۴۴۲ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

از تو هم عقب مانده‌ام جانم

همیشه اینطور است. من چند قدم از جمع عقب‌ترم. یا خیلی سریع به عمد میان خودم و آنها فاصله می‌اندازم. همانطور که این عکس را گرفتم. آنها نشستند، ژست گرفتند و من سوژه‌ها را داخل کادر چیدم‌. حالا این عقب ماندن گاهی آنقدر عمیق است که دامن همه چیزٍ زندگی‌ام را می‌گیرد، مثلاً دو سال پیش وقتی اجرای نمایش بندار بیدخش تمام شد، با مهدی سر نوشتن نمایشنامه‌ای مرتبط با زندگی کافکا نقشه چیدیم، اما هر چقدر که جلوتر رفتم خودم را آماده فرو رفتن در فضای سنگین زندگی‌ کافکا نیافتم، به خودم مهلت دادم تا روزی که بتوانم بهترین متن را برایش بنویسم. حاضر بودن در بزنگاه‌های زندگی برای من وجود ندارد. عین خودم انرژی به وقوع پیوستن یا شدن بزنگاه‌های زندگی کُند و در خوشبینانه‌ترین حالت با موص‌موص زیادی همراه است. می‌خواستم بگویم، شک و تردید نسبت به همه چیز از بودن و باشیدن آنی دورم کرده است. حالا که در دهه‌ی سوم عمرم قرار دارم و چندین سال از درس خواندن در رشته‌های طراحی‌شهری و ادبیات‌نمایشی گذشته و نه امضای مهندسی گرفته‌ام و نه از پایان‌نامه ادبیات نمایشی دفاع کرده‌ام، در همان مقطع در دانشگاهی نسبتاً خوب قبول شده‌ام. افسوس که حوصله و انگیزه کافی برای نشستن سر کلاس و یادگرفتن آن طور که در دانشگاه مرسوم است را ندارم. یادم نیست انگیزه‌ام برای ثبت نام در کنکور جز اینکه معلوماتم را بسنجم چه چیز دیگری بود. شاید پیدا کردن فضاهای جدید برای تئاتر کار کردن. حالا فکر این که پروسه نوشتن پایان‌نامه چقدر طاقت‌فرسا است، آدم را از همه چیز دانشگاه سیر می‌کند. حتی اگر رشته‌‌ات کارگردانی باشد.
گاهی به زعم دیگران این حرکت‌های لاک‌پشتی‌ام جز صبر و حوصله تعریف نمی‌شوند. این نرسیدن‌ها و یا دیررسیدن‌های زندگی‌ٍ من بیشتر از آن است که در خاطر بماند، اما آن دانه درشت‌ها همیشه لابه‌لای پر و خالی ذهنم پرسه می‌زنند و روزانه لحظه‌هایی را برای مکث از من می‌دزدند مثلاً بورسیه گرفتن از دانشگاه‌های هنری خارج، دست و پا کردن زندگی مستقل، پول در آوردن، زبان خواندن و باقی همینطور.
من هیچ‌گاه به سمت چیزی نمی‌روم، در اصل چیزها من را به سمت خود می‌کشند. دقت کنید گفتم چیزها و شاید آدم‌ها. دلیل کند بودن همین نداشتن مسیر ریل مانند است. اگر شبیه مانداب ساکن‌ام پس چیزی نیست و من منتظرم. یا اگر در جنبشم، ایده‌ال‌ترین فکر این است که سیالم و هر آن مسیرم به هزار سو شقه می‌شود و یحتمل در آخر به یک دریا خواهند رسید.
شاید بهتر است کمی پر رو و وقیح و سرتق باشم. پیش از آنکه دیر شود، در دم بدون وقفه هر آینه که ندای درونی‌ام گفت «باش» من جنبشی به خودم داده و شده باشم. البت با این مفروضات کنونی برای این شدن‌های بی‌محرک و آنی باید کن‌فیکون شد. در واقع ندای درونم وقتی فرمان باشیدن می‌دهد که تمام ریسک‌های احتمالی به صفر میل می‌کنند. آن زمان است که هیجان‌ فروکش کرده و شک مته به خشخاش می‌گذارد. و سوال این است: خب بعدش چه؟!
من هنوز کارهای زیادی دارم که به سبب تشویشی برآمده از تردید به روزهای آینده موکول کرده‌ام. در اصل ول کرده‌ام به حال خودشان. برای همین اغلب در دانستن و فهم ساده‌ترین مفاهیم تعلل دارم و ادراکم شبیه کودکی ده ساله است. من هیچ‌گاه با تمام وجودم در قالب یک آن گرد نیامده‌ام. من همه جا هستم و هیچ جا نیستم. من همانطور که جزئی‌ترین نشانه‌ها در ذهنم ثبت می‌شوند، مهم‌ترین چیزها را فراموش می‌کنم. البت اینکه اندکی حواس‌پرتم برایم از قبل روشن بود.
به هر حال این لحظه باید اینها را می‌نوشتم تا ببینم چقدر از زندگی عقب مانده‌ام، از مسافرت‌هایی که باید می‌رفتم از دوستانی که باید می‌دیدم و از لذت‌های بکری که باید می‌چشیدم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ شهریور ۰۲

