شما هم عاشق بودید و من خوب می فهمیدم

جای همیشگی ام را پیدا کردم و به نیمکت فلزی تکیه دادم نمی خواستم به چیزی نگاه کنم می خواستم موسیقی گوش کنم و از خودم بپرسم که آیا او هم به من فکر می کند؟ اصلاً مرا یادش هست؟ چند بار بهش سلام کردم ، او چند بار با لبخند جوابم داد.  آیا با همه اینطور بود یا فقط نسبت به من چنین بود ؟ یادتان هست که چگونه چشم هایش را به من میدوخت و باانگشتانش گوشه دفترش را می چسبید.  بی خیال و راحت مرا زیر آن نگاهش ذوب می کرد و خود با لبخندی مرموز آرام جای خود لم داده بود.

شما اسم این را می گذارید زندگی ؟ که هر کدام از ما جنازه ای از خاطرات را بر دوش داریم و پای پیاده در مقصد نامعلومی قدم بر می داریم و دلمان به این خوش است که زنده ایم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۹۲

فرمول خنده

 x و y های زندگی همه مرا زیر فشار های بی مورد بازه های بسته و گاهی باز له کرده اند . نمی دانم کجا بخندم کجا ناراحت باشم ، غرق این فرمول های تکراری زندگانیم . کسی نیست بگوید برادر مسلمان آخر این چه زندگانی ست: مجبور که نیستی ،  خودت را خلاص کن .... کو گوش شنوا ... باز یادم می رود آن همه نگفتن ها آن همه دورویی ها ، حرف هایی که بعدا ً می شنوم ، چیزایی که قبل اینا باید می دونستم ،  نمی دونم چرا این سادگی رو شخصیت من آویزان شده....هی خودم را از اول می سازم موهایم را کوتاه می کنم لباس های متفاوتی می پوشم تا یادم برود این سادگی ها این ...... این بدبختی . نمی دانم کی تمام خواهد شد . چشم به روزی دوخته ام که پشت این صفحه ی نورانی نشسته ام با یک ساقه طلایی و یک استکان چای می خوانم این چرت و پرت ها را ، این دیوانه وار ضربه های انگشتانم .....صدای صاحب مغازه بلند شده است با خانم جوان که انگاری نامزدش هست سر نمی دانم چه ! بحث و جدل می کنند...دستگاه کپی روی برگه نمونه سوالات بچه ی 12 ساله که کمی تپل نیز هست  کار می کند  گوشی همراهم می لرزد پیامکی آمده است ، گوشی روی میز ق‍‍‍‍‍‍ز قز می کند ..حوصله کسی را ندارم می روم خانه کمی دراز بکشم ، چشم ببندم از این دنیا ، کمی مقیاس دنیا را کوچک تر کنم  کمی تنها باشم کمی بی کس.....
امروزصبح را با رمانی از عباس معروفی آغاز کردم همان چند صفحه ی اول چنان سخن به میان آورده بود که دیگر مبهوت آن چند پاراگرافی شده بودم که مرا به یاد تو انداخت.
(داخل پارانتز) :
فکر می کنی افراد را فقط در لحظه ای که می بینی یا وقتی که چند کلمه ای ردوبدل می کنی می توان شناخت ؟ ..... نه این چنین نیست کمی به صدا های اطرافت به چهره های نقاب دار بیاندیش کمی محتاط باش ، خود را برهان ازگره های بی مورد این نقاب ها ، حریمی بساز بر دور خود ، نگذار این چنین همه نیشی بزنند و بروند.....
 یادت باشد که این حرف ها را فقط می توان تایپ کرد نمی شود گفت ....

بگذریم که هر چه خود دانی بهتر است. بگذریم که عنوان این مطلب چرت تر است .

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۲

روان پریش

تابلوهای رنگارنگ کنار هم چیده شده بودند یکی از آنها ، منظور تابلوها ، کمی می لنگید ، کمی کج بود کمی ناجور بود ولی اتفاقاً خیلی هم به چشم می زد رویش با دست خط رسمی نوشته بودند روان شناس فلان فلان تحصیلکرده فرانس ، این نوع تبلیغات همیشه برایم جالب بود ، با این اوضاع روحی داغان گوشه ی لب هایم کمی انعطاف از خود بروز داد و برای یک میلیون ثانیه هم که شده قلقلکم داد.

