کفش‌های قهوه‌ای پدر

بعضی چیزها هیچ وقت دست از سر آدم بر نمی‌دارند. از پدر به پسر از پسر به پدر، چیزهایی موروثی‌اند؛ مثل دوست داشتن کفش‌هایی که هنوز زوارشان درنرفته است.

از وقتی که دیگر پا برهنه نبوده‌ام، همیشه حسرت داشتن کفش‌های نو با من بوده است. کفشی نبوده که چند بار تعمیرش نکرده باشم، چند بار با چسب و نخ و سوزن و چند بار هم با دست کفاش. این آخری هم برای خود شاهکاری شد ماندگار. حالا همه فکر می‌کنند کفش نو خریده‌ام. من هم به روی خودم نمی‌آورم. حالا پدر که از بوی رنگ ته و توی ماجرا را فهمیده، کفش‌هایش را برای رنگ‌آمیزی به من سپرده است. همین یک ساعت پیش رفتم زیرزمین خانه، کار رنگ‌آمیزی کفش پدر را هم تمام کردم. این یکی سریع‌تر و بهتر از قبلی شد، به هرحال بسوزد پدر تجربه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

بداهه‌نویسی شماره دو

بداهه‌نویسی برای جمله؛
«یکی از اولین شروط سعادت این است که پیوند میان انسان و طبیعت هرگز قطع نشود.» قطع نشود، قطع نشود. دورتر که می‌ایستم. پیکره‌ی خالی زندگی‌ام را محصور در بنایی بتنی می‌یابم. در نقطه‌ای گم شده، در آخرین جای نفس کشیدن انسان، در مرکز نگهداری از پیر پاتال‌های یک شهر. حالا که چهار دهه از زندگی‌ام را پشت سر گذاشته‌ام، ایستادان در نقطه‌ای نزدیک به آخرین پناهگاهم، آزاردهنده است. در این نمایی که از دور بهتر می‌توانم تشخیص دهم میان مرگ و زندگی در تلاطمم. میان نیکه و مرکز. هر چند می‌دانم اگر با نیکه تصمیمی برای زندگی مشترک‌مان داشته باشیم، شغل مناسبی جز اینجا برای من وجود نخواهد داشت. نیکه برعکس من آدم اجتماع است. با اینکه کم حرف می‌زند اما می‌تواند تعامل‌های موثری با آدم‌های جورواجور داشته باشد. من اما آنطور که خیلی‌ها فکر می‌کنند نیستم. من دو نفرم. یکی از من در راهروی مرکز تی می‌کشد و سر زبان‌دار و اهل مزاح است و می‌تواند برای ساعت‌ها پای وراجی‌های مغزهای تعطیل و اسقاطی پیرمردها بنشید. آن دیگری اما، تا وارد اتاق استراحتش می‌شود، تا در را پشت سرش می‌بندد، می‌شود دیه‌گوی جوان بیست و چند ساله. می‌رود توی خودش، لایه لایه دردهایش روی هم انباشت می‌شوند و همین طور تا خود صبح تا وقتی که یکی از پیرمردها -معمولاً آقای آلخاندرو- در بزند. همه‌ی آن حجم انبوه یاس و رنجی که به فزونی گذاشته است در آن واحد رنگ می‌بازد و منِ یونیفورم پوشِ مرکز وارد عمل می‌شود.
گویی همه‌ی آدم‌ها در تمام طول سال‌های زندگی مشقت بارشان، به دنبال چیزی یا جایی برای پناه گرفتن‌اند. گویی از چیزی می‌ترسند. یا از وقوع پیشامدی واهمه دارند، برای همین فیلسوف‌ها و هنرمندان هر کدام به نحوی با پیش کشیدن استدلال‌ها و فرضیه‌ها و تصاویر صد من یه قاز از این ترس هولناک طفره می‌روند. برای من طبیعت همان ترس و واهمه‌ای است که هیچ چیز سرش نمی‌شود. نه می‌شنود و نه وقعی به حرف‌هایت می‌گذارد. سنگی است که از عقب‌ات غلتان سر رسیده است و همین‌طور کار خودش را پیش می‌برد. حالا طبیعت یا تقدیر، اینها برای من یک چیزاند. چیزهایی که دمار از روزگار آدم در می‌آورند. همان‌طور که مادر و پدرم را به جان هم انداخت، رابطه من و نیکه را هم از همان نوجوانی‌مان که هنوز نمی‌دانستیم عشق و عاشقی چیست، طوری شلم شوربا کرده است که اکنون من اندر خم یافتن چاره‌ای برای کنار آمدن با اقتضای تقدیر ترجیح داده‌ام دست به دست تقدیر بلند نشوم و سرم را پایین بیندازم و در جای متروک و کم‌رونقی همچون مرکز نگهداری از سالمندان پناه بگیرم.
