خسته ام

دلم خواب می خواهد...چشمانم را آرام آرام می بندم...به کفش های برف گرفته مان فکر می کنم، به رنگ پریده شان... به رنگ کوله پشتی تو که با رنگ پائیز جور است... از زیر ابروهایت نگاه هایی می کنی...دلم غنج می رود...جانم... انقدر زیبایی...حتی سیبیل هایم  هم می خندند...ذهن خسته ام تو را در آغوش می گیرد... می خوابیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵

روح گرسنه

نشسته ام پشت میز تحریرم. گرسنه ام، تنها گرمای دو استکان چای داغ را در شکم و روده هایم حس می کنم. از کانال اورسی  به آهنگ عجیب غریب و باحالی گوش میدهم، سعی می کنم تقلید کنم، دست هایم را باز می کنم، حرکتشان می دهم، سرم را با ضربه های آهنگ هم سو می کنم، شکمم را تکان تکان میدهم، موج خوردن همان دو استکان چای را باز خوب حس می کنم، صدای زیر زنان آواز خوان را در می آورم، خنده ام می گیرد، آهنگ دوباره و دوباره تکرار می شود،... بیهوده و بیهوده پیش میرود این کاروان، کاش می توانستم روحیه خوب این آهنگ را به باسن زندگی ام تزریق کنم، احوال دیوانه ها را دارم، کتاب ها را ورق می زنم، و هیچ کدام مرا ارضا نمی کنند،...خودم را نمی شناسم، چرا؟

 

گوش کنید و چای داغ را در شکم حس کنید... 

Ilkka Heinonen Trio-Nukkuneille

 
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۹ آذر ۹۵

داستان مینا- قسمت شانزدهم


در ردیف وسط، دقیقا روی صندلی شماره شانزده می نشینم، به مسافرها نگاه می کنم، همه در حال خودشان هستند، نصف بیشتر مسافران چهره هایی ناراحت و خسته دارند. تا حرکت اتوبوس حدود یک ساعت فرصت داریم، می توانم چهره مسافران خسته و ناراحت را مطالعه کنم، یا اصلا نه، بجای آن می توانم خودم را مطالعه کنم، یا بهترین انتخاب این می تواند باشد که کتابی پیدا کنم و بخوانم. بیرون اتوبوس، مادرها و خواهرها و کلی فامیل دیگر تازه سربازها را بدرقعه می کنند، سربازها به مادرانشان و مادرها به پسرانشان دست تکان می دهند، شبیه زمزمه های مادرم، لابد آیت الکرسی می خوانند... موتور اتوبوس روشن می شود، هر جوری شده باید سرم را گرم کنم، دست کشیدن از این شهر برای من حکم سختی داشت، راه افتادیم، از پشت پنجره اتوبوس به خاطرخواه های تازه سربازها نگاه می کردم، ماتشان برده بود، بعضی ها گریه می کردند، و تصویر رفته رفته از آدم های ناراحت و خسته به ماشین ها رنگ  و وارنگ و منظره ای از دکل های برق، کوه ها و درخت ها تبدیل شد،

زمان کندتر جلو می رفت، حداقل تصور من این بود، سربازی که بغل دستم نشسته بود، دنبال ارتباط کلامی یا چیزی بود که من خبردار نبودم، حوصله اش را نداشتم، حوصله خودم که هیچ، حوصله تازه سرباز دهاتی این شکلی را نداشتم، همین موقع بود که سرباز از داخل خورجینش کتاب جیبی با جلد فیروزه ای بیرون کشید، من با زیرکی اسم نویسنده را دید زدم، یاشار کمال بود، در همان اثنا، دلم خواست کتاب را از دستش بگیرم و بخوانم، سرباز-کتاب به چه دردش می خورد، دنبال ارتباط کلامی، دیداری یا هر چیز دیگری بودم که بشود با آن رد فکر این تازه سرباز را بخوانم و کتاب را از دستش بکشم بیرون.