یعنی همان آدرسی بود که من به دنبالش بودم . در را باز کردم، منشی خانم جوانی با هیکل متوسط با آن مانتو واه واه که به نظر من خیلی بی سلیقه بود، خواهر من خدا را بگذار کنار با آن وجدان خودت به من بگو که سبز خیاری هم شد رنگ که بیایی و با قرمز ترکیب کنی !

در انتظار نوبتم نشسته بودم ،سالن انتظار نسبتاً شلوغ بود همه به هم به چشم یک عدد دیوانه ، روانی ، روان پریش ، و یا خیلی خطرناک تر به عنوان یک قاتل روانی نگاه می کردند ، پسر جوانی کنارم هی جمله ای را تکرار می کرد دقیقاً یادم نیست ولی چیزی شبیه این بود : نگفتی دوستت دارم نگفتی دوستت دارم

کنجکاوی من در مورد این پسر به نظر عاشق ، آمپرها شکست و من با یک سوال گلیشه ای خودم را در راه تلاش برای ایجاد هم صحبتی با او انداختم ، ساعت را پرسیدم و بعد اینکه جواب داد من گفتم که چقدر الاف شده ایم و چقدر کار سرمان ریخته است ، طوری که کسی نداد فکر می کند مدیر فلان تعاونی ساخت و ساز هستم ، خدایش کاری بجز اصلاح سروصورتم تو برنامه نداشتم ولی خب برای آغاز سوال خوبی بود اگر پسر عاشق روابط عمومیش خوب بود ، که نبود .بی خیالش شدم چند دقیقه گذشت که یک دفعه جمله ای تازه از دهان مبارکش تراوش کرد :به تو ربطی نداره پا تو از زندگی من بردار، یا خدا دیگر این نوع از بشر را ندیده بودم سرم را که چرخاندم به من نگاه می کرد ، یعنی منظورش منم ، من دخالت نکنم .... شیطونه میگه یک عدد پس گردنی نثارش کن تا که شاید به خود بیاید و روابط عمومیش راه بیفتد.

تا این حد دچار بحران روابط انسانی نشده بودم از زمانی که پایم را گذاشتم در این مطب که حدوداً 30 دقیقه بیشتر نیست جدی جدی خودم هم باورم شده که مشکلی بس اساسی یقه ام را گرفته است .

وارد اتاق دکتر شدم بر خلاف فضای شلوغ راهرو ، داخل سکوت مطلق بود دکتربا تکه کاغذی ور می رفت دقیقاً یعنی خط خطی می کرد شاید نسخه ی برایم می نوشت آخر شنیده بودم که دکتر ها کافی ست به چشمانت نگاهی بیندازند نسخه را پیچیده اند ولی نه در این حد .

بدون مقدمه کمی سوال پیچم کرد ، کمی مرا به آرامش دعوت کرد ،قبل  اینکه بیام پیش روانشناس تصمیم گرفته بودم همه چیز را بی رودربایستی بزارم کف دستش تا یک علاجی، یک راهی برایم نشان دهد . همه ی اتفاقات این چند سال همه حرف ها و بحث ها را از سیر تا پیاز برایش ریز به ریز رنده کردم ، می دانی آخر سر چه گفت همان حرف تو را  ، همان حرفی که من بعد از مدت ها به آن رسیدم دقیقا همین بود : هیچ کس رو نمی شه تغییر داد به خاطر کسی هم نباید خودتو تغییر بدی ، این راکه گفت من همینطوری که خیره نگاهش می کردم سوالی پرسیدم ، گفتم تا کی ؟ تا کی بغض کنم ؟ تا کی درد حسادت را با خودم این ور اون ور بکشم  ، گفت : تا وقتی که لیاقتت را نشان دهی ، خودت را به او اثبات کن ، بفهمان که دوستت دارم هایت بیهوده و از سرهوس های مردانه ات نبوده و نیست .

حرفهایش خیلی کتابی وار بود خیلی آرمانی ، کسی نبود به ایشان بگوید : قربانت بروم درد من بحث الانِ ، الانِ که دارم دیوونه می شم ، گفت : توجیح نمی شوی؟ همان سوالی بود که من زیر زبانم پنهان کردم ولی او به زیرکی از زیر زبانم کشید، دوباره گفت : چیست درد تحمل ؟گفتم : تحمل آن را ندارم که در کنار او ، در جای من کسی دیگر بنشیند کسی دیگر شود مخاطب همه روزه اش ، گفت : اگر دوستش داری با او بودن را کنار نگذار همیشه کنارش ، آفتابی باش حتی اگر بغض کردی حتی اگر خودخوری کردی یا فوق فوقش حسادت ، تحمل کن و گر نه نشستن در چهار دیواری اتاقت و زل زدن به ساعت دیواری دردی دوا نمی کند ، او باید تو را در کنارش حس کند .

