۴۴۷ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

نویزی نویزی

من تمام طول این باریکه‌ی آسفالت را خوابیدم، سراسر سرچم را، کنارگذر زنجان را تا درآمدن صدای یوغور و بی‌نزاکت راننده اتوبوس، من همیشه‌ی خدا در طول همه‌ی جاده‌های زندگی‌ام خوابیده‌ام. گاهی بی‌دلیل به سوداهای عشق پشت کرده و خوابیدم، نادیده گرفته‌ام، لرزش تنم را برای خلوت خودم نگه داشته‌ام، من میان آرزوها و عشق به دخترکان پشت کردم. خوابیدم تا به آرزوهایم برسم. عشق دیگر جایی میان آرزوهایم ندارد. ما از مدار دل‌و‌قلوه‌ دادن‌های شبانه خارج شده‌ایم، زده‌ایم به شانه‌ی خاکی جاده. صدای ما دیگر آن عیار تیرماه چند سال پیش را ندارد. ما به راحتی لای سیم‌های مخابرات کم رنگ و عادی شده‌ایم، صدای‌مان خلوص ندارد. اسم همه‌ی آن‌ها نویز است. من نویز جدید در زندگی‌ام یافته‌ام. نویزی برای عبور از کنار همه‌چیز. نویزی کر کننده، کور کننده. من یک نمایشنامه‌ی بی‌پایان دارم که سال‌هاست به تنم زار می‌زند، می‌دانم آخر سر شبیه همه‌ی چیزهایی که پیش‌پیش نوشته‌ام آن را تن می‌کنم. با هزار افسوس و حیرت می‌گویم؛ کاش چیز بهتری می‌نوشتم، کاش این همه‌ افسار ذهنم را به باد نمی‌دادم. کاش این همه‌ با کیوسک‌های مرده هم‌صدا نبودم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۴ خرداد ۰۳

آدمم می‌پندارند

زیر دوش حمام خانه به حوض آب گرم استخر دانشگاه فکر میکردم، به فرق اینها، متوجه چیز دیگری شدم؛ من بهشدت به آب وابسته‌ام. اگر جایی از خشکسالی حرف بزنند، زبانم عین خشت خشک راه خرتلاقم را خفه میکند. هر روز دوش میگیرم، هر روز میزان تمیز بودن خودم را اندازه میکنم. مگر شده لباس کثیف را دوبار تن کنم؟ این حال به حدی روشن است که امیرحسین همراه داشتن مایو را یادآوری می‌کند. امیرحسین رفیق گرمابه و سیستم گلستان من است. گاد آو لذت‌های ساده‌ی زندگی. حالا چرا اینها را مینویسم؛ زیر دوش بودم، شب باید بروم ترمینال و فردا خودم را سر کلاس برسانم. فکرم پیش بطری آب داخل کیفم بود. تهران که میروی، بطری آب همان لنگه کفش مثل‌ها است. تهران که میروی باید یک کوله پشتی کول کنی، همهی مایحتاج زیست یکی دو روزهات را بچپانی داخلش، تازه اگر استاد قصد داشته باشد با اشیا اتود بزنی، باید همراه خودت یک سری شیء، چه میدانم از گیره لباس و بادکنک و ریسه و سنگ و تیله ببری سر کلاس. راستی اردبیل چقدر جای کوچکی است. هر بار در همین ترمینال قیافههای آشنا میبینم، همه از صدقه سری اینستاگرام. من در این راه نه ساعته تنها نیستم، آدمهای مجنونتر و گرفتار تر از من هم پیدا میشوند. گمان می‌کنم بعد از یک ترم دیگر، رکورد مسافتهای طی شدهی هادی را جابه‌جا کنم. آن وقت میتوانم اندازه دور دنیا با شما حرف بزنم و داستانش را بنویسم. ویژگی آب هر چیزی که است، ذهن آدم را روشن میکند. دیدگان آدم را با جلوههای زیبای زندگی سیراب میکند. زیر دوش بودم، به حرف آدمهای خوب زندگیام فکر میکردم، آنها چقدر از من تعریف میکنند، نسخهی خوبی از من در ذهنشان دارند، گاهی حسرت به دلم می نشید، کاش آن نسخه را ملاقات میکردم. هر چند همین نسخهای که دست خود دارم، سعی میکند آن یکی را کشف کند. آدمها آن یکی لنگه را میبینند، از صبوریاش از مهربانیاش تعریف میکنند، اما نصیب من این یکی لنگه درب وداغان است. گاهی یکی از راه میرسد، تفقدی میکند، شوتی میزند، سر راه یک بنده خدایی سبز میشوم، البته نه که همیشه ابژه‌ی دست آنها باشم. اگر کمی فلسفه ببافم میتوانم خودم را عین شیء فی‌نفسه بدانم، آدمها آنطور که در دستگاه معقولات خود با تراشی انسانی روبه‌رو میشوند، آدمم میپندارند، حال آنکه من یک سگِ آبیِ خانگیام.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ خرداد ۰۳