بقیه هم همینطو‌راند. همین آقای آلخاندرو، یا آقای کوردوبا. مگر طبیعت چه طلبی از آنها داشته که یکی یکی دخلشان را در می‌آورد. فکر کردن به اینکه بعد از همه‌ی این اصرارها و اشتیاق‌ها برای نفس کشیدن و زندگی کردن و گشتن و ولع غذا خوردن آخر سر جایی به بی‌رحمانه‌ترین حالت ممکن پس گرفته خواهند شد چیز عجیبی است. در ازای همه آن فاکتورهای پرداخت شده برای زندگی کردن، آخر سر چیزی نامرئی به جانت نفوذ می‌کند و بالاخره به وقتش متقاعدت می‌کند که دیگر تمام است. به همین راحتی! حالا به نظر بهترین جا برای ایستادن و نظاره‌گر بودن این چرخه‌ی بی‌بازگشت همین مرکز است.
اغلب برای گذران ساعت‌های فراغت بعد از سرو ناهار، لخت می‌شوم و گوشه‌ای از استخر پاهایم را داخل آب فرو می‌کنم. در همین حد هم لذت‌بخش است. به خودم قبولانده‌ام چیزی فراتر از این موقعیت نصیبم نخواهد شد. مگر چند در صد از آدم‌های این شهرمی‌توانند بعد از یک دل سیر غذا خوردن تنی به آب بزنند. هر چند نیکه این چیزها را می‌گذارد پای سواستفاده من از اعتماد مرکز، اما به هر حال آدم گاهی دلش می‌خواهد خلاف آمد چیزهایی رفتار کند و حداقل بعدها بتواند خاطراتی برای مرور داشته باشد.
از اینها گذشته سعی می‌کنم نیکه را راضی کنم در همین مرکز، جای یکی از کارکنان مشغول به کار شود. البته کار چندان آسانی نیست. ابتدا باید رئیس را راضی کنم. بعد آن به نیکه خواهم گفت. هر چند از همین الان می‌دانم بعضی از همکاران شائبه‌هایی پشت سر من و آقای آلخاندرو و رئیس سرهم خواهند کرد، اما هیچ کدام از حرف‌ها برایم اهمیتی ندارد. اگر این چیزی که می‌خواهم اتفاق بیافتد دیگر نیکه را بیش‌تراز قبل می‌تو‌‌انم کنارم داشته باشم. او هم مجبور نخواهد بود برای تامین خرج خانه و پدرش به دستمزدهای گاه و بی‌گاه دل ببندد. اما آنطور که از لابه لای حرف‌های آقای آلخاندرو دستگیرم شده است، پدر راضی به مشغول شدن دخترش در چنین جایی نیست. او به چیزهایی عجیبی باور دارد، به اینکه پیری واگیردار است و نمی‌خواهد دختر جوانش طراوت و زیبایی‌اش را در چنین جایی از دست بدهد. البته فکر این‌ها را هم کرده‌ام. آقای آلخاندرو که قرار نیست متوجه حضور نیکه شود. کافی است نیکه پیش او حرف نزند. من هم بجای نیکه او را آرلت صدا می‌زنم.
یا چه می‌دانم سالومه یا سلنا. این که آقای آلخاندرو جایی را نمی‌بیند، کار را برایمان آسان‌تر می‌کند. البته همه اینها بافته‌ی ذهن من‌اند. در واقع این همان چیزی است که پیش‌تر می‌گفتم، با دست پس می‌زنم و با پا پیش می‌کشم.
قبل از خواب وقتی به آمدن نیکه فکر می‌کنم، تصویری از آینده را می‌بینم، جایی که من و نیکه نه یک تی‌کش و ظرف‌شور بلکه مدیر مرکز نگهداری از انسان‌ها هستیم. مرکزی که مراجعین‌اش نه تنها سالمندان بلکه کودک و نوجوانان نیز است. این چیزها را حتی خود نیکه هم خبر ندارد. البته ممکن است نیکه با چنین رویابافی‌هایی موافق نباشد. به هر حال آدم‌ها هر کدام به چیزهایی بسنده می‌کنند، گاهی آن چیز می‌تواند همان یک وعده‌ی غذایی باشد که بعد آخرین قاشقش در دلت می‌گویی هیچ چیزی بهتر از این لذت‌بخش نیست. حالا همه این چیزها را گفتم تا به این جا برسم که من برگشت به طبیعت را جایی یا زمانی می‌یابم که غوطه‌ور در بالاترین حجم از لذت‌ام.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲ بهمن ۰۲

