خواسته

دقایقی که این روزها ثبت می شوند برای فرداها سبب خنده هایی زیر لب یا گریه ها و بغض هایی ناتمام خواهند شد . اکنون چرا خاطراتمان همه پر از امید نباشد ! مثبت نباشد چرا باید غصه خورد !؟ به خاطر بشر ؟! به خاطر انسانی که برای خودش آرزوها ، خواسته ها دارد و نمی شود آرزوها و خواسته هایمان با هم هم سو یا حتی یکی باشد و نمیشود کسی را مجبور کرد که خواسته اش شویی یا خواسته ات باشد اینها همه درسهایی ست که غفلت کردند و به ما یاد ندادند و به جای آن تمام سریال هایشان با غم و غصه و دوری و بالاخره با عروسی پایان می یافت ... می گفت باید گریه کنی باید قید همه چیز و همه کس را بزنی تا بتوانی به خواستت برسی یا بتوانی خواسته ی کسی باشی یا کسی خواسته ات باشد..پس نتیجه ی تا اینجای زندگی من چیست ؟ نتیجه چنین است : اگر به وجودی برتر از خودت اعتقاد داری اگر به خدایی اعتقاد داری پس بدان او خود همه چیز را مناسب و به جا و در زمان خودش در اختیارت قرار خواهد داد پس عجله نکن ! تو می خواهی و خواستنت خالص است و آلوده هوس نیست پس نگران نباش بنشین و منتظر باش تا که روزی روشن سر رسد، آن روز است که این نوشته ها را می خوانی و از این سماجت های بی خودی در دل غوغایی به پا خواهد شد .

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۲

تصمیم آقازمان

می گویم می گوییم که زمان حلال مشکلات است بسپار به گذر زمان خودش تکه های پازل را کنار هم جور خواهد کرد یعنی منتظر بمانیم تا ببینیم زمان چه تصمیمی دارد امّا نمی ترسی ؟ روزی برسد که حسرت این زمان های از دست رفته را خوردن بشود مسئله ، بشود دلسردی یا نمک روی زخم  ، من از این می ترسم روزی زمان تصمیمی مضحک گرفته باشد حال خنده نخواهم داشت ، کم پیدا می شود با این مسئله کنار بیایند ، سخت است و شاید ناممکن. می دانی ،دلم می خواهد همه تغییر کنیم کمی بزرگ شویم کمی سن و سال روی چهره هایمان کار کرده باشد یا نقاشی  روی بومش مرا درلحظه ای که به هوش می آیم ترسیم کند و آن گاه کاش صدایی که بالای سرم فرکانس دارد صدای ناز تو باشد .

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۲

مرغ مهاجر ..

یاد دارم آن جمله ای که سر سررسیدم بود در همان صفحه ای که روز تولدت بود ، جمعه بود و تو آن را نوشتی " زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد " نمی دانم نوشتند از چه بود این که می نوشتی ما کنار هم بودم یادت هست شاد بودیم ، چرا این را نوشتی ؟ چرا مهاجرت؟ نکند می دانستی که این پرندگان نمی رسند ! پس چرا غرورت را پای من خرد کردی چرا مرا دوست داشتی !؟ دوست داشتنت موقتی بود ؟!پشیمان شده ای ؟! .............................

من چشم انتظارت مانده ام برنمی گردی ؟!

"خدا جونم خیلی دردسر دادم بهت این ماه هم اونی که گفته بودی رو انجام دادم با اینکه درست درمون کاملِ کامل نشد امّا می دونم که قبول داری ، خدا جونم تشویقی بده،  یه سرو سامونی به زندگی من نمی دی!  من چرا این طوری بلاتکلیف موندم ! می خوام کمکم کنی ! خدا جونم دوسِت دارم !"

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۲

می رسیم یا .... ؟!

