فکر کن روزی تنهاییم لای پتک و سندان از من کلیشهای سختجان و بیروح بسازد. این تنهایی من را عاشق همه چیز کرده است. عاشق هر آنچه در حضورِ الحق تو دنیایی بیگانه بودند، خیابانها و کافههای شلوغ، بازار، طبیعت، تئاتر یا هر جایی که بوی خون انسان در آن بجوشد و بجنبد. من کلهی گچی آن مرد متفکرم که سر و دست معلق دارد، من عکس صمد بهرنگیم روی دیوار کافه، من یکی از هزار پیکره سنگی شهریئریم، من بیرق آش و لاش شده جمهوری در مرکز شهرم. من تصویر پیرمرد ریشسفید قلیان بهدست در قهوهخانهام. من ساعت خواب رفته فدکم. من کلوچهی پلاسیدهی پشت ویترین دکه روزنامه فروشی چهارراه حافظم. هیچکس کاری به من ندارد، شاید گاهی نیمچه نگاه بیمنظوری به سمتم پرتاب شود. من سرشار از نگاههای جغدوار، خیره و بیخیزم. من عضو جدید سندیکای درختان بیآزارم. من هر جایی هستم، همانجا قفل کرده و ماندهام، من از درد تنهایی فتیش stuck in heavy traffic jam گرفتهام، که شاید در یک حرکت جمعی سهیم شده باشم. من در آلوارس، سوها، شورابیل یا هر جایی که ایستادن سگ برای لهله زدن محلی از اعراب نداشته باشد در سکونم. من نه انسانم.
هیچ فکر نمیکردم بودن یا نبودن این چنین در هملت بروید و روزی از زندگی من سردربیاورد. بودن یا نبودن. دوراهی و ترس از مرگ. انگار که رعشهی ارابهی مرگ همیشگیست. نه بودن مطلق و نه نبودن مطلق. در لفافی از شک و تردید زیستن. زندگی و مرگ به یک اندازه. ضد هم.
ای افیلیای مهربان! ای پری رو، در نیایشهای خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر. گناهانی از نگاهانی صلب و بیفکر.