Dilemma

حساب کتاب که می کنم ، فکر و خیال و آن دیلِمای معروف خواستن یا نخواستن ! روزمره ی من در این کوران امتحانات پایان ترم است.

نمی توانم فراموش کنم آن همه خیالات که از ذهنم می گذشت که هی اصرار می کردی برایت تعریف کنم ، یادت هست حتماً ، روی نیمکت چه خاطراتی از ما ثبت شد ، آسمان دور بود شب با سرمای سوز آورش نزدیک می شد امّا ما می نشستیم و گرمای وجودمان در هم می آمیخت من برایت از استرالیا از آن پیرمرد که خیلی شبیه من بود می گفتم . تصویر ذهنم واضح بود مطمئن بودم که تو نیز در کنارم هستی ، اما نمی دانم عکاس محله چرا وقتی رفت داخل تاریک خانه صدای گریه اش بلند شد، نمی دانم چرا وقتی عکس ها را داخل پاکت می گذاشت نگاهش رو به پایین بود ، چرا خجالت می کشید.... دوربین را بهانه می کرد ، امّا صدایش گرفته بود ..

می دانم ناراحت می شوی وقتی این چنین تحملم به سر می رسد امّا به خاطر تمام این دل خوشی هایمان به خاطر این همه محبّت مرا ببخش !


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۱ خرداد ۹۲

امیدوارم

برگ تضمینی نداده اند برای تو ، می دانم که مال من نیستی ، می دانم که باید پارچه ای خیس کنم و سروصورت احساساتم را کمی شفاف کنم می دانم می شوداینگونه بود اما می شود این بی کسی هایم را با تو باشم ، بودنِ محض نیست همین که طرفم تویی شنونده ام تویی برای من کافی ست ، قبول می کنم مهمان ناخوانده ای برای این روزهایت هستم حس می کنم در برابرم محتاطی یا شاید می خواهی زیاد به چشم نیایم اما چه می شود کرد روزگار عجول است و کلید این روزهایم دست توست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۰ خرداد ۹۲

سرازیری آزادگان

خانه یمان همان سرازیری معروف است ، استحکاماتش تعریفی ندارد عمر تک تک آجرهایش را می توان تخمین زد نگاهشان می گوید که دیگر توانی در بساط ندارند که این چند ترم را دوایی بر درد ما باشند ، نامرد نیست این چند سال گذشته را مهمان پذیر خوبی بوده است ، گریه ها ، خنده ها ، سکوت ها ، همه را لمس کرده است شاید امسال آخرین سال عمرش باشد ،صاحبخانه می گفت این بساز بفروش ها دمار از روزگارش در آورده اند ، می خواهند بکوبند و یک چیز خوشگل مشگل قالب مردم کنند.

درست است خیلی دلگیر نیستیم ولی چند نکته همیشه اذیتمان می کند که خیلی قلمبه ی آنها همین شیب کوچه است ، صبح هر وقت به سرورویمان می رسیدم و حاجت هایمان در دست به طرف کسب علم و دانش قدم بر می داشتیم تا می رسیدم بالای شیب کوچه باد بد مصب کل تشکیلات دکوراتیوِمان را به هم می ریخت و لابد همه همکلاسی هایمان در این فکر بودند که امکاناتمان در این حد است یا ... این ماجرا همیشه هضمش برایم مشکل بوده است که چرا ما ! که چرا آنتن تلویزیونمان همیشه برفی ست که چرا باد بالای تپه همیشه شدتش زیاد است؟ به خدا تقصیر من نیست خانه مان درست ته دره است گویی فیزیک و ریاضی همه در این کوچه معنی می شوند اینها را نمی دانم به چه کسی می گویم ! نمی دانم کسی می تواند مشکل حل کند یا نه !؟

ما می رویم شاید روزی باز برگردیم و لااقل کوچه سر جایش باشد تا سیر سیر تماشا کنیم .

دل کندن سخت می شود وقتی رد پاها ثبت می شوند در این محله در آن پارک که تنهاییم ، بی کسی ام را مثل چماقی می کوبیدم بر سرش ، اما گذشت و به پایان نزدیک شدیم .