کفش‌های قهوه‌ای پسر

بی‌خبر از پیش و پس، یک آن مکث می‌کنم، عین مجسمه‌‌ها نفسم را حبس می‌کنم. همه‌ی جای بدنم گزگز می‌کند. دست‌هایم هنوز بوی رنگ می‌دهند. نمی‌توانم بخوابم، بوی رنگ و بنزین و روغن جامد عجیب شده است. می‌ترسم کفشم را خوب رنگ نکرده باشم. خواسته بودم کمی رنگ و روی پریده‌اش را احیا کنم. امیدوارم فردا صبح که بندهایش را می‌بندم از نتیجه کارم راضی باشم و الا حیف از آن کفش... 

این کار را خیلی قبل‌ها هم تجربه کرده‌ام. اما هیچ وقت از نتیجه راضی نبوده‌ام. یکبار با وایتکس روی یکی از تی‌شرت‌هایم لوگوی اسم خودم را حک کردم، اما آن هم خیلی خوب از آب در نیامد. یا یکبار شلوار جینم را خودم انداختم داخل یک قابلمه بزرگ و آن را با رنگ قرمز جوشاندم. ترکیب عجیبی شده بود. البته دوره راهنمایی و دبیرستان به قدر کافی مزه این کارها را برای خودم نگه داشته‌ام. نمی‌دانم گفته‌ام یا نه اما دوره دبیرستان، من برای کیف مدرسه‌ام، جعبه مداد و خودکار دوخته بودم. اما همیشه سر کلاس سر آن را می‌پوشاندم تا دیده نشود، الان هم همان است، سعی می‌کنم طوری راه بروم و بایستم که کهنگی کفش‌هایم توی ذوق نزند.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ دی ۰۲

