وقت انپاس

واهمه اش چه بود ؟ نمی دانی ؟ درکش نمی کنی ؟ به گفتارش شک داری ؟ پس بنشین و تماشا کن و مرا مرشد این گود و ضرب کن تا بیم و ترسش را بیت بیت فریاد بزنم تا همه بدانند این پهلوان جوان مرحمی می خواهد از جنس ...

"از چه چیزی می ترسد ؟ " از روزی که آشکار شود مخاطبش نبوده ای از روزی که بگویی این سال ها را یار دیگری بوده ای و او می نوشت برای خودش . "بعد این چه کار می خواهد بکند ؟ " شاید هیچ ، می نشیند و منتظر خواهد ماند تا روز سرانجام ، روزی که همه این قلم خوردها می شوند مثل اولشان ، حرفهایی خواهند چکید و او ناتوان از محار آنها ، آن روز شاید کمی گریه هم بکند ، آن روز شاید بخواهد با کسی مکالمه طولانی داشته باشد بگوید ولی نشنود ، آن روز شاید از خیلی ها شاکی باشد حتی از خدا ، اضافه کن کمی فریاد ، او فریاد را دوست دارد او به حال خودش خواندن و زمزمه کردن را دوست دارد ، این ها همه فقط چند روزخواهد بود و بعد شاد خواهد بود ، خواهد خندید و تبریک خواهد گفت و در عروسیت رقصیدن را دوست خواهد داشت.

" او باز مرا دوست دارد ؟" آری ، او به جز تو کسی را نمی شناسد. "و من او را دوست دارم یا نه ؟" این را از خودت بپرس نه از من ، دوستش داری بگو ، "آخر چگونه دوست داشتن مهم است ! من او را جور دیگر می خواهم مثل خیلی از آنها " و مشکل این است .

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۲

تکه پارچه


دوختن یا بافتن خیالات سخت نیست ، سوزنی بردار به باریکی روزهای دل تنگی به سختی نوک تیز قلمی که دیوارهای خاکستری زندان را پر از کلمات آلوده به اعتراض کرد ، اعتراضی که مخاطب نداشت ، داشت ولی دل شنیدن نداشت ، نقاش بود ، سال به سال می آمد و دیوارهای ترک خورده زندان را با رنگ تیره اش می پوشاند و من در گوشه ای بی توجه به او روزهایم را به هم می دوختم ، یکی از پایین یکی از بالا ، نترس ، تیزی نوک سوزان ریش نمی گذارد ، لبه ها را محکم بدوز ، مبادا اشتباهی دوخته باشی
ببین، خوب گوش کن ، می شنوی...
پارچه ها تحمل دوری ندارند ، این الیاف بی خاصیت غربت را دوست ندارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۲

Save to Drafts


خلوار خلوار پیام های نیمه تمام را بایگانی حافظه ی موبایلم می کنم ، پیام هایی که گیرنده ای جز تو ندارند.لحظه هایی ذوق می کنم ، دلتنگ می شوم گوشی را بر می دارم همه چیز می نویسم برایت ، از روز مره گی ها تا خاطراتمان از تیکه کلام ها تا گاف دادن هایمان اما به نیمه نرسیده انگشتانم یارای اندک فشاری بر دکمه ها را ندارد ، تمام حروفاتم به خطا می رود و بی اینکه تصمیم با فکری به ذهنم برسد خروج را می زنم، بایگانی موبایلم پر است از خورده نوشته هایی که هویتشان با تو زنجیر خورده است .

دیدی خبری از من نیست بدان بیشتر از هر موقع کودک درونم بی تابی تو را می کند برای همین دور می ایستم تا لطمه ای به تو نزنم .

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۲

الف ت میم


امشب اجبار ، اختیارِ انشای احساسِ امروز را اراده می کند و منِ مختار را مجبور به مشق میراثی مضحک ملتزم می گرداند.

امروز اتفاقات امسال و امثال آن ادامه داشت ، وباز تابستان ، از تیر تا ته شهریور، تاریخ ها را باید تند تند تا کرد تا که طی شود این طوفانی ترین تعطیلات.