تبدیل شدن

امیدوارم در این بعد از ظهر باطل، کسی صدایم را بشنود. من از آنچه که پیش‌تر بوده‌ام، دور افتاده‌ام، به این منی که تازه و غریب است، عادت نکرده‌ام، نصف روز و تمام شب را به مرور من گذشته سپری می‌کنم، خودم را داخل عکس‌ها و فیلم‌ها می‌بینم، دوباره می‌بینم، تکرارش می‌کنم، پس و پیش می‌کشم، تا سرنخی از خودم پیدا کنم. حداقل بتوانم بیشتر بنویسم، این حرف‌ها و فکرها را که منجمداند را جایی آب کنم. ماهیت همه چیز در طول زمان تغییر می‌کند، من هم هر چقدر سعی دارم آدم عادی و صاحب یک بیوگرافی ساده و دم‌دستی باشم، نمی‌توانم، نمی‌شود، یک آن از داخل هزارتویی که آدم‌های عجیب و غریب تاریخ ازش رد شده‌اند سر در می‌آورم، میان ساده بودن و ساده نبودن قل می‌خورم، سرم گیج می‌رود و در نهایت تبدیل به یک گوه گردالی می‌شوم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ فروردين ۰۳

اسم خانه‌ام را نیافته‌ام

در سعی‌ام. و برای سامانِ خانه‌ای که هیچ خیالی برای زیستن درش ندارم، زور می‌زنم. رنگ در و دیوار را جابجا می‌کنم، همه چیز کند پیش می‌رود، من از پس همه‌ی این ساختن‌های تدریجی صیقل می‌خورم. هنوز آن خانه دلخواهم نشده است. شاید هیچ‌وقت نشود، این کارها ذوق و دل‌خوش می‌خواهد. ورق‌زدن کاغذ‌دیوار‌ی‌ها و رنگ پارکت آدم را ذله می‌کند، آنقدر که از خودم سوال پرسیده‌ام، آنقدر که به خودم نظرم را گفته‌ام...

پله‌ها را یکی یکی می‌سابم، پایین می‌روم و بالا می‌خزم، جارو می‌زنم. لایه لایه از گچ کم می‌شود. ایده‌های پوسیده را کنار می‌زنم. همان بلایی که سر لباس‌هایم درآوردم، از شر طرح‌های خیالی خلاص می‌شوم. گویی یک عمر گوشه‌ی ذهنم دست مستأجری افتاده باشد، به هر حال حکم تخلیه‌اش را گرفته‌ام. 

هر چند خسته و بلاتکلیفم، وسعت سفید ذهنم را یکبار دیگر پاک می‌کنم. نشده‌ها را فراموش می‌کنم و اکنونم در سکوتی بی‌حد ادامه می‌یابد، شاید زندگی همین است. زندگی آدم‌هایی که دوست داشتند تکراری نباشند...

 

اگه فردا بی من شروع شد (گوش کن

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

سِزن آکسو نمی‌خواند

باید خودم را دور بریزم، مثل هر چیز کهنه‌ای که دیگر تازه نیست و گوشه‌گیر شده است. 

سِزن آکسو نمی‌خواند، روح آدم را می‌درد.

معلقم، باطلم و منتظر صبح، که کسی صدایم کند و کاری به من بسپارد، بدانم زنده‌ام، بدانم چیزهایی برای زندگی وجود دارد.


ساند کلود: SEZEN AKSU

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۰۲

کفش‌های قهوه‌ای پدر

بعضی چیزها هیچ وقت دست از سر آدم بر نمی‌دارند. از پدر به پسر از پسر به پدر، چیزهایی موروثی‌اند؛ مثل دوست داشتن کفش‌هایی که هنوز زوارشان درنرفته است.