بداهه‌نویسی شماره یک

بداهه‌نویسی برای جمله:
"چرا نمی شود؟ دیگر نمی توانستم کسی را دوست بدارم؛ چون - تکرار می‌کنم- عشق برای من به معنای سلطه و زورگویی و برتری اخلاقی داشتن است."، گاهی به شک و گاهی به یقین به ریشه‌های چنین وضعیت موهومی پی‌ می‌برم. به هر حال با داشتن آنچنان پدر بی‌رحم و آن چنان مادر مظلومی تشخیص این فضای روانی حاکم کار سختی نیست. البته شاید هیچ‌وقت رودرروی نیکه چنین مهملاتی را نگفته ام. اما چاره‌ای نیست، دیر یا زود یا از زبانم بیرون خواهد کشید یا از طرز رفتارم. بیش تر که سکوت می‌کند گویی قبای موجودی مرموز به تن کرده است. خیره به جزئیات چهره و بدنت نگاه می‌کند. سکوت می‌کند و طوری به این کارش ادامه می‌دهد تا میانمان فاصله بیافتد. به قدری طاقت فرسا که خودم را داخل چاهی در ظلمات تصور می‌کنم. دوست دارم راه مواجه با چنین چیزی را کشف کنم. برای همین اغلب من سوال‌های پی در پی و خط و ربط‌دار می‌پرسم. او حتی برای پاسخ به سوال‌های من ابزاری جز زبان گشودن و کلام را ترجیح می‌دهد. او سرش را تکان می‌دهد یا به تبسم و مکث در باز و بسته کردن چشمانش، حرف من را تائید یا رد می‌کند. به هر حال یک جاهایی کم می‌آورد. گویی از تمام مواضع‌ش کنار می‌کشد و لب به سخن باز می‌کند. هر گاه چنین شده است، آن روز من احساس خوشبختی کرده‌ام و نیکه را بیش‌تر از قبل دوست داشته‌ام.
شاید برای رهایی از چنین چیزی راه‌های سخت‌گیرانه‌تری هم وجود داشته باشد. به هر حال با کمی زورگویی و تحت فشار قرار دادن نیکه می‌توانم شروطی برای ادامه دیدارهای گاه و بی‌گاه مان پیش بکشم. اما نه من این کاره‌ام و نه نیکه حقش این است. کشیدن نیکه به سمت چیزهایی که باب میل من است ایده افتضاحی است. او یا بهتر است بگویم ما لاجرم از سر چیزهای نامرئی مجبوریم این طرز گفتگو را تغییر دهیم. بله من در همه این چیزها که وقتی با یک دختر روبرو می‌شوی و قرار بر آن است که با او ملاقات کنی بی‌شباهت به پدرم نیستم. با دست پس می‌زنم و با پا پیش می‌کشم.
ملاقات من با نیکه به قدری امورعادی زندگی‌ام را مشغول خود کرده است که پیرمردها زبان به اعتراض و شکایت باز کرده‌اند. می‌گویند: «مثل قبل نیستی! عوض شدی! آقای دیه.» در فهم آنها هیچ شکی نیست. آنها به قدری پیراند و عمر کرده‌اند آدم فکر می‌کند عوض یک جان، چند جان در بدن دارند، آدم وقتی به حرف‌هایشان گوش می‌دهد فکر می‌کند نه هفتاد سال بلکه هفتصد سال عمر کرده‌اند. پیرمردها دوست دارند هر روز خدا من بر سر بالین‌شان حاضر شوم و همچون فرزندی صالح به اوامرشان گوش دهم. لگن‌های متعفن‌شان را خالی کنم و لیوان آب مخصوص دندان‌های مصنوعی‌شان را عوض کنم. هر چند همه این کارها چیزهایی‌اند که من در بدو ورودم به مرکز مورد به مورد