Beni ölüm bile anlamaz

خوب من بیشتر سعی می کنم روان گرد باشم، هر چیزی در روح و روانم جاری شد، آن را به واقعیت نزدیک می کنم، این عمل هر چند در مواردی سخت و نشدنی ست، اما تا جایی که ممکن است نیازهای روانی را ارضاء کرد، می شود، یا خوشبختانه من در این زمینه تا یک درصدهایی موفق هستم...

خوب مثلاً شاید برای بعضی از دوستان سوال باشد که چرا زود به زود قالب وبلاگ رو تغییر می دهم، جواب این سوال اینکه؛ هر وقت خیلی سرم شلوغ باشد، و یا هر وقت خیلی عمیق ناراحت باشم و افسرده، دوست دارم همه چیز رو تغییر بدم، خوب قالب وبلاگ هم چیزی مثل اتاق من هست، شاید کمی عمومی تر، حتی این تغییرات تو سر و وضع من هم مشهود است، یا اگر هیچ کدام از این ها نبود، می شوم یک نفر باغبان درجه یک و کاربلد، یا میزنم به دل انبار و آنجا را تمیز می کنم، یا سعی می کنم اسم آهنگی را به یاد بیاورم و دوباره بعد از سال ها به آن گوش بدهم، دوباره هزار بار گوش بدهم... یا از لای دفترها و جزوات قدیمی می گردم  کاغذ چرک نویس جمع می کنم، یا فکر می کنم و احتیاجی برای خودم می تراشم و سعی می کنم چیزی بسازم و خلاقیت به خرج دهم... حالتی که اصلاً نمی تونم با کسی حرف بزنم و سکوت رو با خودم حمل می کنم...

 این دست کارها، که در واقع روان آدم را راحت می کند، غذای روح من است... هر چند بعضی از کارشناسان معتقدند که این کار یعنی فرار از مشکل اصلی و ارضاء روان از طریق میانبری که صددرصد نیست... ولی خوب این تنهاترین راهی ست که خوشبختانه من در این زمینه تا یک درصدهایی موفق هستم...

 

مثلا این آهنگ که سال ها ممنوع شد تا کسی که روانش درست کار نمی کند با شنیدن این آهنگ دست به خودکشی نزند...

Murat Kekilli - Bu Akşam Ölürüm

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲ مرداد ۹۵

شکست

سکوت همیشه شکست را به دنبال دارد، یا شاید انفجار...
تو نباید دور شوی، من نباید دوباره بشکنم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱ مرداد ۹۵

صاف شدن...

امروز سرتاسر کوچه را آسفالت ریختند و لایه ای از خاطرات خاکی ما پوشیده شد، خدا نکند ذهنمان را، دهانمان را آسفالت کنند...
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

مینا - قسمت سیزدهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

آدم ها

آدم ها حقیقت هایی پر و خالی اند، شبیه قفسه هایی پر از کتاب و خالی از آن...
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

چشمهایش

در پیاده رو یا هر جایی که آدم ها توی هم می لولند، اگر کسی با چشمانش به چشمانم خیره شود، یا از پشت عینک آفتابی یا هرچی،... من پا نمی دهم... چشمان پر رنگ و لعابشان که به پای چشمان تو هیچ وقت نمی رسد،...
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ تیر ۹۵

چشمانم را ببندم و تو مرا ببوسی...

حتی وقت نشد بدونم آخرین باری که منو بوسید، کجا ایستاده بودیم؟، زیر کدام درخت، ولی خوب یادم هست که مانتو مشکی اش را پوشیده بود و دستانش در جیب کاپشن من بود، آن روزها هنوز برف می بارید...
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۵ تیر ۹۵

...I did my best, Stephen

 The Theory of Everything (2014) - James Marsh

IMDb

با دیدن این فیلم مجاب شدم که کتاب “The Universe in a Nutshell” استیون هاوکینگ رو بخونم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۳ تیر ۹۵

قالی گُلی، قالی گِلی

دوست دارم برای خاطر تو واژه ببافم، با هر رنگی با نخی اعلاء، قالیچه ای چهار گوش و مربع، تارش تو باشی و پودش من،...

اما حیف که خاطرم از  واژه بافی بسی آزرده است، تارهایی پیچیده اند دور گردنم که القصه می دانی چه شده است، تاری که مرا در آغوش گرفته بود، معشوقه ام بود، اما رهایم کرد، او که رها کرد، همه رهایم کردند، حتی پیرمردی که نشسته بود پای قالیچه تا ترمیمش کند، مرا از ریشه برید و در هوای آزاد رهایم کرد... دیگر معلق در هوا ماندم، با هیچ تاری چفت نشدم.

دیده ای قالیچه که کهنه می شود، از مهمان خانه تا می کنند و در گوشه ای از انبار لوله می کنند و ایستاده در تاریکی رهایش می کنند، آن وقت است که از چشم همه می افتد، می خزد در لوله ی تنهایی، گرد می گیرد و باورش می شود که دیگر این آخرین خواب، مرگ است.

بعد از این حتی نمی تواند غلتیدن کودکی بازیگوش را میزبانی کند. من نیز چنین ام یار من، گرد و خاک خورده ام، هر که از کنارم میگذرد، سیاهی می بیند در تاریکی، تلی از خاک می بیند، نه چمن زارم نه شبیه کوه، بیابان بیابانم...

معشوقه ام چیزی زیر لب زمزمه می کند و می رود، و من تمام این ثانیه ها را خیره می مانم به پاهایم که راه نمی روند و پاهایش خوب از من دور می شوند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵

یادها...

یادها سیال اند، می آیند و می روند، و شبیه قایقی موج گرفته در ساحل تنهایی به گل می نشینند....
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