هنوز یک کیلومتر را تمام نکرده بودیم. اتوبوس توی چاله چوله ها آرام آرام راه خودش را پیدا می کرد و به پیش می رفت، من در فکر کتاب بودم، پرسیدم: اولین روز خدمتته؟، گفت: آره، اگه خدا بخواد اولین روزیه که لباس مقدس ارتش رو پوشیدم. خیلی موزیانه و بچگانه، حرف را پیچیدم طرف کتاب، گفتم: کتاب خونم که هستی، گفت: نه ...نه... زینب اینو گذاشته تو ساکم، گفتم: زینب نامزدته؟، گفت: آره، همون که دست تکون میداد بهم، گفتم: پس خوب هوات رو داره، گفت: آره...همیشه میگه کتاب بخون...منم نمی خونم...یعنی حوصله شو ندارم...فقط وانمود میکنم که خوندم...، با خنده گفتم: دختر بیچاره ... . اونم خندید، گفتم: حالا اگه نمی خونی، بده به من، بخونمش. داد بهم، با عجله، کتاب را در دست گرفتم و شروع کردم به خواندن، رمان اینجه ممد، یاشار کمال، هزار و چند صفحه بود، می دانستم با تکان های اتوبوس نمی توانم بیشتر از بیست، سی صفحه بخوانم، به هر حال شروع کردم به خواندن...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵

نهم آذر

+امروز با آقای یرژی کاشینسکی آشنا شدم، تو یه مقدمه دو سه صفحه ای خودش رو معرفی کرد، و منم که نیازی به معرفی نداشتم، در جریانید که...


+پول هامو جمع می کنم تا یه مسافرت فضایی برم، مسافرت به فضا، دو ساعت با هتل زیاد ستاره و صبحانه، فقط با روزی خدا تومن... دو ساعت سفر دور سیاهچاله ها برابر با پنجاه سال زندگی روی این کره ی زمین کوفته...


+قبل از سفر به فضا هفته آینده از طرف حوزه هنری میریم قزوین، باید تو کلاس آقای نادر برهانی مرند بشینیم و نمایش نامه نویسی رو از ایشونم یاد بگیریم... قزوین آماده باش که آمدیم...


+دستکاری ابروها توسط مردان نچندان ماهر، تیتر امروز ذهن من

+دختر هایی که کفش های کتونی یا کوهنوردی پاشونه ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۹۵

هشت آذر

+احسان می گفت اله و بل باید انگشتم رو بکنم تو حلقم تا هر چی تلنبار شده اون تو بریزه بیرون

من گفتم : کاش حرف ها و درد های آدم همینجوری استفراغ بشن،

احسان با چهره به هم خورده گفت: خوبه حالا تو این وسط حالم رو به هم نزن...


+امروز با محسن اندازه هشت نفر چای زدیم، چشامون درگیر آموزش های ریز و نکته به نکته آقای "بندری هستم" بود و دهنمون داشت قلپ قلپ چای داغ داغ می خورد... ما دو تا از اون دسته افرادی هستیم که بندری میگه: برای اونهایی که فاقد فرصت و امکانات مناسب برای یادگیری حضوری و اصولی و یکباره تری دی مکس هستند، .... هستیم.


+صبح در خلال امور مربوط به سرچ مقالات، سر راهم به چند تا دانشگاه در بریتانیا و چند موسسه سر زدم و آخرش سر از فرم بلو کارت اروپا در آوردم...


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۹ آذر ۹۵

دنیا

بیست و پنج سال بدو بدو زندگی کردم، و اکنون حسم این است که دیگر حس نابی برای چشیدن نیست، والاترین حس ها شبیه نسیمی لحظه ای در آغوشم بودند، و دیگر نیستند، زندگی زمخت ترین جنسش را رو کرده است، بدترین، زشت ترین ... من هم آلوده ام، هر شب با این دنیای بی سر و ته سر به یک جا می گذاریم، و صبح فردایش برای تکه ای نان جان می دهم، به دنیا فحش می دهم، به این که هیچ کس حق انتخابی در مورد او ندارد،... باز شب با دنیا به خواب می روم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

ساوالان

 از هر نقطه شهر نگاه کنی 
بالای این شهر بی سود و سور
در پس ساخت مان های بلند و بی ریخت شهر
سورئال ترین تصویر در ذهنت شکل می گیرد
و تو را غرق در تن عریان و ناز زنی می کند 
نگاهت در انحنای آن ثابت می شود
شبیه بازماندگان جنگ اسطوره ها
زنی بال های تنهایی خود
بر تن سرد و خاموش کوه مقدس می کشد
و در دورترها
هر روز هزاران هزار مرد و زن 
شبیه تو او را می بینند و آهی می کشند... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵

قرار نبود...

