بعد از نوشتن، آدم بهتر می‌داند که چه می‌خواهد. نامه‌ها و بهتر است بگویم کلمه‌های درون آنها از رابطه‌ی ما بستری لطیف و امن ساخته‌اند. نه اینکه خودمان به خون هم تشنه باشیم. ما شاید گاهی نمی‌توانستیم آنطور که باید از دنیایی که ساخته بودیم به چشم‌انداز وسیع بیرون از آن نگاه کنیم.
اعتراف می‌کنم که روشن‌ترین چیزهای زندگی را من با تو و با انتخاب‌های درست و نادرست فهمیده‌ام. از خرداد 99 انگار بیست و چند سال گذشته‌است. تو و من دیگر به‌اندازه یک رفاقت ساده هم اطلاعی از همدیگر نداریم. نمی‌دانم رژیم می‌گیری، سیگار می‌کشی یا اندازه آن موقع‌ها شب‌ها می‌افتی به جان خیابان‌های شهرتان اما بهتر از هر چیزی می‌دانم که اکنون در آخرین سطرهای داستانمان چقدر دلتنگ همیم. ما آن‌قدر بزرگ شده‌ایم که دیگر هیچ رؤیا و داستانی پای ما را نمی‌گیرد. تعجب می‌کنم چطور می‌توانستی توی نامه‌هایت من را کله گردالی خطاب کنی. اکنون دیگر همه‌چیز فرق کرده است. مثل طبیعت. هیچ‌چیز ثابت نمانده. هر چیزی زیر آب و باد صیقل‌خورده، و این داستان دیگر منتظرهیچ اتفاق خیرکننده‌ای نیست. وقتی کتاب‌های تاریخ را ورق می‌زنم، تنم از این همه بی‌اعتنایی به لرزه می‌افتد. هزار هزار داستان نیمه‌تمام. حقیقت چیزی است که همیشه به آدم‌های خوش خیالی مثل من طعنه می‌زند.
در این سال‌هایی که عین همه‌ی آدم‌ها برای بقا چنگ می‌زنم و سنگ خورد می‌کنم، گاه و بی گاه با پای سُر خورده به گذشته تپانده می‌شونم. هر چه هست بوی انسانیت می‌دهد... 
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱ مهر ۰۳