صبح وقتی زود از خواب بیدار شده بودم با آن چشمان ورقلمبیده مقابل آینه ایستادم همان پسرک همیشگی با آن موهای لخت که رو پیشونی ریخته ، چند لحظه ای زل می زنم به چشمانم مادرم می گفت خیلی وارد این آینه نشو من دلیلش را نمی دانستم ولی بی حساب حرفش را قبول کرده بودم چشمانم مرا به طرف خودش می برد نمی دانم از سوء تغذیه بود یا در هپروت بودم یا اینکه کلا دِی دریم .....دیگر خودم را نمی شناختم غریبه ای بود آشنا ... در فکر صدور مجازات بر این چشمان نابکار بودم که صدای جروجر در بلند شد و به دادم رسید و من را از این دِی دریم هپروتی رهانید. صدای باز شدن در کمی طول کشید رفته بود درست رو کله ام ، نمی دانم شاید خواهرزاده ام احسان با آن دمپایی های مامان بزرگش بود که دستش به دستگیره نمی رسید یا که شاید غریبه ای بود که در را نیمه باز کرده و منتظر هست تا کسی به پیشبازش برود ،کرخت و بی حس جلوی آینه خشکیده بودم و صدای پای غریبه رو دنبال می کردم نمی خواستم مرا ببیند ولی لااقل صدایم می کرد می خواستم جلوتر بیاد تا از سوراخ در حالت موهایش را ببینم ، که اونم موهایش را بر پیشانیش ریخته یا اجخ وجخ... خعلی به کنجکاویم فشار آوردم تا بی خیالش بشم، خعلی، نمی دانم چه بر سرش آمد دیگر هیچ تک و توکی از راهرو نمی آمد،
غریبه ترسیدی یا ... ؟!
از فرط خستگی گرمای بدنم در حد مرگ بالا رفته است یک حوض آب سرد می خواهم ، سرم را فرو می کنم در حوض حیاط ، همان اقیانوس ِکوچکِ خانه پدری ، بازدم هایم را رها می کنم روی کاشی های آبی ، حباب ها با آن قدوقواره های کوچک و بزرگشان در مقابل چشمانم ردیف بسته اند این حباب ها خاطرات نه چندان دور خودم هستند . حباب های روشن و براق که برای من همه تیره شده اند گویی زنجیر محکمی از خاطرات برایم دوخته اند گردنم احساس سنگینی می کند گویی خاطرات مرا با خود فرو برده اند و نفسم بریده اند ..
حباب ها بگذارید برگردم...... !
یاد دوستان دوران نوجوانی بخیر که هر چه خوشی بود در آن زمان سر کشیدیم و ناانصافی کردیم لااقل می شد با مابقی این دوران ملال آور رنگارنگ و پر از پلیدی فلان فلان شده را به ته رسانیم و جرعه ای کام بر روکش این جوانی بدمصب بمالیم که کماکان در گل و لای ،روزگار می گذرانیم .درست مخالف با باد قدم های کوچک و محافظه کارانه بر می دارم در پی اثبات نمی دانم کدام نظریه این سو و آن سو به سان مادری که نوزاد خویش را در شلوغی بازاری گم کرده باشد ... خلاصه یاد دوران نوجوانی که برخلاف این زمانه ، تنهایی فقط تنها ماندن در خانه برایم معنی می شد و نمی دانستم که تنهایی هزار مرتبه بدتر است ازترس و وحشت از دودکش همسایه که شب هنگام مانند گودزیلایی چهارچشمی مراقب من بود لاکردار کارو زندگی نداشت همیشه شب ها آنجا کمین می کرد یادت بخیر حتی دلتنگ توِ گودزیلا شده ام با آن چشم های سرخ از حدقه وا رفته ات هنوزهم تصویر چهره ات در ذهنم مانده است .گودزیلا خدا وکیلی نمی آمدی آنجا !؟ ، راستش را بگو چون از همان دوران من در شک و تردیدم که یا من خیالاتی می شدم یا پسر همسایه عقل از سرش پریده بود و می گفت او نیز تو را در بام خانه ی ما رویت کرده است ...... گودزیلا باز بیا پشت بام همسایه ... ... . .. .. امشب جلوی پنجره اتاقم منتظرت خواهم ماند..... قول بده که میایی ؟!