کچلش کن

فکر می‌کردم این خداحافظی می‌تونه برای چند ماه کافی باشه، گفتم وقت ندارم، باید برم موهامو کوتاه کنم. پیش تو این طور گفتم که ناراحت نشی، قبلا چند باری بهم گفته بودی موهای بلند بهم میاد، ولی اون روز مجبور بودم کوتاهشون کنم. در اصل باید می‌رفتم و از ته می‌تراشیدم، نمی‌خواستم یهو با همچین صحنه‌ای مواجه بشی، شایدم همه این کارا بی‌خود بود، مگه کیه که سرباز کچل ندیده باشه، به هر حال منم داشتم سرباز می‌شدم. تازه قبل اعزام رفتم یه کلاه کپ خریدم که این کچلی سرم خیلی معلوم نباشه، چون ته کله‌ام انقدر روشنه عین آینه، ملت زل می‌زدن بهم، می‌ترسیدم چشم بخورم. تو خیابون بودم که آخرین حرفامو بهت می‌گفتم، با این که غربت عجیبی روی سینه‌م نشسته بود ولی سعی می‌کردم عادی و معمولی رفتار کنم، انگار می‌رفتم تهران و بعد یک هفته برمی‌گشتم، ولی خب همه اینا چیزایی بود که هی منو به دو به شک می‌انداخت، نمی‌دونستم قراره چه بلایی سرمون بیاد. بیشتر از خودم نگران تو بودم، اینجا هیچ کسی برات قابل اعتماد نبود و راستش می‌ترسیدم تا من نباشم سرو کله یکی از این پسرای تخس لاشی دوروورت پیدا بشه، نه اینکه از تو بترسم از اونا می‌ترسیدم که برات اذیت بشن، تو که می‌دونستم چقدر منو دوست داری، حالا اون موقع هم اگه نمی‌دونستم، بعد اینکه دیگه آشخور نبودم، تو بودی چهار صبح، تو جیبم آجیل می‌ریختی. می‌گفتی این بادووم‌ها رو مامان فرستاده برام، اگه بفهمه خودم نمی‌خورم بهت میدم عاقم می‌کنه. حتی یه بار نمی‌دونم چی شد یه دونات خوشمزه گذاشتی تو جیب بزرگ فرنچم. اون موقع‌ها دیگه عادی شده بود همه چی، قضیه این بود که می‌دونستیم دیگه بعد چند ماه، قرار دوباره برگردیم پیش هم. ولی اون روز آخر قبل اعزام چقدر عجیب بود همه چی. اصلا نمی‌خواستم باور کنم تو همچین موقعیتی ایستادم و مجبورم تجربه‌ش کنم. فکر می‌کردم چقدر بدشانسم، درست موقعی که دیگه تونسته بودم دستت رو بگیرم، باید می‌رفتم سربازی. حتی خیلی از برنامه‌هایی که باهم ریخته بودیمم نصفه مونده بود. هر چند من دوماه تونسته بودم اعزامم رو عقب بندازم. شاید اینو هیچ وقت بهت نگفتم. خودمو زدم به اون راه که می‌خوام معافیت بگیرم، الکی سوراخ گوشمو کرده بودن پیراهن یوسف. تا خود کمیسیون پزشکی رفتم که ثابت کنم اشتباه کردم و به این چیزا معافیت نمی‌دن، اونجایی که اون سرهنگه هی اصرار می‌کرد که بیش‌تر توضیح بده، می‌خواستم واقعیت رو بگم. این پروسه‌ای بود که تو دفتر پیشخوان اون خانوم که لپ‌های قرمزی داشت بهم یاد داده بود. گفت چرا میخوای تمدید کنی؟ گفتم یه مشکلی دارم. اونم نه گذاشت نه برداشت، فهمید خاطره خواهم. گفت کافیه تمارض کنی به چیزی که نیستی و نداری، گفتم چطور مثلا، به بدن خودش اشاره کرد گفت یه چیز الکی پیدا کن، یه چیزی که حس میکنی از بچگیت توش نقص داشتی، گفتم گوشم سوراخ داره اوکیه؟ گفت اینو که خودت کندی! نه که خودم نکنده باشم، ولی خب جاش از اول بود. گفت چه میدونم می‌تونی یکم بیشتر اغراق کنی تا پزشک راضی بشه و بفرستت کمیسیون. هیچ کدوم اینارو هیشکی نمی دونه، توام نمی دونستی، لزومی نداشت، من داشتم برای اون موقع آخرین کاری که می تونستم انجام بدم را پیش می‌بردم. اولین کمیسیونی بود که نتیجه‌ش برام مهم نبود، یعنی مهم بود، اگر پروندم رد می‌شد خیلی خوشحال می‌شدم، چون می‌دونستم که قرار نیست قبول بشه. تو کل جلسه ساکت نشسته بودم تا زود حکمم رو بدن، جلسه اصلنم جدی نبود، پنج نفر نشسته بودن هیشکی به هیشکی کار نداشت، اصلا پرونده من انقدر معلوم بود که فقط همون سرهنگه نظر دارد و پای برگه رو امضا زد و گفت می‌تونی بری.

می‌دونستم که دو ماه می‌تونم خودمو و تو رو برای سربازی آماده کنم. همین کارم کردم. دو ماه طوری رفتار کردم که دوتایی قوی بشیم و وقتی همو نمی‌بینیم کم نیاریم. البته آخراش از اون چیزی که تصور می‌کردم بیرون زده بودیم. کل روزو باهم بودیم، از صبحونه تا شام، تا نصف شب، تو خیابون تو کافه، یه جور عجیبی درمانده بودیم، انگار می‌خواستیم انقدری تو خیابون بپلکیم که بتونم از شهر و این دنیای مضحک بزنیم بیرون. داشتیم دنبال یه سوراخ می‌گشتیم که بتونیم توش برا هم شعر بگیم و از ایده‌هامون حرف بزنیم. شبیه اونجایی که یه روز تو خیابان ارتش زیر درخت‌ها بغل هم نشسته بودیم و تو آواز می‌خوندی. تو آخرین پیامایی که فکر می‌کردیم واقعا آخرین پیام‌های زندگیمونن، گفتی می‌خوای یبار با سر کچل ببینی منو، من که از خدام بود اون شبو باهم قدم بزنیم، دم در که منتظرت بودم تا اومدی از در رد شدی زدی زیر خنده، کلی مسخرم کردی، کلی قربون صدقه‌م رفتی. گفتی شبیه یکی از بازیگرای خارجی شدم، گفتی چقدر میاد این کچلی بهت. تازه اصرار می‌کردی رو شقیقه‌م یه تتو بزنم. هر چند یدونه خال خوشگل اونجا دارم. ولی خب من که اهل این حرفا نبودم. 