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۸ خرداد ۹۲

من فرزند روستا هستم

همیشه با شنیدن کلماتی احساس می کنم مثل بچه ها بنشینم و گریه کنم ، یا مادرم را صدا بزنم ، کلماتی هست که گهگاه تکرار می شود که خنده بر لب بعضی ها می نشاند که مِن باب مزاح می شود برای خیلی ها و برای من می شود بغض، می شود نفرت ...

اسمم ، صدایم، قیافه ام ...کلماتی هستند که نباید باآنها به تمسخر سخن گفت نه برای من بلکه برای خیلی ها این چنین باید بود.

من همیشه سکوت می کنم وقتی کسی به زادگاهم به روستایی بودنم حرفی بچسباند ، درست است کمی قیافه ام سوخته است کمی ورزیده ام اما دلیل نمی شود که هی بکوبید بر سرمان ، چون حق ندارید چون ... راستی مگر خود چه گهی خورده اید ، از من چه چیز بیشتری دارید که این چنین می بالید . من به روستایی بودنم ، به روز های گذرانده ام در خاک و گل به سادگی روستائیان به لحن شان به صمیمیت شان افتخار می کنم و شکر می کنم خدا را به خاطر روح و جسم سالمم .

  نمی دانم  شاید وقتی آن کلمه را بر زبان می آوردی قصدی نداشتی شاید حرفی که گفتی مختصر می شد در چند کلمه ولی دیگر تحملی بر تکرار آن نیست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۵ خرداد ۹۲

شطرنج با گوریل

بعد از سال 88 و اتفاقات اسف باری که روی داد اولین باری بود که این چنین درگیر هیجانات سیاسی می شدم شاید این علاقه بنده به سیاست و رجل سیاسی همه از پدرم رسیده است شاید اگر کشاورز نمی شد حتماً کاردار جمهوری اسلامی در فلان کشور می شد و ما به لطف ایشان سَرَکی به آن ور آب نیز می کشیدیم و آنجا را هم فتح می کردیم کسی چه می داند شاید آن ورش دوبلین شهر وایکینگ های دلاور بود شاید.....

امسال خیلی مشتاق بودم خیلی به خودم و رای ام امیدوار بودم که حتماً کسی می آید که حرفمان را باز گو کند ، نهضتمان را جانی دگر بخشد ، در جوی خارج از این ها بودم که برادرم خبری داد، او که بیش از من فرصت پیگیری اخبار را دارد خبر داد فلان شخصیت نیز نام خود را به عنوان کاندیدای این دوره اعلام کرده است .یعنی من همان لحظه در همان چند ثانیه در همان موقعیت تایم لاین زندگانی ام را تا آخر همه سبز دیدم ، دیدم که همه جا به سان بهشتی روی زمین نمایان می کند این ها همه به کنار، من با حفظ سِمت به تبلیغات حزبی خود دوامی دوچندان دادم ... اما متاسفانه چند روز پیش له کردن تمام این ذوق و انگیزه را..... صلاحیت ندادند یعنی نمک دان را شکستند .....یعنی همان " ایشیمیزَ باخ سن آلله"


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۴ خرداد ۹۲

رهگذر

شرم دارم از کاغذ کاهی هایی که کیلویی حساب شدند ، خجالت می کشم از دوستانم ، چقدر خواهم نوشت نمی دانم ، چقدر خواهم ماند نمی دانم ، شاید دیگر وقت رفتن باشد وقت دل کندن از آن کورسوی وجودت باشد . می روم تا مزاحم نشوم تا شخصیت بادآورده ی ماجراهای عاشقانه باشم ، ساده آمدیم و ساده خواهیم رفت ، نگران نباش ، نگران این که مرا از دست دهی نباش که ذاتاً از دست داده ای ، بعد از این سراسر حسرت آغوش گرممان جاودان باشد . به روزایی فکر کن که دیگر من نخواهم بود .

یکی از ما سر حرفهایش بایستی می ماند ، من به جای هر دویمان هر روز ازبر خواهم کرد آن دیالوگ ها را ، نگران نباش ، ما خواستیم اما نشد ، خواستیم رنگی تازه بدهیم ، خواستیم با هم باشیم ، بودیم برای هم ، اما نشد.

