جــزرومد

لابه لای این شلوغ بازی های زندگی روزمره چند دقیقه ای نشستن کنار افکار و خیالات می تواند تمام درد ها را با نقطه ای آخر سطر تمام کند. درد ناتمام همچون دریای طغیان گر ضربه هایی با موج هایش بر روی سرت سرازیر می سازد و وامصیبتا که جــزرومد دریا نگاه کردن دارد و ایستادن کنار اسکله های چوبی.

موج های درد آلود را تحمل کردن سخت می شود وقتی تمام قطره های دریا از تو شاکی باشند وقتی مجبوری برای همه ی کارهای نکرده ات تقاص پس دهی و سخت تر از آن اینکه خاطرات و رویاهایت همه از جنس شن ساحل همان دریاست و هی تو را در خود فرو می برد و تنها می توانی به غروب آفتاب چشم بــدوزی .اگر خوب قیاس کنی می بینی تمام سکانس های زندگی تو نیز همچون آفتاب زیر خطی از دریا پنهان می شود و این تمام شدن ها روزی تمام می شود امّا موج ها باز ضربه خواهند زد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۲

هجای آخر

امشب ذوق نوشتن دارم ، دلم لک زده بود برای لکه های بی رنگ کاغذ که هر پَستی اش ناراحتی و هر بلندیش خوشحالی را بر چهره ام می نشاند . نوشتن می خواهم نه با طمع قهوه تلخ و نه همراه با معشوقه های خیابانهای پاریس ، نوشتن می خواهم نه پر کردن تمام سفیدی کاغذ و نه گیر کردن روی هجای آخر کلمات ، نوشتن می خواهم و کمی باران تا هوای اتاقم را تازه کند تا زندگی را به رگهایم بدون هیچ دردی و ترسی تزریق کند و من بشوم معتاد زندگی و تا پیر نشده ام کیف و حال که همه می گویند و فقط مایه دارها به آن می رسند را حداقل حسرتش را بخورم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ شهریور ۹۲

تنبل خان

 تنبل نام گرفتنش عجیب است او سرسخت بود او مرد کار بود و کار می کرد و نمی گفت چیست کار امّا این چند روز باقی که باید بنشیند و سر به زیر آورد و تکلیف این تکلیف ها را مشخص کند تا چیزی را که خودش می خواست امروز بر زمین نگذارد ، می خواست مقاله های علمی اش را کار کند امّا احساس از کله صبح با نردبان اراده ی او بر کله اش سوار شده است و او را از این فعالیت علمی اش به دور می کند ، آه که چقدری حوصله کم آورده است آه که چقدری اعصاب ندارد این ، کاش  او را  آرامشی دو چندان نصیب می شد و آه که او چقدر تنها شده است این روزها که کسی نیست حتی حالش را صبح ها با خبر شود حالا شب ها را بی خیال که بحث بر سر آن هدر است و آه آخر که او چقدری کودک است او چقدری فریب می خورد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۳ مرداد ۹۲

عروسک ها حرف زدن بلد بودن

از نقطه ای این نتوانستن شروع می شود ، جایی که کلمات تنهایی را تحمیل می کنند و من یاد عروسکی می افتم که شبانه های فروشگاه اسباب بازی را سپری می کند ، آنجا پر از عروسک بود و همه رنگ پلاستیک و پارچه به چشم می خورد امّا کمی می لنگید ، به هیچ کدام حرف زدن یاد نداده بودند ، راه می رفتند امّا الفبایی در ذهنشان نبود .  عروسک تنها گوشه ای شعرهای بچه های فلان مهد کودک را هی تکرار می کرد ، خوب ازبر بود ! کسی نبود تا صدایش را بشنود، رفته رفته صدایش نویز می گرفت و قطع و وصل می شد هی . و یک آن بود که فهمید برای چند سال در همان گوشه خاک انبار عروسکها را هی به مشامش آشنا دیده است و باز کسی نه صدایش را شنید و نه کسی او را برای بچه اش خرید . بیچاره عروسک باتری پشت کمرش تاریخ انقضایش تمام بود انگار صدایی که بر تنش رعشه می گذاشت تمام شد و او نیز شبیه عروسک ها شد و او نیز فقط راه رفتن بلد بود .

کاش عروسک ها شبیه هم نشوند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۲

خوشحالی عارضه دارد

چقدر بد می گذرد این روزها ، این سال ها ، و حتی این زندگی ها . شاد می شویم ناراحت می شویم و این ها همه با یک غروب آفتاب جایشان عوض می شود .، انگار دست خودمان نیست و این یک چرخه است ، نمی دانم ، نپرسیده ام چرا ناراحت شدن یا خوشحال بودن این همه عارضه دارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ مرداد ۹۲

خاطیِ خاکی

تکلیف من و تو چیست ؟ تا کی چشم در چشم یکدیگر بدنبال بهانه ای برای محبت برای مردن برای همدیگر خواهیم گشت ! تا زمانی که کور شده باشیم ؟ ! این انصاف است ! برای دوست داشتن بهانه می خواهد ؟ نه من برایت مغرور هستم و نه تو برای من ، دستهایم را بگیر و مرا به اقلیمت راه ده تا که در کنارت تنها موجود خاکی این کره خاطی باشم، یا شاید من خاطی باشم .