تو پارک که نشسته بودیم خیلی غریب بهم نگاه می‌کردی، می‌خواستی توام کچل کنی، من نمی‌ذاشتم، گفتی چند تا مدل دیدی، خیلی خوبن، آدم هوس می‌کنه. من نذاشتم. ته دل آدم خالی می‌شد، من داشتم تو رو و نگاه‌های تو رو از دست می‌دادم. گفتی دلت از شهر سیره، سرت سنگینه، بزنیم بیرون از شهر. رفتم ماشین داداشمو گرفتم اومدم دنبالت، فکر کن تو آخرین روز قبل سربازی با همون ماشین از پیش همه فرار می‌کردیم دو تایی. از همین سمت سرعین رفتیم رسیدیم به یه روستایی، نزدیک آلوارس بود، یه جایی بود که آبشار داشت، نه که نیاگارا باشه یه آبشار کوچیک در حد خود اردبیل بود، آبی که ازش سرازیر می‌شد یخ بود، نمیشد یک دیقه پاهامونو تو آب نگه داریم، تو داشتی بهم یاد میدادی که با همون جوراب و شلوار برم تو آب، عین خودت، از توی آب سنگ ریزه‌ها رو جمع می‌کردی می‌گفتی می‌خوای یه چیز هنری درست کنی، نه که یادم رفته باشه، قضیه اون سنگی که روشو شعر نوشتم و دادم بهت. بعد آب تنی حسابی، گفتی بیا از هیچی نترسیم. گفتم چطوری؟ گفتی نمی‌دونم یه طوری لابد باید نترسیم. گفتم اینجا چمن خوبی داره بیا همینجا دراز بکشیم و چشامونو ببندیم. مثل همون چوپونی که اون سر دره دراز کشیده بود و کل گله رو ول داده بود تو دره. گفتم مگه ما چی داریم که نتونیم دراز بکشیم و چشامونو ببندیم و تو این هوای خنک بخوابیم. گفتی من هیچی جز تو ندارم، خب منم همونجا بودم دستتم گرفته بودی. هنوزم دلم لک میزنه به اون جا و اون خواب. فکر کنم نیم ساعت خوابیدیم، وقتی زودتر از تو بیدار شدم، صورتت عین یه بچه معصوم بود. وقتی صدات کردم، لباتو تنگ هم کردی و ریز ریز خندیدی، گفتی میشه نری سربازی. با همین حرفت آب یخ ریختی رو سرم. توام ترسیده بودی. توام فکر می‌کردی نمی‌شه این رودخونه رو تنهایی رد شد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۰۲