بینگار که همه چیز تمام شده باشد و دیگر چیزی برایت مهم نباشد، این چنین دورانی برای هر فردی چندباری تکرار می شود من هم اکنون در یکی از این تکراری ها ایستاده ام یاد روزهایمان می افتم ، بغض می کنم انبساط تنم سرما دارد و فکروخیالم پیش همان روزهای سرد

زمستان بود نیمکت بود و ما و چه غریبانه همدیگر را می خواندیم و یقین که نمی دانستیم جدایی روزی سرخواهد رسید یا لااقل من نمی دانستم ، چقدر رویاها می بافتیم و همانجا جا گذاشتیم ، یادت هست من از خدا چه چیزی می خواستم ، یاد داری که خدا به هر دویمان چه قولی داد آن ها همه صحنه هایی است که نقش اولش تو بوده ای ، گریه هایت ، خنده هایت و آن شیطنت ها مگر نمی گویند کسی که از ته دلش بخواهد روزی به خواسته اش می رسد ، من تو را از همان اعماق وجودم می خواهمت و میدانم که تو نیز مرا می خواهی! نمی خواهی ؟ ! ............. ببخش من کمی دیوانه وار زندگی میکنم جای دیگران می نشینم و مکالماتم را ناقص نمی گذارم یعنی روال چنین شده است ، و حالا من نمی توانم جای خالی ات را  با کسی پر کنم .  مرا ببخش.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۲

پسرک درد دارد انگار..

این همه حرف این دپوی پراز دردنوشت همه از آن پسری 22 ساله ، جوانی از روستایی در اردبیل است که از همین عنفعوان جاهلیتش دچار گرفتاریست و چشم به قضا و قدر روزگار موهایش سفید خواهد شد و این پسرک را از پای در خواهد آورد ، پسری که همه چیزش دست سرنوشت گرو مانده است و در این ورطه ی آزمایش ، امتحان پس می دهد ،بیچاره است به خدا ، او مقصر چیست؟ او میوه کدامین درخت ممنوعه را چیده است که این چنین در زندانی از خاطرات و آرزوها روزهایش را به شب می رساند و این چنین امیدوار در انتظار رقم خوردن سرنوشتی پر از احتمال.

خدایا کمکش کن ! تنهاست !

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۲

بدقلق

از خلقتی به نام بشر تعجب می کنم ، روزی می شود از شادی و خرسندی روی زمین بند نمی شود و روزی از یاس و ناامیدی نای بلندشدن ندارد ، انگار زمین به ماتحتش چسبیده باشد و گاهی می شود که در خلاء باشی ، نه شاد باشی و نه ناراحت ، کمی تشویش دارد ذهنم ، نمی دانم این حال من چرا پایان ندارد عادت هم نمی کنم ، با هیچ کدام خوی نمی گیرم . و این روزهای من اینگونه می گذرد ،از ظاهر زندگی من شاید دور باشد ،طرز زندگی ام شاید زمخت باشد امّا همه ی اینها هزاران بار از صبح تا صبح بعدی بر من نازل می شوند . نزدیک به صبح غوغا می شود پنداری که اتفاق مهلکی افتاده است امّا چنین نیست ، روح من کمی بد قلقی کرده است ، و حال من خوب است .

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۲

بعد عاشقی

کمی افت کرده ام نه اینکه اورژانسی باشم امروز کمی ساکت مانده ام بهانه ای برای نوشتن ندارم شاید دیگر تمام شده است داستان لیلی و مجنون ما یا شاید ما تمام شده ایم حتی بهانه ای برای زندگی نیست نه آمدنی را می خواهی و نه رفتنی را ، از این نقطه به بعد انگار رنگ ها همه تیره می شوند همه سیاه سفید ، دیگر هوس چیزی نیست نه ماندن و نه دوست داشتن ...شاید فردا از خواب بلند شدم احساساتم رنگی شود ، می خواهم، امّا امروز چه شده است امروز که من بی حس و کرخت افتاده ام .