تمام این چند سال بازی خورده ام خیلی کودکانه آری گفته ام خیلی خام بوده ام ، خسته می شوم وقتی می شمارم این فلاکت را.... من برای تو نه اولین بودم نه آخرین ، من همان بادآورده ای بودم که با باد رفتم ، چنگ می زدی مرا سفت می گرفتی می ماندم امّا سپردی مرا دست باد غالب ......

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۲

حتماً با بنز می آید

سلام جناب آقای منتخب مردمی!

چند کلامی عرض داشتم و صلاح بر این دیدم که به کاخ نرسیده این را بنویسم و داغ داغ تحویلتان دهم ، نمی دانم از طرف کدام قشر خواهید آمد ولی خوب می دانم که این اول کاری با بنز نمی آیید.

آقای مدیر وضع ما را که خوب می بینید یا که نمی بینید حتما سوار بنز شده اید ، شیشه ها اتومات هست بدهید تا برایتان پایین بیاورند تا ببینید این مردم هر کدام از 7ساله گرفته تا 70 ساله به دردی گرفتارند ! چاره چیست؟ راه دوری نمی رویم من همین جا نیز از خودم شروع می کنم ، می گویم و خجالتش با من که دیگران چه چیزها که نخواهند گفت ، آقای جمهور من دانشجوی یکی از شعبات دانشگاه فلان هستم ، 22 سال زندگی را گذراندیم و ندانستیم برای چه ، که این مورد به خودمان مربوط می شود بگذریم که هیچ خدماتی برای این جوانان سوا نکردند و ما را ناکام گذاشتند، با شمایم اگر صدا برسد ، اگر وقت داشته باشید من آمده ام تا آینده ام را تضمین کنید آمده ام تا سرانجام این فرزندان ملت بی صاحب را مشخص کنید. من برای آینده ام شغل می خواهم زندگی می خواهم ، می دانم که همه را شما نمی توانید ولی بدانید اینکه ما تحمل کرده ایم سهم ما از این همکاری با شماست اما شما چه کار کرده اید ، می دانید تمامی این ضعف های روحی که جوانان ما دچارش شده اند تمامی به گردن مسولان فلان سازمان بوق است می دانی تمامی این شکست ها همه اش به خاطر اقتصاد ارابه ای این مملکت هست که هر وقت بسم الله گفت راه برویم و راه نیفتاده به خاک بنشینیم می دانی که همه چیز را به نرخ پول مبادله می کنند حتی انسانیت را ارزان تر از بنز شما !

آقا انشالله که حواستان با من است ، من و همسالان من همه دردشان ، آرزویشان حداقل هاست.... مرا که می شناسید من به خاطر این شرایط و عقب ماندگی هایمان از همه چیزم گذشته ام حتی از بهترینم ، فقط کورسویی از وجودش را حس می کنم بی چاره او نیز در این باتلاق گرفتار آمده است ..از تک تک آنها بپرسی می گویند دردشان چیست که عجیب شبیه من است ، آقا با شمایم ! اینها را من و امثال من به وجود نیاورده اند این وضعیت را شما به پا کرده اید و هی در کتابهایمان می نویسید از ماست که بر ماست ، این را برای خودتان داشته باشید، بی زحمت برای ما بنویسید از ماست که بر شماست ،

آن پیرمرد با چه عشقی با چه جراتی پایه ها را به زمین کوبید غافل از اینکه پایه ها همه پوسیده بودند.

لذا تقاضا دارد صدای ما را هم بشنوید ما نیز از همین مردمان هستیم درست است پدرانمان تا به حال شهید نشده اند اما ما نیز فرزندان همین آب و خاکیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۲