آدم‌ها غرق می‌شوند

آن وقت که عاشق می‌شویم، همه چیزمان عاشق می‌شود. در حقیقت چیزهایی ما را این طرف و آن، دور سر معشوق می‌چرخانند که ازشان خبر نداریم. بعدها که آب از سرمان می‌گذرد می‌دانیم از عمق بیرون آمده‌ایم. بنظرم ما آدم‌ها بجز عمق آب، در چیزهای دیگری نیز غرق می‌شویم، فقط تفاوتش این است که می‌توانیم نفس بکشیم. یعنی در عمق عشق غرق بشویم، اما نفس بکشیم. در عمق ورشکستی غرق بشیم، اما نفس نیز بکشیم. در عمق مخدرغرق بشیم اما نفس‌مان به شماره نیافتد. حالا که این استعاره برای آدم‌ها صرف شده است، کاش آن را تنها برای اشیا به کار می‌بردند. بهتر که فکر می‌کنم متوجه چیزی می‌شوم، انگار همین استعاره ساده، همین غرق شدن که هم می‌تواند واقعی باشد، یعنی یک روز در دریای خزر موج‌ها آدم را زیر بکشند و راه نفسش را ببندند، واقعی واقعی آن شخص غرق شده و مرده است، اما مثال عشق کمی توفیر دارد. عشق می‌تواند واقعی واقعی دلت را بلرزاند، فراقش می‌تواند نفست را بند بیارد، اما حالت دیگری هم وجود دارد اینکه هیچت نشود، همین طورعاشق شوی و به راهت ادامه دهی، دلت نلرزد و زبانت نگیرد. حتی با فراقش آب از آب تکان نخورد و تو غرق نشوی. داشتم می‌گفتم همین استعاره انگار حرف عجیبی در دلش دارد، انگار ما وقتی غرق می‌شویم، همه چیزمان را از دست می‌دهیم، آن ریسمان الهی هم دیگر به کار نمی‌آید و ما انقدر غرق می‌شویم، تا وقتی سر بلند می‌کنیم می‌بینیم ای دل غافل پیر شدیم، انگار این غرق شدن مصنوعی که ما با چیزها سرمان می‌آوریم، عوض‌شان را با پر کردن دل و روده‌مان با باد حسرت درمی‌آروند. انقدری باد می‌کنیم که هزار سال هم گریه کنیم باز خالی نمی‌شویم. انگار وقتی آدم، حسرت می‌خورد، شبیه این است که انقدری در چیزی، دختر، پول، کار، تفریح، درس و مشق و... غرق شده‌ایم که به تدریج تبدیل به یک چیز شده‌ایم. به یک میز، به یک سنگ، درخت، شیر آب خوری. حتی در ذهن من آدم‌ها وقتی زیادی عاشق کارشان باشند تبدیل به آن شکل آن کار می‌شوند. بعد دیگری‌ها آن‌ها را با نام کارمند، کارگر، مهندس، خیاط و اینها صدا می‌کنند، یعنی حتی اگر خودمان هم نخواهیم دیگری‌ها سرمان را می‌کنند توی یک کاری چیزی و ما را با آن غرق می‌کنند و تهش یک عنوانی به دردنخوری بیخ ریش‌مان می‌چسبانند. وقتی به این تصویر نگاه می‌کنم، چه می‌بینم؟ دختری که پرنده‌هایش را رها کرده؟ بغض‌هایش را در هوا معلق ساخته، چه می‌بینم جز خون، جز دست و پای دختری غرق شده در خون.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۰۲

برای رهایی

شاید جزو آن دسته از آدم‌هایی باشم که از نوشتن و خواندن و قدم زدن و البته عکس گرفتن لذت می‌برند. اکنون که می‌نویسم، یا آن موقع که می‌خوانم‌تان یا زیر عکس‌های‌تان مکث می‌کنم و بعد می‌گذرم، هر بار چیزهایی برای لذت بردن می‌یابم. این مراوده من با پدیده‌هایی که بیشتر آدم را یاد دست و گوش و چشم می‌اندازند به قدری کهنه شده که می‌توانم گذشته خود را از میان کلمه‌ها، کتاب‌ها، تصورها و تصویرها پیدا کنم. گذشته‌هایی سالم، پاره، تا خورده و لابد رنگ و رو رفته. علی‌الخصوص کلمه‌ها؛ از وقتی که فکر کردم می‌توانند راهی برای رهایی از خرافه‌ها و دنیای خود ساخته ذهنی‌ام باشند، عیار دیگری داشته‌اند. آنها لخته‌های خونی متراکم در لحظه‌های طاقت‌فرسای زندگی‌ام را شسته‌اند و لابه‌لای خالی‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام رنگ دوام پاشیده‌اند. در تصور فانتزیم، در دیگی از حروف شناورم. الف‌م، سین‌م... میان جرح و تعدیل و پیوند کلمه‌ها گیج و منگ لنگ جور شدن یک کلمه یا یک یادداشت بی‌نقصم. یادداشتی که بتوانم در کاسه سرم جا کنم. که اگر جا نشود، مانند آن حرف "چ" ای که برای گفتن "چرا" نداشتم، دیگم روسیاه می‌شود. برای همین ته‎دیگِ ذهنم، سکوت است. از خراشیدن و پاشیدن س ک و ت در یک شب بی‌مقدار هیچ ابایی نیست. 

حالا این که این نوشته چه ربطی به عکس بالا دارد، من هم نمی‌دانم. 