دکتر بی چاره انقدری که با این مراجعه کنندگان خل و چل همانند من کلنجار رفته است که خود روان پریش شده ، مردک با آن روپوش سفید رنگ پرده اش باید جای من بود تا می چشید این درد بی درمان مرا ، آخر چقدر تحمل کنم از این دور دور ها که نمی شود  من می خواهم همیشه با تو باشم همیشه مخاطب تو باشم حتی اگر اخر داستان نویسنده من و تو را در صفحه ای جداگانه نوشته باشد.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۲

یک استکان چای

خستگی را با آب سرد فراری می دهم.با تو بودن را با زمزمه های زیر زبانم تجسم می کنم از قرار معلوم همچنان با تو بودن را از ته دل آرزو می کنم ، پیرمرد می گفت خیلی ها به آرزوهایشان رسیده اند ، یکی یکی دوستان قدیمی اش را می شمرد و زندگانیشان را برایم شرح می داد همه برای خود کسب و کاری ردیف کرده بودند ولی پیرمرد می گفت با او بودن آرزوی من بود پیرمرد به آرزویش رسیده بود ولی دیگر او در کنارش نبود ، منظورش را بی پرده به من منتقل می کرد خیلی صاف و ساده ، دست و پایش می لرزید ، از ترس ریختن چای  روی شلوارش چشمانش را دوخته بود به استکان از مدل کمر باریک ، نگاهی به من نمی کرد بی تفاوت بود به چهره ام به هیکلم ، فقط صدایم را می شنید و سری تکان می داد.
مرا خطاب قرار می داد و می گفت هنوز بچه ای فکر این که دل به دل چه کسی امانت دهی را نکن ، درست می گفت دردم را فهمیده بود یا اگر نه ! کمی تا قسمتی ، لااقل وانمود که می کرد.
صدایش می لرزید ، چه می شد کرد او که دیگر پایش لبه ی پرتگاه بود،خدا عمرش دهد هر چه باشد درد و دل با او مرا از این دنیا از این خاطرات از این فاصله ها از این نرسیدن ها از این حسادت ها دور می کرد عالمی دگر بود.
چای در استکان ته کشید حرفهایمان نیز ته کشیده بود او و من خیره به چشمان هم نشسته بودیم گویی سالها بعدِ خودم را مقابل چشمانم آورده باشند....نه .....نه....... من پیر نمی شوم اگر پیر شوم که دیگر همه چیز تمام است ! پیر شدن یعنی دیگر منتظرش نباش یعنی بساز با این چند روز باقی ...نه من نمی خواهم....... تا تو را یک بار دیگر در آغوشم نگیرم ، موهای سفید وکمر شکسته را نمی خواهم  .

ای خدا مرا ببر به چند سال بعد ، نه خیلی خیلی  ، فقط کمی بعد !


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۲

تشنه آب که نه !

دنبال آخرین تصویر تار، دنبال شاعرانه ها می گردم ، تا ضمیمه ی تیک تاک عقربه های ساعت کنم که وقتی چرخید روحم را نوازش دهد گویی چنان شود که گرمی دستانت را احساس کنم.

صدای آشنایی ست تنگ آمدن نفس های لرزان که به ته نرسیده جای خود را به دمی دیگر وامی گذارند . دروغ چرا کمی گشنه ام ، کمی تشنه ام چند روزی می شود از آب و نان افتاده ام  مگر می شود دور از چشمانت جرعه ای سر کشید .

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۲

از شماست که بر ماست

امروز صبح با کلی الم شنگه تونستم زود از خواب ناز دست بکشم و آماده بشوم که بروم دنبال کارای پر دردسر اداری اون هم تو کشور عزیزمان ایران ..... اداره فلان ، مقصدم بود با هزار ترفند و مهارت خودم را سر ساعت باید به اداره می رساندم در طول مسیر دم به دم شلوارام را چک می کردم ، چنان عجله کرده بودم که فکر می کردم با همان شلوار آدیداس 3خط عازم ادارات می باشم ،  بالاخره رسیدم ، خدایا این فضای ادارات چقدر برایم مشمئز کننده است همه یک قیافه ،  یک رنگ ،  یک بو ،  یک طعم ،   با آن کت و شلوارهای پارچه ای که لابد همه از یک فروشگاه جین جین خریده اند ، آخر آنها تسهیلات دارند .