بعد من خاطراتم را بسوزانید

چند صباحی می شود که این فردساده لوح افسار از دست عقل بربودم و روح زخم خورده را رهانیده ام ، عجیب که تو نیز بس پسندیده ای ، شاید این سرخوشی را دوست داشته باشی و نه به خاطر من بلکه بخاطر روح سرخوشت ، در وجود من هرآن لحظه که احساس سوار و افسار به دست می تازد من می شوم آن که تو می خواهی ، ولی نه ! این کهنه بر من روا نیست چون روح من در آن نیست چون در آن حال می شوم پوچ، می شوم فلبداهه ... اما نه ، تو هر چه دوست داری برایم مهم است تو مرا دوست داری یا خنده هایم را ، تو مرا دوست داری یا مزاح های هر از چندگاه را ، تو برای من مهمی حتی پنج دقیقه دیر جواب دادن هایت مرا تحمل نیست ... من با تو می خندم و شاد خواهم بود ، نه غریبه ها برایم مهم اند و نه عقل ..... چند روزی را می خواهم بخندم ، خنده هایی از ته وجودم ، دیگر نمی خواهم کلیشه های همیشگی را بازی کنم ، دمی روی سکه دمی پشت سکه یعنی همان دم دمی ، این خصلت را پاک می کنم نه به خاطر خودم بلکه به خاطر تو و به خاطر دفتر خاطراتم... گوشه ی کاغذ این روزها را تا می کنم تا که پرسیدند زود برایشان باز کنم و بگویم که من نیز روزهای خوش داشته ام.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۲

سادگی من ضعف من است

آری تو نیز حق داری ، تو نیز می توانی به من بخندی یا به سرنوشت غم انگیزم ایراد بگیری ، اما قبل این کار نگاهی نه چندان عمیق به خودتان بیندازید خواهید دانست که وضعیتی بهتر از من نداشته اید ، من ایراد نمی گیرم نمی پرسم که شما چرا؟ چون خوب می دانم نه شما و نه کس دیگری پاسخی دارد . آدمیزاد روزی با دیدن دو چشم سیاه کور می شود بهش فکر می کند هر شب خوابش را می بیند ، چند ماهی به جستجویش وقت می گذارد و وقتی او را به دست می آورد در می یابد که دیگر کور نیست دیگر کر نیست جنازه ای روی دستش مانده است نه می توان انداخت نه می توان دیگر حسش نکرد. نه ،شما هم بی گناهید ، این همه پاپی ماجرا نشوید ، ما همیشه به خاطر سادگی هایمان باخته ایم و دیگر به رویمان نمی آوریم که باز به آن باختیم ،کاش زودتر از این ها می فهمیدم که ، سادگی من ضعف من است.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ ارديبهشت ۹۲

رنگ صورتش تیره می زد

همیشه زودتر از من و شاید زودتر از بقیه سر کلاس می رسید و همان ردیف دوم چمباتمه می زد ، مانتو خلالی وخیلی وقت ها لجنی اش را به تن داشت ، قدش کوتاه بود کمی رنگ صورتش تیره می زد همیشه پاهایش را تا می کرد و می گذاشت قسمت پایینی صندلی خودش ، گوشی همیشه دستش بود انگار گیم می زد حتی گاهی ساعت ها زل می زد به آن گوشی که چه عرض کنم محصول فناوری جدید....

اسمش را بعداً از روی لیست حضور غیاب استاد یواشکی دید زده بودم ولی متاسفانه هفته بعدش باز از یادم رفت فقط فامیلیش را می دانستم وقتی کارش به من می افتاد با فامیلش صدا می زدم.

وارد کلاس که می شدم چند قدم که از در فاصله می گرفتم متوجه نگاههای زیرچشمی او می شدم تا چشم تو چشم هم می شدیم لبخندی می زد و سر برمی گرداند و من راست راست می رفتم و ردیف سوم می نشستم یعنی دقیقاً پشت سرش ، بگذریم که استاد همیشه مشکل داشت و اصرار می کرد که ردیف جلو بنشینیم ، می گفت پسرها که ردیف عقب می نشینند احساس غربت می کنم .این موقعیت نشستن بنده خیلی مفید واقع شده بود تا وقتی که استاد بحث ازدواج را پیش کشید و از دانشجویانی که متاهل بودند خواست دستشان را بالا ببرند این موقع بود که این همکلاسی بی جنبه ی ما نیز دستش را بالا برد و من آب شدم .واقعاً چه حس عجیبی بین من و او به وجود آمده بود نمی دانم اسمش په بود نمی دانم که بود ولی حس غریبی به او پیدا کرده بودم . ترم پایان یافت و با خبر شدیم که به آرزوی همیشگی خود یعنی مهاجرت به کانادا دست یافته است. خدا یاورش باشد/.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۲