آنها را پذیرفته‌ام و زیرشان امضا زده‌ام. پس نمی‌توانم از انجام چنین وظایفی شانه خالی کنم. اما آدمیزاد فرق این و آن را خیلی بهتر می‌داند. من مثل همه‌ی این روزهایی که در مرکز مشغول شده‌ام، لگن‌ها را خالی کرده‌ام، زمین را تی کشیده‌ام، تایم قرص را حتی برای یک روز جا نانداخته‌ام و هر بار تا جایی که مسئولیتم اجازه داده است برای بهتر شدن وضعیت مرکز پیش‌دستی کرده‌ام. من جای رئیس نامه‌ها را خوانده‌ام، جای مسئول پذیرش کار مراجعین گاه و بی‌وقت مرکز را راه انداخته‌ام و به کل نه اینکه آنجا را شبیه به خانه‌ی ابدی خودم می‌دانم، از جان و دل برایش انرژی صرف می‌کنم. اما صادقانه است که بگویم از زمانی که نیکه، یعنی از زمانی که دوباره پای نیکه در زندگی‌ام باز شده است، کمی تمرکزم را از دست داده‌ام.
تا اینجای کار همه چیز شبیه به داستان عاشق شدن یک بچه دبستانی است. دختری خوش بو و رنگ را در ردیف اول کلاس دیده‌ام و عاشقش شده‌ام. اما چنین نیست. اینکه من عاشق نیکه‌ام شکی درش نیست. اما این عشق چیزی عجیبی است، نه سر دارد و نه ته، همینطور کشیده می‌شود. یکبار فکر می‌کنی که به کلی همه چیز از دست رفته است و دیگر آن تن، با آن بو و رنگ را دیگر نخواهی یافت، اما به یکباره همچون سنگی که از بالای کوه می‌غلتد و به ناگاه در مسیر، پیش روی تو می‌افتد، به خود می‌آیی و می‌بینی همان است، همان تن، همان رنگ و همان بو.
پی بردن به راز چنین ماجرایی، از حدود توانایی من خارج است. چندین بار تلاش کردم تا سال‌های قدیم که من و نیکه نوجوان بودیم و عاشق را به یاد بیاورم. هر چند ادعا می‌کنم همه چیز آن دوران یادم مانده است، اما حضور نیکه به قدری در زندگی‌ام غوطه‌ور بوده است که هیچ نمی‌دانستم روزی قرار است، مکث کنم و به پشت سرم نگاهی بیاندازم. البته که من فراموش کارم. این اخلاقم هم خوب و هم بد. مثلاً چیزهایی است که می‌توانم به راحتی فراموش‌شان کنم. نه به طور ارادی بلکه غیرمحسوس و نامرئی. حتی گاهی برای خودم مایه سرگرمی است. در کنار این چیزها، آرلت را فراموش نمی‌کنم. زندگی سگی پدر و مادرم را فراموش نمی‌کنم.
به گمانم نیکه انگیزه بیشتری نسبت به من برای دوستی دوباره‌یمان دارد. هر چند سکوت‌های متعددش می‌تواند دلیلی برای این باشد، اما او این حرف‌ها را بارها و بارها میان سطرهای نانوشته‌ی نامه‌هایش جا داده است. من هنوز نتوانسته‌ام پاسخی برای نامه‌های او بنویسم. حتی یک پاراگراف. تنها زمانی که ملاقاتش می‌کنم. جمله‌هایی از نامه‌ی خودش را به یاد می‌آورم و در مقابل چشمانش بازگو می‌کنم. وقتی گوش می‌دهد گونه‌هایش سرخ می‌شود. سرش را طبق معمول پائین می‌اندازد. او هنوز همان نیکه نوجوانی‌مان است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۵ دی ۰۲