اما با این حال نمی‌توانم حروف و کلمه‌های سر و تهِ سیال در آن را انکار کنم، مانند؛ س و خ ت ن. کلمه‌های یک عکس به قدری در بافت مولکولی آن جذب می‌شوند که هیچ‌گاه به چشم نااهلان روشن نمی‌شوند. آن‌ها تنها یک‌بار آن هم شبیه یک گاز بی‌رنگ و بی‌بو در توک چشم عکاس مثل تصویر مثالی یک شیء برای یک آن، کم‌تر از زمان یک پلک زدن ظاهر می‌شوند و دوباره هَم ‌می‌خورند و ته نشین می‌شوند، مانند، س ق وط.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۲ مرداد ۰۲

وقتی همه‌ی زندگی رو دوشم سنگینی می‌کند

برای نوشتنِ چند جمله‌ی ساده فکر می‌کنم، چیزی به ذهنم نمی‌رسد، تا جایی ادامه می‌دهم که خسته شوم. چشمانم را می‌بندم، عمیق نفس می‌کشم. پر شدن دیافراگمم را حس می‌کنم، هنوز جمله‌ای برای شروع یادداشتم پیدا نکرده‌ام، در گوشم خودم را شماتت می‌کنم، به شکست‌هایم نگاه می‌کنم، هر چند گاهی می‌توانم به آنها نیشخند بزنم‌. دنیا گرم است و جز دراز کشیدن کاری از من ساخته نیست. در واقع هیچ چیز واجد ارزشی برای گفتن و پی گرفتن ندارم. شاید بهتر باشد به برنامه بعد از ظهرم فکر کنم. آرایشگرم به تازگی مغازه‌اش را بسته و بی‌خبر رفته است. قبل از ناهار تعمیرکار ماشین را تعمیر می‌کرد و من وقت تلف می‌کردم. عجیب است که حتی در آن نصف روز هم چیز دندان گیری برای فکر کردن نداشتم. ذهنم خالی‌ست. البت که این‌ها همه از کارهایی است که روزانه از پای تخت‌خوابم تا مرکز شهر قطار می‌شوند. علاوه بر همه اینها به تازگی هر چه می‌نویسم هیچ مسئله‌ای در دلشان نیست. من به جای مخاطب‌ها جواب ‌می‌دهم؛ پس چه مرگت است؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۷ مرداد ۰۲

آرموس

بامداد در مسیری از میانه مرتعی سبز می‌گذرم، از سایه‌ها و آدم‌هایی که دنبالم می‌کنند فرار می‌کنم. مرگ با شنلی سیاه من را در آغوش خواهد کشید. کودکی‌ام در نقطه‌ای که انگار انتهای جاده است، مقابلم ایستاده، شنل را تکان می‌دهد. این سو و آن سو می‌پرد، بازی می‌کند. سایه‌ام بزرگ می‌شود، روی سطح خاکی جاده پیش می‌رود، سایه‌ی کله‌‌ی نازکم روی شنل محو می‌شود. کودک شنل را تکان می‌دهد، سرم گیج می‌رود. احساس میکنم سرم سبک شده است. سردرد ندارم. کودکی‌ام فریاد می‌زند: آرموس، اولین و آخرین کلمه‌ای‌ست که در کودکی‌ام می‌دانستم. آرموس... آرموس... باد شنل را از دست کودکی‌ام می‌قاپد، شنل روی دوش سایه‌ام موج‌دار و تیز سمتم می‌آید، روی صورتم ولو می‌شود. دوباره سرم سنگین می‌شود. روی زانو می‌افتم. سایه‌ام نصف می‌شود. سرم را با دستم لمس می‌کنم. شنل را از صورتم می‌کنم. اطراف را نگاه می‌کنم. سایه‌ام را گم کرده‌ام. ما یکی شده‌ایم. صدایم را می‌شنویی؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ تیر ۰۲

