این من بی هیچ قالبی

بهانه برای نوشتن زیاد است . زوم کردن روی تک تک اتفاق ها هر چند ساده هر کدامشان یکی دو بقچه حرف دارند. امّا سخت می شود برای خودِ خودمان برای همین صاحب فرکانس های بی صدا، نوشتن ...

و تو انتظار داری از چه بنویسم، از نور صفحه ی موبایلی که هنگام نوشتن مرا یاری می دهد یا از ماشین زیر پایمان که تسمه تایمرش ایراد دارد یا از بادکوبه ای بگویم که برایم مسافری جوان دارد یا از خودم ...

یا از این دل درد آشنا !

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۲

زنگوله ی تاریک شب

گفته بودم نوشتن بــلد نیستم گفته بودم مـــخاطبم تـــو باشی چرت و پرت خواهم نوشت که هم تــو را و هم خـــودم را نــاراحت می کند.

خواستم همین جــا یواشکی بنویسم تا خیالت آسوده باشد تا فکرت جایی نرود تا حرف های این موجود سیریش لحظه هایت را مخدوش نکند. 

و حالا که مــیدانم تــو نیز اینجا مرا می خوانی، گرمای وجودت مرا در خرقه ای پشمینه از جنس همین کلمات غرقه می کند.

مرا ببخش بی آنکه خبرت کنم اینجا بی هیچ صدایی ناله سر دادم فقط خواستم تو را در این ناراحتی ها شریک نکنم، برویی و پی زندگیت را بگیری و همیشه خوشحال باشی چون خنده می آید بر چهره ات .

باز اگر یواشکی می آیی و می روی قدم هایت برایم محترم اند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۲

منتظر یک امشب بودم !

عــقربه های ساعت را بـــی خیال ، همین که تاریکی رخ می نماید و تـیرهای اداره بــرق در این خفا خودی نشان می دهند کـــافی ست تا خوش به حال من باشد کــه نــه نور تیر چراغ برق به اتاقم نفوذی دارد و نه کسی است که بر من نفوذ کند و شبی ست که من هی منتظرش می مـــاندم.

امـــشب همان وعده ای بود که از شـــروع تــابستان قرارش را گذاشته بودم ، قرار بود شبی باشد بی هیچ کسی ، من باشم و موجودات ریز تاریکی و امواج صدای آهنگی که تا انتها می رود.

و امشب عروسی فامیل درجه ی nاممان بود و برای غیبت من بهانه ای بجز این سردرد که روی تک تک این سطرها زهرش را می ریزد نبود.

و امشب ها کی تمام خواهند شد ، سخت می شود بـــاورش و من روزها را دلتنگ همین شــب های تـــنــهایــیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۲

رشید تنهاست

این بار جدای از تمام آنچه نوشته ام برگی دیگر از بی وفایی زمانه را برایتان ورق خواهم زد تا اگر این چند پاراگراف کشک هم باشد باز بخوانیدش و با احساستان ما را یاری کنید.

رشید پیرمردی که اگر بپرسی سن و سالش را نمی داند و نمی شود از زیر زبانش این همه سال را ریز به ریز بیرون کشید چون فقط چند کلمه بیشتر نمی داند و یادش نیست چیزی. می گوید نجّاری ، برادر ،ارث ، من ، بیمه و حق و حقوق و بعضاً شنیده ام که فحش هم می دهد به برادران جفاکارش به این دنیای بی مروت که بعد فوت مادر و پدرش دیگر خانه یشان سوت و کور بوده است و همه رفته اند پی کار خودشان و همه برای خود سهم برده اند و او در خانه ای که برای خودش نیست  فقط خوابیدن را دارد.

پــــدرم چند سالی می شود فصل برداشت محصول او را خبر می کند چون می داند دیگران ملاحظه ی زندگی او ، جسم او را ندارند و بارها شنیده ایم که زمان پایان کار ما وقتی که برای دیگران کار کرده است اذیــتش کرده اند . او قـــبلاً ها ساعت 5 صبح جلوی خانه یمان یا سر کوچه حاضر بود و معلوم می نمود که راه را پیاده آمده است چون عرقی بیشتر از معمول از پیشانیش سرازیر بود رشید این روزها چند باری خواب مانده است و دلیل این اتفاق را نبود کسی که او را بیدار کند می نامد و البته خستگی بیش از حد برای یک پیرمرد 60 ساله.