گام آزاد

ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیده‌ام، شانه‌هایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستان‌ها لُمبَر می‌خورند. 

من لکنت تهرانم، اغوا نمی‌شوم. من لکنت زبان‌های زنده‌ی دنیا‌ام سلیس نمی‌شوم. 

من شعر نمی‌فهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همه‌ی سال‌های زندگی‌ام خواب بوده‌ام، شعرهای مزخرفی نوشته‌ام. هیچ کدام نمره‌ی بیست کلاس نمی‌شوند. 

من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعاره‌ها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینه‌ها و کیوسک‌هایی که نمی‌میرند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ دی ۰۲

اشتیاقم برای استمرار چیزها

از چه بنویسم؟

«از هر چیزی.» 

با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند، 

هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ دی ۰۲

نه ساعت خواب

 جایی که ساخته‌ام، صد سال هوا دارد. صد سال دم و بازدم. بدون سوخت دادن. آرام شده‌ام. هیاهوی اطرافم خاموش است. گز گز عشق ندارم، حداقل برای چند شبِ متوالی. داخل یکی از تعاونی‌های ترمینال، لقمه برنج و قیمه را گاز می‌زنم، منتظر اتوبوسم. صندوق‌‌های آن مرد ریشو را جلوتر از ماها زیر شکم اتوبوس جا می‌دهند. هوا سرد است. همین که چراغ‌های کابین خاموش می‌شوند، به نه ساعت خواب فکر می‌کنم. نمی‌دانم فردا چه می‌شود. هیچ وقت ندانسته‌ام. خنده‌‌ی سینا و حامد روی پیشانیم گل می‌کند. به حرکت کله‌ام می‌خندم. به توضیحی که وسط پلاتو به رامین می‌دادم. دوست داشتم از اردبیل تا تهران روی آسفالت را پنبه می‌کشیدند. لابد حامد چیزی می‌داند. هر هفته بعد از خداحافظی می‌خندد و عین همین حرف امروزش، یولون پامبوق می‌گوید. دور می‌شود، از آینه‌ی آرایشگر به راه رفتنش نگاه می‌کنم. رامین جای دیگری است. وقعی به حرف‌هایم نمی‌گذارد. من اتوبوس را شبیه گهواره می‌دانم. هر دو آنقدر تکان می‌خورند تا ما مسافرهای بی تخمه را خواب کنند. بعد همینطور آن را به مایع گوش ربط می‌دهم، تصویر خانه‌ی پایین و گهواره آبی‌رنگم با شماره تعاونی ده به چشمم آشنا می‌آید، روزا عمی‌قیزی دستش را روی گهواره‌ام می‌گذارد و به دوربین نگاه می‌کند، اینها را به رامین نمی‌گویم، سعی می‌کنم کمی منطقی‌تر حرف بزنم. لای پنجره را باز می‌کنم، هودی‌ مشکی‌ام را بقچه می‌کنم زیر سرم می‌گذارم. لیلا سرش را از پنجره تو می‌کند، هوا سرد است. لیلا کاپشن جین‌اش را می‌خواهد. آن را می‌دهم. همان جا دیگر مطمئنم رامین جای دیگری پرسه می‌زند، خستگی از کت و کولش می‌بارد. ولش می‌کنم به حال خودش، ماجرای گهواره و مایع گوش را یکبار دیگر به خودم می‌گویم. فکر می‌کنم فرضیه‌ی خوبی برای قانع کردن خودم پیدا کرده‌ام. رامین می‌خندد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ آذر ۰۲

دویدم و دویدم

من هم نمی‌دانم مسئله چیست! می‌دوم، مدام می‌دوم. دیگران اسم این را می‌گذارند زندگی. سرم گیج می‌رود، پاهایم خالی می‌کند، نه خالی خالی، شبیه ستون سنگین و شبیه طبل توخالی. من از ایستادن فرار می‌کنم. می‌دوم. مدام می‌دوم. خسته‌ام، ولی می‌دوم. آنهایی که وسط راه دست تکان داده‌اند را یادم مانده است. اما از همان موقع تا لحظه‌ای که یک آن به خودم آمده‌ام، دویده‌ام. و هنوز هم می‌دوم. من از خودم عقب مانده‌ام. از داشتن خودم از زندگی با خودم، می‌دوم که به خودم برسم. من دلی آیمان‌م. من همه‌ی قصه‌های خیالی نویسندگان را زندگی می‌کنم، شور همه‌شان را درآورده‌ام، سراغ هر کدام که رفته‌ام، یک روزی سر و کله‌شان در زندگی‌ام پیدا شده است. گاهی وقت‌ها از همه‌ی این چیزها که دیگر دست خودم نیست، می‌ترسم از رازآلود بودن آن‌ها، از اینکه عین بیماری بی‌خبر کل زندگی‌ام را می‌بلعند. کاش عباس معروفی نمی‌خواندم، کاش نمی‌خواستم کافکا را بیشتر بدانم. تصویرها وقتی در ذهنم جاگیر می‌‌شوند، یکجایی دمل‌وار ظاهر می‌شوند. آن وقت است که غربت غم‌باری وجودم را می‌گیرد. لابد این هم یکی از همان داستان‌هاییست که قبلاً خوانده‌ام، ناتوردشت یا عشق سال‌های وبا.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ آبان ۰۲