اولین کسی که نگاهم در نگاهش افتاد آبدارچی اداره بود یا شایدم رییس اداره چون اصلا از لباس و قیافه اش معلوم نبود فقط سینی نایلونی قرمز رنگ خبر از مسولیت محوله ی ایشان می داد ، چنان نگاهم کرد و برنداز نمود که گویی از دیوار خانه شان بالا رفته ام ، قربان صدقه ی خدایش برود که فضا رسمی بود وگر نه چند تایی بارش می کردم .

هنوز نوبت من نرسیده بود ، نمی دانستم چندمین نفر از کدامین صف هستم چون همه در حال تردد در سالن های این اداره بودن من نیز به صورت کاملا دیپلماتیک منتظر مانده بودم که صدایم کنند . کارمندان که خدا کمک حالشان باشد ، به خاطر اینکه خدمتکار پیر به زحمت نیفتد همه او را در این آخر عمری ملاحظه می کردند و دور میزی در همان آبدارخانه حضور به هم می رساندند .

ارباب رجوع ها از مقابلم رد می شدند  و چیز هایی زیر لب زمزمه می کردند و من را به شک می انداختن که نکند نگاه ها به خاطر شلوار آدیداس 3 خط من باشد ..اما نه من که چک کرده بودم ..شایدم شلوارم یه جایش ایرادی داشت ..... وای نه خدای من !

بعداً فهمیدم که همه ی آن نگاههای پر از علامت تعجب به خاطر بی تجربگی بنده در پیدا کردن راه های نفوذ به این ادارات و به خصوص آقای آبدارچی که الحق والنصاف خدا همه شان را جمیعا محشور فرماید./

بحران عجیبی فکر و خیالم را مشغول کرده است ... مگر می شود مسلمان باشیم و اسلام را روی تاقچه محصور کنیم مگر اسلام برای تاقچه هایمان مناسب است ! این است دین کامل محمد ؟!

افکارمان را به بیراهه کشیده اند و راه اصلی را به بهانه پر کردن حساب های خالی از پول از ما گرفته اند ، برای خود دهکده ای به پا کرده اند که هر کس مقدسات را کلاه پادشاهی بالای سرش بکند مالک این ملک مردمان بی گناه می شود ، ملکی که قانونش ، اموراتش همه ماس مالی شده اند و حال ما مانده ایم و این بنیان ماکارونی مانند ، این تشکیلات پول و قدرت و این لیوان تحمل !


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱ ارديبهشت ۹۲

سال هاست که من عاشق یک نفر هستم !

دوستی از سر کنجکاوی مرا به خاطر نوشته هایم شماتتی چند ارزانی داشت که ای فلانی این دل نوشته های احساسی فرنگی مآب چیست که هی ما را مجبور به پسند می کنی ، چیست ! که هی شکوه داری از برای کیست که هی می گریی !

شرم دادن پاسخ مرا در بحران عجیبی رها کرده بود.... درست می گفت کارهای غلط اندازی کرده ام این چنین احساس و دلتنگی ها برای ما نیست ! آدم مخصوص خودش را دارد ... ما همان مسیرمان خانه- دانشگاه باشد بس است .

من که دیگر نگاههایی را که  به من منتهی می شوند را انکار می کنم چون همین نگاهها من را در گردابی گم کردند ، می ترسم کارمان به جایی برسد که دیگر گورمان  نیز گم شود ...

در جا می زنم من تحمل این روزها را ندارم چون همنشینی ندارم ، بغض هایم را روی کاغذ پاره هایی در جیبم تلمبار می کنم نگه می دارم این کاغذ های خشکیده پر از احساسم را که اگر برگشتی ، کاغذ ها را بسپارمشان به باد تا ببینی که من سال هاست عاشق تو بوده ام .