و امشب طناب تلخی و تاریکی ، تارهای ترنم را به طریق تازیانه های تند و تیزش تهدید به تباهی می کند.

و همین تاریکی ، تکرارش طیف تیره ای را بر تاروپود تاخته ی من می گستراند.

خدایا تو توانایی به انسان ، اعتمادم ده تا ارتباطم با تو تب لرزهای تنم را تسلی بخشد.

می دانم که با مایی ! باش !

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۲

با آپشن های فراوان


همین امروز صبح بود دورووَرِ ساعت 3 بعد از ظهر تازه حساب کار دستم رسید که این درد بی درمان این انتظار پای وصال کمی غیر عادی جلوه می کند ، نه ؟ دلایل را باید بررسی می کردم یعنی موشکافی تمام تا پیدا می کردم آن چیزی را که چوب لای چرخ ما می گذارد ، گفتم "چیز" چون نمی دانم جاندار است یا بی جان دچار تعلیل لغت شدم .کمی که بیشتر به این مخیله آکبند فشار می آورم چند نکته ای از داخل این همه سیم پیچی و پوچ و مهره و گریس و ووو به دست می آید و آن این که باید ایرادی بزرگتر از خال هرمی روی پای راستم باشد که محکوم به چنین مجازاتی شده ام . مشکلی که در من است و او در من می بیند و مرا از او یا همان خودش دور می کند. یا نه اگر مشکل دو طرفست ، به قول پدرم " پسرم مشکل همیشه هست پس می توان حلش کرد چون بوده چنین بوده " و یا اگر مشکل در طرف باشد که خدا نکند زبانت را گاز بگیر من که چیزی ندیده ام همان دو مورد اول بررسی شود لطفاَ.

به درصد باهوشی خودم که قبل ها سخن به میان آورده بودم شک می کنم شاید کمی گریس کاری می خواهد باز که این چنین اصطحکاک ایجاده کرده است. پیچیده اش کرده ام مسایل را " ببین داداش کسی اگه مشکلی در تو ببینه به روت نمی گه که ذوب بشی ، منم بودم نمی گفتم ، منتظر می موندم تا خودش یه جورایی بفهمه برا چی هی گیر الکی می دی، نمی خواد دیگه ، زور که نیست تو که خودت به حقوق بشر و کونوانسیون چی چی احاطه ی کامل داری باید قبول کنیم که هیش کی کامل نیست حتی باور کنین خود من ، اغراق نمی کنم باور کنین تو رو خدا ، ناراحت میشمااا. بعد اینم می رم جراح پلاستیکی چیزی این خال ابا و اجدادی رو منقرض می کنم ،  نترس باهاتم ، با آپشن های جدید منتظرم باش ، دوستدار شما پیچ"

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ مرداد ۹۲

تا دلت بخواهد "شاید"


خواستم بنویسم خط خطی امّا کمی جلف شد انگار ، می نویسم پاراگراف یا بند شاید کمی مناسب باشد .

پاراگراف ها را که دور می کنم کلمات و واژه های عجیب و غریب و گونه هایی از ادبیات وبلاگی همه در ذهنم هایلایت یا همان پرنور و یا واضح تر متجلی می شود .

از همه نوع در این جمع دیده ام ، پیشوند و پسوند و فعل و قافیه و حرف اضافه  ، و گونه ای پرکاربرد همچون "شاید" ، چیست این شاید ؟ چرا همه بند ها و سطر ها آلوده به شاید هستند، هر بندی یکی دارد یعنی زندگانی من چیزی به اسم حتم ندارد، همه احتمالات!

حتی لازم الوجود های حیات یک انسان ، شاید است، شاید نفس بکشم ، شاید ببینم ،شاید... شاید...

نشان از چیست این محتمل زیستن ، چیست این بی اعتباری !