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۲

تبعید

می دانم گناه کرده ام  می دانم گند زده ام و خوب می دانم که باید تبعید شوم ، این خاک این مردمان روی از من دزدیده اند و من برای لحظه ای بینایی چشمانم را بر روی آنها متوقف می کنم ، گویی گَرد همین خاک را در چشمانم حبس کرده باشم ، حرکات صورتشان را نمی بینم امّا گوشهایم در جست و جوی یک حرف است و آن همان گناه من است ، حرفی که ما را از خود ربود حتی برای لحظه ای ، و ماه ها طول می کشد تا حرف ها دیگر نه دیده شوند و نه شنیده .

تبعید تلخ است امّا بهتر است ، تبعید خانه ای پر از سکوت دارد و می شود همانجا فقط برای خود بود و نه دیگری ، تبعید برای دیگران ترس دارد ،و برای من لحظه هایی برای بودن و فکر کردن

من یک تبعیدی خواهم شد .... ما خواهیم رفت ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۲

من نه منم !

با کمی تاخیر و این دست آن دست کردن ها ، نیمه دوم ، هجده ام مهر روی سجلدم نوشتند اسماعیل ، امّا اسماعیل صدایم نزدند.

با کمی تاخیر ، من اخم ها کردم، مجادله ها کردم، حتی با بزرگ خانواده هم موضع مخالف و مشخصی داشتم تا مرا اسماعیل صدا بزنند . بعد آن چند سالی سرمان با درس و مشق و رتق و فتق امور نوجوانی و سرخوشی های بی دلیل به پایان رسید تا وقتی که چند کلاس زبان فرنگ سر هم کردیم و زبانمان به روی کلمات مهجور و به قول گفتنی عجایب غرایب باز شد و این بود که با فیلوزوف آشنا شدیم و نامی مجازی برای خود انتخاب کردیم ، البته بدون اذان و اقامه! . بعد نوجوانی و نصفِ ماندن رویاها و آرزوها رسیدیم به جوانی و پایمان به دانشگاه باز شد تا نیم وجبی به دنیایمان اضافه شود ، اما نه ! باز هم به زانو نشسته ایم  . اتفاقات زیادی بر سرمان آمد دنیا آن روی دو رویش را بر ما نشان داد ، بد نبود ، تجربه خوبی خواهد شد .

و حالا من مانده ام و این نوشتن های گاه وبی گاه ،این بی سر وته ها و هزاران اتاق برای تنهایی برای زمزمه کردن موسیقی مورد علاقه.


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۲

وقت انپاس

واهمه اش چه بود ؟ نمی دانی ؟ درکش نمی کنی ؟ به گفتارش شک داری ؟ پس بنشین و تماشا کن و مرا مرشد این گود و ضرب کن تا بیم و ترسش را بیت بیت فریاد بزنم تا همه بدانند این پهلوان جوان مرحمی می خواهد از جنس ...

"از چه چیزی می ترسد ؟ " از روزی که آشکار شود مخاطبش نبوده ای از روزی که بگویی این سال ها را یار دیگری بوده ای و او می نوشت برای خودش . "بعد این چه کار می خواهد بکند ؟ " شاید هیچ ، می نشیند و منتظر خواهد ماند تا روز سرانجام ، روزی که همه این قلم خوردها می شوند مثل اولشان ، حرفهایی خواهند چکید و او ناتوان از محار آنها ، آن روز شاید کمی گریه هم بکند ، آن روز شاید بخواهد با کسی مکالمه طولانی داشته باشد بگوید ولی نشنود ، آن روز شاید از خیلی ها شاکی باشد حتی از خدا ، اضافه کن کمی فریاد ، او فریاد را دوست دارد او به حال خودش خواندن و زمزمه کردن را دوست دارد ، این ها همه فقط چند روزخواهد بود و بعد شاد خواهد بود ، خواهد خندید و تبریک خواهد گفت و در عروسیت رقصیدن را دوست خواهد داشت.

" او باز مرا دوست دارد ؟" آری ، او به جز تو کسی را نمی شناسد. "و من او را دوست دارم یا نه ؟" این را از خودت بپرس نه از من ، دوستش داری بگو ، "آخر چگونه دوست داشتن مهم است ! من او را جور دیگر می خواهم مثل خیلی از آنها " و مشکل این است .

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۲