نمی شود
غمگین بود!
می خندم و خوشحال خواهم بود که روزی پیش تو با تو شکوفه های بهاری درخت آلوچه که آن گوشه حیاط برای تو نگه داشته ام را بچینیم!
بچینیم و با صدای بلند بخندیم ، بگویم و بشنویم و خسته شویم . .. همه اش با تو و در کنار تو
روزهایی که بیشتر تو خودم هستم و این خیالات تکراری چپ و راست با من به این سو آن سو کشیده می شوند ، درد عجیبیست.. این روزها سر مزرعه زیر آفتاب خودم را چنان از خود بی خود ، سلانه سلانه اسیر کلمات مبهم می کنم که گویی زبانی دیگر است گویی نخوانده ام که الفبا از الــــــف است الف مثل آفتاب .... فکرهایی که هر از چند گاهی من را به دنبال کورسوی خودشان می کشانند مثلا فکر این که من که دور از دنیا در دنیای کوچک خود می چرخم دنیای آنها چطوره ؟ ساکته ؟ ایستاده ؟ یا باز فیلم تکراری و تلخ مرگ و جنگ را از اول باز می بیند.. واقعاٌ دنیای آنها وقتی من نیستم حالش خوبه ؟.....
دنیای من وقتی میرم سر مزرعه با دنیایی که تو داری فرسنگ ها فاصله دارد فرسنگ ها راه دارد آن هم راه خاکی .... من پسرک مزرعه آفتاب و تو دخترک کوچه پس کوچه های شهر تاریک، شهر مکعب های سیاه ...........................
ستاره ها هر چقدر نزدیک باشن زیباترن ، روشن ترن
ستاره ها هر چقدر دور باشن .....
ستاره ی من حالا از من خیلی دور شده ، دیگه درکش نمی کنم ، حرفاشو نمی فهمم
ستاره صدایت می کنم ، می شنوی !؟ یا که دوریم ، می خوانی نامه ام را !؟
ستاره ،آسمانم شب و روز پر بود از روشنی ات
اما حالا حتی شب ها وقتی به سقف اتاقم خیره می شوم چهره از من می پوشانی
ستاره می آیی یا می روی !؟
ستاره می دانی یا نمی دانی !؟
ستاره روشنی یا که تیره !؟
نمی دانم، هرچه بودی من آن را طالبش بودم .
نمی دانم چرا همیشه راهم کج می شود به سوی تو ؛
نمی دانم چرا احساس ،عقل از سرم می برد ؛
امروز باز از همان جای همیشگی ، جایی که با تو بودن را یافتم ،گذر کردم
نگاهم را دور می کردم از نیمکت فلزی ، از درختان کاج ، از نگهبان پارک
نگاهم دست خودم نبود
نگاه کردم ، تو نبودی ، تنها نشسته بودم
با همان کاپشن ، با همان کیف ، با همان کفش
شاید از همان آخرین بار همان جا ، جا مانده ام
حرفهایم را ،آنچه در بغض شب هایم نهفته است را روی تکه کاغذی می نویسم هر چه باشد خوب باشد، بد باشد.... به این که هنری باشد یا نه، اصلا توجه نمی کنم .......می نویسم می نویسم می نویسم
نمی دونم باور داری این ها حرفهای یخ بسته روزهای تنهایی منه ،باور نمی کنی! آره به قیافه ام به جنس مذکرم نمی آید، نمی آید تنهایی رو حس کنم ....
اینارو گفتم چون می خوام امشب راحت بخوابم ،فکرم ،خیالم، پیش کسی نباشه .... یه امشبو بی خیال
(مچکرم)
وقتی که جلسه ی اول ترم باشه
وقتی که برسی دم در کلاس
وقتی که ببینی کسی به جز تو نیست
آره ، وقتی که کل برنامه روزانه ات خلاصه بشه تو درس و مشق
باید خوب بفهمی ! که خیلی تنهایی .... خیلی
وقتی که کسی رو نداشته باشی ، تا برات وقت بذارِ
وقتی که کسی رو نداشته باشی تا فکرش پیش تو باشه
مطمئن باش ، تنهایی !
کتابخانه دانشگاه