رشید تنهاست . دو ماهی می شود زن و پسرانش نمکدان شکسته اند و بی آنکه بدانند با رفتنشان دل این پیرمرد را شکسته اند پیرمردی که با کمی حرف و درد دل کردن گریه اش سرازیر می شود بی هیچ غروری قطر ه های خالص اشک را می چکاند.

همه سر کار او را رشید عمو ( رشید عمی ) صدا می زنند مــردی که تا می رسد خانه با همان لباس روی همان رختی که دیشب و دیشب های قبل بر زمین بود می خوابد و بــاز 5 صبح.

این روزها موقع نـــهار که می شود همه که کنار هم می نشینم و کمی پــای صحبت می کشیمش، زنش را می گوید که دیگر نیست رخت و لباس هایش را جمع کند و بشورد و تکه غذایی جلویش بگذارد . می گوید زمستان ها با یارانه ای که می گیرد خودش را به جایی می رساند که محتاج کسی نباشد که هشتش گرو نهش نباشد و در این بین که صحبت می کند همیشه دست کش هایش را می تکاند تا گرد و خاکش را تمیز کند یا با دستانش گل های روی پاچه ی شلوارش را پاک می کند و هی سرش تکان تکان می خورد .

سه روز پیش برگشتنی بی آنکه کسی از او بخواهد گفت آرزو دارد با خانواده اش برود مشهد زیارت امام رضا و من کاری جز سکوت برایش نمی توانستم بکنم .

بعد آن روز رشید دیگر سر کار نیامد و دیگر مــــن ندیدمش تا بگویم برایش حساب فـــیس بوکی می زنیم و از این تنهایی در می آوریمش یا می گفتم بیا با یکی از این تورها برویم مشهد برویم هر جایی که تو می خواهی امّا او دیگر نیامد و صبح ها کوچه یمان از نفسی گرم تهی ست و این بغض لاکـــردار گلویم را تیکه پاره می کند گـــاهی !

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۲

مـیس فــــرگــوسن

رنـــگ دل ربــایی دارد لامصـــــــــــب ، شاید قـرمز مایل به نـارنجی باشد ، یا از زیر آفــتاب ماندن زیادی باشد که به نارنجی می گراید . هر روز صبح می بینمش و مثل همیشه سرحال ما را همراهی می کند . زحمت زیادی می دهیم یعنی از آن سالی که در کنار ما خودش را تثبیت کرد همیشه زیر سخت ترین شرایط کاری بوده است امّا هر چند گهگاهی نفسش می گیرد و می ایستد و ما دورش گرد می شویم . و من تنها می توانم در یک کلمه توصیفش کنم : زیبا 

اسمش میس فرگوسن تراکتور مدل 285 که چند سال پیش پــدر با دنگ و فنگ جور کردن وام و این چیزا با هزار مصیبت خـــرید و الان چند برابر قیمت خریدش تمام مایه است .

و من نه به خاطر مایه آن بلکه به خاطر خودش به خاطر فیگورش او را دوست دارم

میس فرگوسن من عاشقِ رمیده در کنار توام مرا هم رکابت کن .....

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۲

پیاز داغ

جوانی مان مَثَل پیاز داغی ست که خیلی وقت ها مادر برای کارگران مزرعه روی اجاق گاز آردل اش تفت می دهد و این کار را همیشه برای نهار و زودتر از هر چیزی تمام می کند پیازهای ریزریز شده که هر چه گرمای شعله بیشتر به جانشان رسوخ می کند بیشتر سیاه تر و تاریک تر می شوند و آنهایی که کنارِهای تــــابه با شــــلوارک و پیراهن گُلدار هاواییایی دراز کشیده اند فقط کـــمی بـــرنزه می شوند و عین خیالشان نیست که ...

عمر ما هم این چنین است هر چه بیشتر می دوی هر چه بیشتر دنبال تـــجربه کـــردن وقـــت می گذاری باید کـــــمی از جــسم و جــانت مایه بگذاری و گر نه ته پیازم نیستی !

که می خواهی کاری بکنی این بار تعلقات آشغال دنیا از هر کاری برایت واجب تر می شود تا حـــــدی که هیچ مستحبی در آن نیست.