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۳ مرداد ۹۲

وآن روز که من خاموش بودم

خسته بودم ، تنها بودم ، فکر کرده بودم ، دلگیر شده بودم ، دیوارها مقصر بودند ، رفته بودم تا جواب تک تک شان را با تمام وجودم بدهم ، فحش بدهم ، دیوارها زیاد و طویل بودند از این سر شهر تا آن سویش که آفتاب خود را در آن پنهان کرده است. لحظه ای گریه ام می گرفت لحظه ای فریاد می زدم ، کتاب های پارک را همه را می خواستم بخوانم ، می خواستم کسی درد مرا نوشته باشد حرفم را گفته باشد تا بروم و بکوبم بر سر این دیوارها تا یادشان باشد من تنهای تنها نیستم ، روزها گذشت و نگرانم شدن ، حق دارند بچگی هم حدی دارد گریه که کردی باید آبی به صورت بزنی و فراموش کنی تا بزرگ شوی امّا من حتی آن کودکانه گریه کردن هایم را فراموش نکردم ، انتظاری داری فراموش کنم. در را باز کردم انگار به آخر خط رسیده باشم ، فکر،فکر،فکر.... که چرا شده ام معضل ، که چرا شده ام اذیت ، پشیمان شدم گفتم خبر دهم بعد می نشینم و به حال خودم زار زار فکر می کنم ، آری همین بود ، اول و آخرش همین بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۲

می بخشی مرا ؟

فایده ای نداشت از همان اول حرف تو شاید درست بود

زندگی گلویم را فشار فشار می دهد و مثل تنبیه پسر بچه ای می پرسد " باز از این کارا می کنی تا بدم نفلت کنن "

من ولی قهرمان این داستان خواهم بود ، هزاران بار هم مرا مهمان شلاق هایشان کنند باز من دوستت خواهم داشت قول مردانه که قهر نمی کنم دیگر دنبال مقصر نباشم .

تو مرا بی خیال شو ، تو مرا بگذار کنار ، از فرصت های زندگی لذت ببر و قولی به من بده که اگر برگشتم عاشقم باشی ، هر روز هزاران بار دوستت دارم هایی بگویی و در آغوشم به خواب بروی

همان خدا که در آن سرما بالا سر ما بود این روزها هم همراه ماست همان خدا هر چه بخواهد آن خواهد شد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۲

وآن روز پایان من است

همه می گویند برو ... دیوارها ، ساعت ها ، کاغذ ها ..... به مانند دیالوگ کلیشه ای فیلم های ایرانی " می رم جای که دست کسی بهم نَرِسه" ....

شاید هنوز زود باشد . کمی سروسامان لازم است و بعد از آن ، واژه خداحافظ بر چسب ناجوری خواهد بود بر زبانم ، خداحافظ یعنی می سپارمت به خدایی که خلقت کرد یعنی دیگر این مرد عاشق را نخواهی دید و من می روم به دامان همان بیگانه هایی که آغوششان گرم باشد برای من، می روم به دل مردمی که عشق را باور دارند ، مقتضیات زمان برایشان مهم نیست ، هر جا هر زمان باشند  دوستی و عشق را در همان کوله پشتی هاشان حمل می کنند. و ما در این خاک ، مشکلات را بر عشق پیروز می دانیم شاید حق با ماست شاید حق من نبوده است که دست به آنسوی اجتماع دراز کنم ، نمی دانستم تفاوت ها در این حد آزرده خواهند کرد ... و شاید آن زمان پایان این فیلوزوف باشد شاید شخصیت را کمی تغییر دهم تا به خاطرش نه کسی را و نه خودم را آزرده خاطر نکنم و شاید آن زمان  پایان من باشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۲

قاضی اعتراف دارم ، مجالم دهید

توموری خوش خیم یا وجدانی سرسخت عذابم می دهد ، نا معلوم ها بت های زندگی را مقابل دیدگانم آتش زدند و مرا گریان به پای تکه چوبی انداختند ، نمی دانستم ، توانش نبود ، همه رفتند و من باز آشنای همیشگی محل جرم بودم ، جرم می گویم آری ، کار من جرم است ، گریه کردن ، جرم من است. سکوت ، جرم من است ....

بار خدایا گناه من چیست ؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۲