از وقتی که دیگر پا برهنه نبوده‌ام، همیشه حسرت داشتن کفش‌های نو با من بوده است. کفشی نبوده که چند بار تعمیرش نکرده باشم، چند بار با چسب و نخ و سوزن و چند بار هم با دست کفاش. این آخری هم برای خود شاهکاری شد ماندگار. حالا همه فکر می‌کنند کفش نو خریده‌ام. من هم به روی خودم نمی‌آورم. حالا پدر که از بوی رنگ ته و توی ماجرا را فهمیده، کفش‌هایش را برای رنگ‌آمیزی به من سپرده است. همین یک ساعت پیش رفتم زیرزمین خانه، کار رنگ‌آمیزی کفش پدر را هم تمام کردم. این یکی سریع‌تر و بهتر از قبلی شد، به هرحال بسوزد پدر تجربه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

کفش‌های قهوه‌ای پسر

بی‌خبر از پیش و پس، یک آن مکث می‌کنم، عین مجسمه‌‌ها نفسم را حبس می‌کنم. همه‌ی جای بدنم گزگز می‌کند. دست‌هایم هنوز بوی رنگ می‌دهند. نمی‌توانم بخوابم، بوی رنگ و بنزین و روغن جامد عجیب شده است. می‌ترسم کفشم را خوب رنگ نکرده باشم. خواسته بودم کمی رنگ و روی پریده‌اش را احیا کنم. امیدوارم فردا صبح که بندهایش را می‌بندم از نتیجه کارم راضی باشم و الا حیف از آن کفش... 

این کار را خیلی قبل‌ها هم تجربه کرده‌ام. اما هیچ وقت از نتیجه راضی نبوده‌ام. یکبار با وایتکس روی یکی از تی‌شرت‌هایم لوگوی اسم خودم را حک کردم، اما آن هم خیلی خوب از آب در نیامد. یا یکبار شلوار جینم را خودم انداختم داخل یک قابلمه بزرگ و آن را با رنگ قرمز جوشاندم. ترکیب عجیبی شده بود. البته دوره راهنمایی و دبیرستان به قدر کافی مزه این کارها را برای خودم نگه داشته‌ام. نمی‌دانم گفته‌ام یا نه اما دوره دبیرستان، من برای کیف مدرسه‌ام، جعبه مداد و خودکار دوخته بودم. اما همیشه سر کلاس سر آن را می‌پوشاندم تا دیده نشود، الان هم همان است، سعی می‌کنم طوری راه بروم و بایستم که کهنگی کفش‌هایم توی ذوق نزند.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ دی ۰۲

گام آزاد

ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیده‌ام، شانه‌هایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستان‌ها لُمبَر می‌خورند. 

من لکنت تهرانم، اغوا نمی‌شوم. من لکنت زبان‌های زنده‌ی دنیا‌ام سلیس نمی‌شوم. 

من شعر نمی‌فهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همه‌ی سال‌های زندگی‌ام خواب بوده‌ام، شعرهای مزخرفی نوشته‌ام. هیچ کدام نمره‌ی بیست کلاس نمی‌شوند. 

من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعاره‌ها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینه‌ها و کیوسک‌هایی که نمی‌میرند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ دی ۰۲

اشتیاقم برای استمرار چیزها

از چه بنویسم؟

«از هر چیزی.» 

با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند، 

هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ دی ۰۲

دویدم و دویدم

من هم نمی‌دانم مسئله چیست! می‌دوم، مدام می‌دوم. دیگران اسم این را می‌گذارند زندگی. سرم گیج می‌رود، پاهایم خالی می‌کند، نه خالی خالی، شبیه ستون سنگین و شبیه طبل توخالی. من از ایستادن فرار می‌کنم. می‌دوم. مدام می‌دوم. خسته‌ام، ولی می‌دوم. آنهایی که وسط راه دست تکان داده‌اند را یادم مانده است. اما از همان موقع تا لحظه‌ای که یک آن به خودم آمده‌ام، دویده‌ام. و هنوز هم می‌دوم. من از خودم عقب مانده‌ام. از داشتن خودم از زندگی با خودم، می‌دوم که به خودم برسم. من دلی آیمان‌م. من همه‌ی قصه‌های خیالی نویسندگان را زندگی می‌کنم، شور همه‌شان را درآورده‌ام، سراغ هر کدام که رفته‌ام، یک روزی سر و کله‌شان در زندگی‌ام پیدا شده است. گاهی وقت‌ها از همه‌ی این چیزها که دیگر دست خودم نیست، می‌ترسم از رازآلود بودن آن‌ها، از اینکه عین بیماری بی‌خبر کل زندگی‌ام را می‌بلعند. کاش عباس معروفی نمی‌خواندم، کاش نمی‌خواستم کافکا را بیشتر بدانم. تصویرها وقتی در ذهنم جاگیر می‌‌شوند، یکجایی دمل‌وار ظاهر می‌شوند. آن وقت است که غربت غم‌باری وجودم را می‌گیرد. لابد این هم یکی از همان داستان‌هاییست که قبلاً خوانده‌ام، ناتوردشت یا عشق سال‌های وبا.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ آبان ۰۲