از خونه زدم بیرون، نمی دونستم کجا میرم، تو خیابون های شلوغ تبریز پرسه می زدم، و تو پیاده رو ها قدم می زدم، مثل یه آدم معمولی، سرم رو انداخته بودم زمین، ساختمون پست رو رد کردم، رسیدم نزدیک خونه دوستم، نمی دونم چطوری سر از اونجا در آورده بودم، از میله ها توی محوطه صدا و سیما رو نگاه کردم، نمی خواستم منو کسی ببین، می خواستم اونا رو ببینم، ولی اونا منو نبینن، پیچیدم خیابون پشتی، یکمی خلوت بود، به سرم می زد یه گوشه بشینم، اما راه می رفتم، پاهام خودشون می رفتن، منو میکشیدن، تا رسیدم پای یه ساختمون بلند، بیمارستان بود، همون بیمارستانی که عمو رو آورده بودیم، داشتم چراغ های روشن اتاق ها رو می شمردم، زل زده بودم به پنجره ها، ساکت بود، انگار دیگه مریضی نبود، اما یه چیزی ته دلم میگفت، روی یکی از تخت های طبقه دو، بستریت کردن، اما وقتی به خودم می اومدم می دونستم که اصلا اسم بیمارستانی که تو توش عمل شدی، این نیست، اما اون لحظه خیره بودم به پنجره، دنبال یه دست آشنا می گشتم تا بهم بابای کنه، میخواستم بیام پیشت تا بهت بگم که چقدر.... اما موندم تو این فاصله، فاصله بین من و دیوارهای بتنی بیمارستان، فرقی نداشت کدوم بیمارستان باشه، هر کجا بود من دیگه حق نداشتم سراغ عشق مون رو بگیرم، من قرار نبود نگرانت بشم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ آبان ۹۵

قایق های کاغذی

من آدمیم که تصمیم های یه دفعه ای زیاد می گیرم، نه اینکه بدون حساب کتاب باشه نه، مثل این می مونه که داری تو یه پیاده رو قدم میزنی و تو فکری، بعد همین که تو فکری، عقب گرد میزنی، یا چه می دونم، به چپ چپ، هر جایی هر مسیری بجز مسیر مستقیم، میخورم به مردم، فش میدن بهم، ولی من کسی رو نمی بینم، من مسیر جدید رو می بینم، راهی که باید برم...آره... بعضی وقت ها تو زندگی حرف ها انقدر توی مخم تلنبار میشن تا خیلی راحت در عرض یک ثانیه عقب گرد بزنم و راه اومده رو مسیرش رو تغییر بدم، ... من از این کارا خیلی بلدم، تو زندگی، تو درس تو نوشتن، تو تیاتر... هر بار که برمی گردم، حس میکنم بیشتر تَرک برمیدارم، بیشتر تنها میشم، چشام از سر گریه ای که نمیاد میسوزن و ... این نوشته رو در عرض همین یک ثانیه نوشتم، پاهام داشتن می پیچیدن، من داشتم این حرف ها را بیرون می ریختم،... تَرک ها ریشه میزنن، وقتی حس کنی خیلی تنهایی...


پ ن: این آهنگ برای من هم صحبت خوبیه!

QaraQan-kagiz-gemiler


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ آبان ۹۵

سنگ قبر

دنبال سنگ قبر عاشقان سینه چاکم،

تا رد عطر نرگست را می گیرم،

به مرمرهای سیاه می رسم،

اسم خودم را می بینم،

تبسم می کنم

باورت می شود؟

این جا هم کنار هم خوابیده ام!

بیچاره دنیای بی وفا،

چقدر برای جدایی ما نقشه چیده بود...

هی دنیای فانی

نقش بر آب شوی

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