و همینطور این زنــــــدگی یک چـــــرخ کــــم دارد و همینطور ایــــن زنـــدگی می لـــنگد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ شهریور ۹۲

کمیسیون حل اختلاف

کـــاش قدر این دولـــت مـــردان یـــقه سـفید ســـختـــکوش برای این دوراهی ها و تلاطم های هر از چندگاه زنـــــــدگی چاره ای پیدا می کردید. کــاش از همین کمیسیون های دورمیزی بین ما و خدا به صورت آشکار و شفاهی برگزار می شد تا ما بگوییم و خدا اقدامــــات لازم را مبذول فرماید . ایـــن چنین دیگر کسی نه مشکلی داشت و نه از مشکلات استفاده ابزاری می کرد چون دیگر مشکلی از بیخ نیست . نمی گویم این چنین امکاناتی نیست ، هست امّا نه برای همه ، اولویــت باید داشت آن هم نه یک درصـــد بلکه بیشتر از مفقود الاثـــــــر. و این چنین می شود که عــزیزان ما پشت ویترین فلان کمیسیون ، ببخشید ، خــــاک می خورند و هیچ ارباب رجوعی نیست و آن یکی که هست تــــمام و کـــــــمال جــــارو می زند به تسهیلات و... . و فــــردی مثل من با همین قدوقواره هنوز به دنبال جـــور کردن اولویت های آنچنانی جانشان کـــف دستشان سنگینی می کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ شهریور ۹۲

خاطرات خطور می کنند گاهی !

هــر از گاهی به خاطرم خطور می کند روزی که بــرای هر دویمان غریبه ایم و آن روز وقتی تـــو ســـــــربرگردانی و با قدم های کوتاه فاصله ات را از من بیشتر کنی کمی گیج می مانم تا با کـودک درونم کنار بیایم کمی آرامَش کنم اگر نشد دنبالت خواهم دوید و از همان نزدیکی ها چنگ خواهم انداخت بر شانه ات تا تو را بــــیدار کنم تا این خــواب لعنتی بیشتر از این ما را عــذاب ندهد.

تا چشم باز کنی و ببینی که منی در کـــنارت موهایش را سفید نخواهد کرد و آخرین صحنه ای که به یاد خواهی داشت همان پیرمرد تنهای نشسته روی نیمکت چوبی خواهد بود و همان شهر غــــریب.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ شهریور ۹۲

غوغای آرام

گاهی برای کسی غیر از تــــو نوشتن حتی چند سطرش برایم مشکل می شود ، نه قدرت قلم فرسایی آن چنان دهــن سوزی دارم و نه تلمبار کردن این همه حــرف و نه راهِ رفتن را می دانم و نه راه برگشتن را از بر کرده ام . خالی از هر حس عجیبی ، خـــالی از معلول و علت ، نه آرامشی ست و نه غوغایی . جهانم همچون جنس های دست فــروش کنار خیابان 17 شهریور همان شهریست که ارزان فروخته است و برای دو قلمِ آخر نعره ها می زند ، حتی نصف قیمت ! انگار به سرعت گیری از تاریخ نزدیک می شوم ، باید مکث کنم یا نه ؟ می گوید امانم بده تا در این قحطیِ مجال با لقب دوست صمیمی کنارت باشم نه بحثی می کنی و نه خط قرمز ها را رد می کنی امّا من می گویم بگذار بروم هم به خاطر تو هم برای خودم ، بگذار جایی که برایم چیزی جز  ناامیدی نداشت را رهـــا کنم ، بگذار بــالهایم را برای پـــروازی ابــدی آمــاده سازم.

این بار کــامل نخواهم کرد این درد ها را ، باید گوشه ای از این ها بماند برای فرداهایی که فراموش خواهم کرد چه بر سرم آمده است.

انســــان ها خیـــلی فــــــراموش کارنـــــــــد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۲

تُــنگِ تَــنگ

بعد از این ها وقتی روبـــرو خواهیم شد نمی دانم چه صدایت کنم ، ســلام خواهم داد و خیلی عادی کلاس هایت را پرس و جو خواهم شد و آن اســتاد های رو اعصاب را و تو نـباید بترسی ، که نکند با حــــرفهایم تـمام آن تلمبارشده ها را پیش بکشم، مـــن در کـنارت خواهم بود اگر تو کنارم نباشی خیالم پیش توست و می دانم تو باز همانی هستی که می خواهمت امّــا بدان که من کمی از این حال به آن حــــال شده ام ، چند مــاهی ست این ماهی را از آب ترسانده اند و راست راستکی از آب دور کرده اند، بگو که این تُــنگ برایمان سخت تَـنگ است بگو که دنیایمان تهی ست ، آخــر ماهی ها با آب زنده اند تُـــنگ بی آب دیدن ندارد ، آخر ماهی ها گناه دارند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۲ شهریور ۹۲