دوست کنجکاو من بعد از دیدن قطره اشکهایم ، دیالوگش را فراموش کرد ، من سه نقطه می گذارم منتظر پاسخش هستم ...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۲

نیمکت ذخیره ها

شب قرص هایم را دوبله قورت دادم لباس پوشیدم راه افتادم مجبور بودم تمام راه را پیاده بروم چون همه جا ترافیک سنگینی بود خب مردم نمی خواهند این روزهای بهاری خوش آب و هوا را از دست بدهند می ریزن تو خیابان ها ، همه جا شلوغه !

لباس هایم خیلی مناسب نبود ، کلاه سرمه ای 50 دلاری را از قصد برداشتم تا خودم را پشت آن پنهان کنم که اگر آشنایی دید اصرار نکند که می رساندنم یا در موردم کنجکاوی نکنند.

چراغ مرا از حرکتم باز ایستاد 20 ثانیه را نشان می داد کم می شد کم می شد هنوز 13 ثانیه باقی بود سرم را آوردم پائین در ذهنم 13 ثانیه را تمام کردم سرم را بالا گرفتم چراغ 18 ثانیه را نشان می داد و باز من نمی توانستم بروم ! ؟

اطراف همین خیابانی را که منتهی می شود به شاهگلی مناسب کرده اند برای پیاده روی ، دوچرخه سواری یعنی کیف داشت جای آن زوج های جوان باشی و دوتایی پیاده ، دست در دست هم ، طعم زندگی را بچشی .

دومین نیمکت را انتخاب کردم و نشستم ،  آوازهای تیکه پاره ی تلمبار شده در ذهنم را زمزمه می کردم دو نفر از آن دور ها دیده می شدند به سمت من می آمدن هی نزدیک و نزدیک تر می شدند ، می گفتن و می خندیدن ، خوش بودن ، یکی از آنها عجیب شبیه تو بود ....... دیگر فاصله ای نداشتند ...... رسیدید و از مقابلم عبور کردید من سرم را پائین انداختم تا نشناسیم ..... دیگر ندیدمت قطره های اشک جلوی چشمانم را گرفتن .... من آنجا تنها ، روی یک نیمکت ، برایت جا داشتم ولی تو جای من را با دیگری عوض کرده ای .... کاش تو نیز تنها بودی !



Emrah - unutabilsem


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۲

دایی جان

روزهای پر ماجرا پشت سرهم مثل قطاری بی مهابا از ریل زندگی ات می گذرند روزهایی که با هم مثل دو قلوهای کارتونی زیر سایه ی درختان حیاط پشتی می نشستیم و خاک بازی را دوست داشتیم مطمئنم که خوب یادت مانده است آن جنگ و دعواهای بچه گانه آن بحث های کش و قوس دار ، آن نامه های کودکانه..... با هم راه افتاده ایم با هم خواهیم نورد این کوه سنگی را هر چند تلخی های زندگانی دست از گریبان نحیفمان نمی کشد .... دیدی که زود گذشت آن دل خوشی ها، آن بی خیالی ها ، دیدی که زود بزرگ شدیم حتی ســیـبـیل هایمان هم دیگر پرپشت شده است دیگر مردی شده ایم برای خودمان.... به خاطر آن اسباب بازی ها به خاطر آن دوچرخه ی عتیقه ات به خاطر همه ی این ها به خاطر خودت به خاطر رفاقتت مـــــــــــــچکرم دایی جان !

تولدت مبارک


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۲ فروردين ۹۲

آژیر

صدای آمبولانس هی نزدیک و دور می شود انگار در همین خیابان بغلی است لابد کسی جان به جانان تسلیم کرده و در حال گذر از این سیاهچال بـــــــــــــوقــ است برای همین است که با ماشین های زنگوله دار و خاصِ استیشن مانند مشایعتش می کنند. آمبولانس انگاری راه را گم کرده است و در کوچه های پشتی سرگردان می چرخد یا نه می خواهد ما را آگاه کند از دنیایی زیبا یا که نه قصد شوخی دارد ، پدر سوخته لابد خود مرض دارد........ مرا ببین که چگونه او را شماتت می کنم او که کاره ای نیست کار دست آن است که انجمن را در این گرداب تلخ گرفتار ساخته است ، یا که خود گرفتار آنیم !؟ نمی دانم ولی روزی فلنگ را محکم می بندم و از این لجن زار ، خاطرات پاک می کنم یعنی به این امید زنده ام و با لجن خواران همنشینم .


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۰ فروردين ۹۲