شهر غریب .. .

خواهی بروی

درراپشت سرت نبند

بگذار کسی چشم به راهت بنشیند

بنشیند که شاید این چنین دردش از یادش رود

آه .. . که چه درهایی را بستند ...

و من را در این شهر غریب تنها گذاشتند......لااقل تو در را نبند...........

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ دی ۹۱

به یاد ماندنی

اگر مرا دوست نداشته باشی دراز می کشم و می میرم.

مرگ نه سفری بی بازگشت است و نه ناگهان محو شدن .

مرگ دوست نداشتن توست، درست آن موقع که باید دوست بداری !

نوشته شده توسط مخاطب خاص

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۹ دی ۹۱

می نویسم ...

·         باشد‌برای‌ثبت دردم ، نویسم برسردر

·         باشد برای نیت پاکم،نویسم برسردر

o        باشد برای خصلت شادت،نویسم سطری از راز

o        باشدبرای چهره نازت نویسم جوجه ناز!

·         باشد تو باشی در کنارم، نویسم از بهر دردم

·         باشد تو باشی در وجودم،نویسم از سر قلبم

o        باشدتو بخواهی زندگانی،نویسم من برایت نهال زندگانی

o        باشد تو بجویی مهربانی،نویسم من برایت نهاد مهربانی

·         باشد تو بیایی سرانجام، نویسم هستم تا سرانجام

·         باشد تو بیایی آخَراین بار،نویسم مُردم درآن آخِرین بار

o        باشدتونخوانی شعر دردم،نویسم شعر را بر دردمندم

o        باشدتونیابی ارزش درسم،نویسم از سرخاطر سردم

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۴ دی ۹۱

رفتن و ماندن

بودن و نبودن

خواستن و نخواستن

فاصله کم است

خیلی کم .. . .. .. !!!!

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ آذر ۹۱

آری ...

منم  آن آب روان

جسم و دلم کمی جوان

راه دلم را روانم

در پی مقصود روانم

در حسرت موی یار روانم

آری ..... من همان یار روانم ........

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ آذر ۹۱

بید جنون

گاهی ....

صدایی ...

می آید و می رود تا انتها .....

ولی باز من در ابتدای این موج بی پایان

تو را !

آری تو را از لابه لای صدای نازت

سراغ می گیرم

آه که چه آسان رفتن تو .......که چه تلخ بغض کردن من ......


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۲ آبان ۹۱

دیدار ...

صدایت در گوشم می پیچد و رها می شوم در آبی ترین اقیانوس نگاهت ....

سکوت  می کنی و دیوار، پشت دیوار این زندان ، بند می شود !

بغض می کنم و آلوده می شوم در خنده هایم ....

چه آسان است برایت دل کندن و دور شدن ...

من هنوزهم در آخرین لحظه ی دیدارغرق شده ام ،

تکرار می کنم نگاهت را و آخرین لحظه ی دیدارمان را

و تورا!

نوشته شده توسط مخاطب خاص

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ آبان ۹۱

روز بارونی !

این وسط یه روزایی بود که اولین بار دستمو گرفتی زیر بارون حتما یادته ...... چند ساعت موندیم بیرون ؟از دانشگاه تا فلکه پیاده رفتیم ... .هی بحث می کردیم اون روز من یکمی خجالت می کشیدم ولی عجب روزی بود ..... خیلی خوشحالم این روزا روحیم دوچندانصدبرابرشده ....دلیلشم فقطِ فقط تویی !

وای خدا چقدر من دستپاچولوفتیم ، راه رفتنم یادم میره ، وقتی به چشات نگاه می کنم .(نخند  ، زشتِ ، روحیه منو تحقیر می کنه )

امروز امودم خونه دیدم Z  زیر چشمی یه جوری نگاه می کرد آره خوب تا این وقت شب کجا بودی تو این سرما.. ... !

برم ، هنوز حرف های زیادی برا گفتن دارم !

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۵ مهر ۹۱

حالا

یه نفر یه چیزایی گفت .........

یه حرف مهم .... .

یه چیزی که منو به خودم امیدوار کرد

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲ شهریور ۹۱

دستگاه

داریم با داداشم رو دستگاهی که قراره بسازیم کار می کنیم الانم اومدیم نهار من زود از فرصت استفاده کردم و اومدم اینجا ... خدا کنه این زحمت هایی که می کشیم آخر سر ناامیدمون نکنه ،

دستگاه سیب زمینی کن ، خدا کنه بگیره وگرنه این مردم مارو با حرفاشون می خورن

رفتم کارگاه خداحافظ

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۱