چیز بودن

حتما شما هم به این فکر کرده‌اید که کاش بجای انسان بودن، درختی چیزی بودید. البته غالب آدم‌ها وقتی صبح‌ها به سختی از خواب بلند می‌شوند، فکرهای احمقانه‌تری به سرشان می‌زند. من خودم شاید سال‌ها در فکر این بودم که اسب باشم. یا حتی یک خرگوش خانگی. همه این چیزها برای من خنده‌دار است. چون هر بار از چیزی به چیزی دیگر تغییر می‌کنند. شاید در دهه چهارم زندگی‌ام بیشتر به این فکر می‌کنم که یک درخت باشم. من حتی به این فکر می‌کنم کاش حداقل بعضی از آدم‌ها هم یک چیزی بودند که می‌شد آنها را کنار خودمان نگه داریم. امروز که تصمیم گرفتم بعضی از عروسک‌ها و خنزر پنزرهای ده سال گذشته را دور بیندازم، کمی تردید داشتم. در اصل نیتم این بود که اتاقم را کمی سبک کنم. این چیزهای ریز در گوشه و کنار اتاق انقدری انرژی و تاثیر تولید می‌کنند که هر کدام‌شان به اندازه‌ی یک عمر آدم را هپروتی می‌کند. به هر حال نتوانستم همه‌شان را دور بیندازم، البته نه خیلی دور، هنوز فرصت پشیمانی دارم. چون هنوز می‌توانم بروم و دوباره از داخل کیسه زباله درشان بیاورم. پیش خودم فکر کردم آن یکی که خیلی رنگ و رویش رفته و دیگر بدرد هیچ چیزی نمی‌خورد را ردش کنم برود، با همان شروع کردم و آخر سر یک کیسه بزرگ از چیزهایی که می‌توانستم نگه‌شان دارم را انداختم رفت. یا بهتر است بگویم پای‌شان را از داخل زندگی‌ام کندم، سروو اووی. دورِ دور.

حتما شما هم به این فکر می‌کنید که با این کارهای سانتیمانتالی فیلم‌طور که نمی‌شود خاطره‌ها را از ریشه کند. بله شما درست فهمیده‌اید، ما حتی وقتی آدم‌های واقعی را کنار می‌گذاریم باز اما به نظر من به تلاشش می‌ارزد. البته تجربه به من ثابت کرده است چیزها و یا حتی آدم‌ها هر چقدر از هم دور باشند، وقتی که کمی بزرگ می‌شوند و مشغول زندگی، خیلی چیزها در ذهن شان محو می‌شود، انقدری محو که دیگر خیلی قابل تشخیص نباشد. حالا من هم برای چندمین بار قسمتی از زندگی‌ام را ول کردم به امان خدا. بله همان سروو اووی. دورِ دور.

حالا بهتر است به این فکر کنیم که اگر ما خودمان را بگذاریم جای این چیزها، یعنی اینکه آدمی ما را بردارد و برای ریشه کن کردن خاطراتش، ما را داخل زباله‌دان بگذارد، چه حالی بهمان دست می‌دهد. من فکر می‌کنم این اتفاق به شکلی دیگر بین ما آدم‌ها اتفاق می‌افتد و البته که نیازی نیست خودمان را جای چیزها بگذاریم. البته که چیزها هر چقدر از نوکری آدم‌ها خلاص شوند خوشحال‌ترند، فرض کنید یک صندلی پلاستیکی از بدو خلقتش تا آخر عمرش باید تن لش یک آدم را تحمل کند، خیلی وقت‌ها دیده‌اید، چطورلای پای‌شان جر خورده که حتی نمی‌توانند سرپا بایستند و خودشان را صاف نگه دارند. پس مطمئنن دوست دارند یا به دنیا نیایند، یا اگر می‌آیند، همانجا در فروشگاه یا انبار در سکون بمانند. حالا ماجرای ما آدم‌ها با این چیزها کمی فرق دارد، ما برعکس آنها خیلی وقت‌ها نه به کسی سواری می‌دهیم و نه وقتی کسی دورمان بیندازد خوشحال می‌شویم. البته که این چیزها و همه چیزهای دنیا نسبی‌اند و مطلق نیستند. بر فرض حتما شنیده‌اید؛ یکی سواریش خیلی خوب است، یکی خیلی زود خر می‌شود، یکی فتیش طرد شدگی دارد و یکی هر یک ربع ساعت از همه جا رانده می‌شود.

در نهایت بخت و اقبال هر چیزی که هست برای همه‌ی چیزها و آدم‌ها به یک جور اعمال می‌شود. تنها کمی در کیفیت و کمیت و یا فشار این اعمال‌ها باهم فرق دارند. حالا بهتر است باز به فکر بروید و فکر کنید دلتان می‌خواست، صندلی یا درخت و یا چه چیز دیگری می‌شدید؟ بگویید؛

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

من!

من با تمام دروغ‌ها و پنهون‌کاریات دوست داشتم

اینم یه جور دیووونگیه!

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۵ آبان ۰۲