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ مرداد ۹۲

خواسته

دقایقی که این روزها ثبت می شوند برای فرداها سبب خنده هایی زیر لب یا گریه ها و بغض هایی ناتمام خواهند شد . اکنون چرا خاطراتمان همه پر از امید نباشد ! مثبت نباشد چرا باید غصه خورد !؟ به خاطر بشر ؟! به خاطر انسانی که برای خودش آرزوها ، خواسته ها دارد و نمی شود آرزوها و خواسته هایمان با هم هم سو یا حتی یکی باشد و نمیشود کسی را مجبور کرد که خواسته اش شویی یا خواسته ات باشد اینها همه درسهایی ست که غفلت کردند و به ما یاد ندادند و به جای آن تمام سریال هایشان با غم و غصه و دوری و بالاخره با عروسی پایان می یافت ... می گفت باید گریه کنی باید قید همه چیز و همه کس را بزنی تا بتوانی به خواستت برسی یا بتوانی خواسته ی کسی باشی یا کسی خواسته ات باشد..پس نتیجه ی تا اینجای زندگی من چیست ؟ نتیجه چنین است : اگر به وجودی برتر از خودت اعتقاد داری اگر به خدایی اعتقاد داری پس بدان او خود همه چیز را مناسب و به جا و در زمان خودش در اختیارت قرار خواهد داد پس عجله نکن ! تو می خواهی و خواستنت خالص است و آلوده هوس نیست پس نگران نباش بنشین و منتظر باش تا که روزی روشن سر رسد، آن روز است که این نوشته ها را می خوانی و از این سماجت های بی خودی در دل غوغایی به پا خواهد شد .

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۲

تصمیم آقازمان

می گویم می گوییم که زمان حلال مشکلات است بسپار به گذر زمان خودش تکه های پازل را کنار هم جور خواهد کرد یعنی منتظر بمانیم تا ببینیم زمان چه تصمیمی دارد امّا نمی ترسی ؟ روزی برسد که حسرت این زمان های از دست رفته را خوردن بشود مسئله ، بشود دلسردی یا نمک روی زخم  ، من از این می ترسم روزی زمان تصمیمی مضحک گرفته باشد حال خنده نخواهم داشت ، کم پیدا می شود با این مسئله کنار بیایند ، سخت است و شاید ناممکن. می دانی ،دلم می خواهد همه تغییر کنیم کمی بزرگ شویم کمی سن و سال روی چهره هایمان کار کرده باشد یا نقاشی  روی بومش مرا درلحظه ای که به هوش می آیم ترسیم کند و آن گاه کاش صدایی که بالای سرم فرکانس دارد صدای ناز تو باشد .

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۲

مرغ مهاجر ..

یاد دارم آن جمله ای که سر سررسیدم بود در همان صفحه ای که روز تولدت بود ، جمعه بود و تو آن را نوشتی " زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد " نمی دانم نوشتند از چه بود این که می نوشتی ما کنار هم بودم یادت هست شاد بودیم ، چرا این را نوشتی ؟ چرا مهاجرت؟ نکند می دانستی که این پرندگان نمی رسند ! پس چرا غرورت را پای من خرد کردی چرا مرا دوست داشتی !؟ دوست داشتنت موقتی بود ؟!پشیمان شده ای ؟! .............................

من چشم انتظارت مانده ام برنمی گردی ؟!

"خدا جونم خیلی دردسر دادم بهت این ماه هم اونی که گفته بودی رو انجام دادم با اینکه درست درمون کاملِ کامل نشد امّا می دونم که قبول داری ، خدا جونم تشویقی بده،  یه سرو سامونی به زندگی من نمی دی!  من چرا این طوری بلاتکلیف موندم ! می خوام کمکم کنی ! خدا جونم دوسِت دارم !"

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۲

می رسیم یا .... ؟!

بینگار که همه چیز تمام شده باشد و دیگر چیزی برایت مهم نباشد، این چنین دورانی برای هر فردی چندباری تکرار می شود من هم اکنون در یکی از این تکراری ها ایستاده ام یاد روزهایمان می افتم ، بغض می کنم انبساط تنم سرما دارد و فکروخیالم پیش همان روزهای سرد

زمستان بود نیمکت بود و ما و چه غریبانه همدیگر را می خواندیم و یقین که نمی دانستیم جدایی روزی سرخواهد رسید یا لااقل من نمی دانستم ، چقدر رویاها می بافتیم و همانجا جا گذاشتیم ، یادت هست من از خدا چه چیزی می خواستم ، یاد داری که خدا به هر دویمان چه قولی داد آن ها همه صحنه هایی است که نقش اولش تو بوده ای ، گریه هایت ، خنده هایت و آن شیطنت ها مگر نمی گویند کسی که از ته دلش بخواهد روزی به خواسته اش می رسد ، من تو را از همان اعماق وجودم می خواهمت و میدانم که تو نیز مرا می خواهی! نمی خواهی ؟ ! ............. ببخش من کمی دیوانه وار زندگی میکنم جای دیگران می نشینم و مکالماتم را ناقص نمی گذارم یعنی روال چنین شده است ، و حالا من نمی توانم جای خالی ات را  با کسی پر کنم .  مرا ببخش.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۲