تنانگی

راه دوری نرویم. همین تبریز پر است از وجودهایی که ذره ذره در من کمین کرده‌اند. من چند سالی را در تبریز زندگی کرده‌ام. وجب به وجب تبریز را قدم زده‌ام. حرارت وحرکت و جریان بدنم میان لخته‌های وقت و بی‌وقت ترافیکِ آدم‌ها در دل بازار در هیاهوها و شلوغی‌های آبرسان یادم نرفته است. بگذریم. من تصمیم گرفته‌ام همانطور که به تبریز برگشته‌ام، به خودم، به بدن خودم برگردم. زیست منحصربه وجود خودم را داشته باشم. محدودیت‌ها و کلیشه‌های ذهنی را کنار بگذارم و برای گام نو از تنم مایه بگذارم. روز اول، مواجه من بسیار شیرین و دلنشین بود. همواره سعی کردم خودم را یا حتی دیگرانی که سالن را جارو می‌کشیدن را جور دیگری ببینم. البته می‌ترسیدم نکند برای لابراتور کمی دیر جنبیده باشم. یا بدنم برای شکافتن فضاهای جدید انگیزه‌ای نداشته باشد. زمان سبک‌تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. وقتی زمین زیر پایمان را در آغوش گرفتیم و لمس کردیم، بجای اضطراب، آسودگی مضاعفی سراغم آمد. دیوار همچنان سفت و قرص ایستاده بود. من از آن دسته آدم‌هایی هستم که به نسبت آدم‌های عادی، و نه آنهایی که تن‌شان سرشار از هنر است، بیشتر روی بدنم قفل می‌کنم. در درون‌گرایی پیکره یا سایه‌ای همواره همراه می‌بینم و دیگر آن را بیشتر از چیزی که برای امور روزمره لازم باشد، می‌شناسم. کش و قوس دادن تن در ملاعام، کاری با آدم می‌کند که هیچ بنی بشری سراغش را ندارد. قبح و خجالت را آب می‌کند. گویی دیگری در من زاده شده، یا مهمان شر و شوری موقتاً "من" را تسخیر کرده است. یادم ماند که بقول رضا؛ ممکن است انسان در بیان کلمات دروغ بگوید، اما در حرکات بدن، خود دروغ گفتن مشقت است. بدن، نزدیک‌ترین چیز به واقعیت است. حتی اگر با حرکات دنیایی خیالی را به خورد چشم‌هایی که ما را می‌پایند بدهیم، باز جای دوری نمی‌روند. ما چیزی را می‌بینیم که هست، وجود دارد، مقابل چشمانمان می‌بینیم و حتی می‌شود نبضش را گرفت. تا امروز، من برای بدنم چیزی، نوشته‌ای نداشتم. اما وقتی وسط فوتبال، تکل می‌زدند و به زعم خودشان ناکارم می‌کردند، من با بدنم حرف می‌زدم. داد می‌زدم. التماسش می‌کردم که بلندم کند و بلندم می‌کرد؛ گویی که هیچ اتفاقی نیافته است. از سر همین مراوده من و بدنم، مربی، همیشه این ادای من را به دیگران مثال می‌زد، می‌گفت: "اسماعیل هیچ وقت مصدوم نمیشه، دیدین بلنگه؟ یا وسط زمین دکتر بخواد؟." اما راستش را بخواهید، به خانه که می‌رسیدم، می‌لنگیدم، آنجا هم بخاطر ترس از شماتت‌های پدر که مخالف فوتبال من بود، عین آقازاده از جلوی چشمشان حرکت می‌کردم که مبادا حرفی بشنوم. همین منوال در سربازی، سرمزرعه و مهم‌تر از همه سر تمرین‌های تئاتر یقه‌ام را شل و سفت می‌کرد. تا این که برای اولین بار در قسمتی از کارگردانی آخرین نمایش‌مان، سراغ رقص رفتم. هر چقدر فیلم و عکس نشان بازیگر دادم، کار پیش نرفت. نشستم و به این فکر افتادم که باید خودم بتوانم همان رقص را درست اجرا کنم، بعد می‌توانم به بازیگر هم یاد بدهم. و اینگونه هم شد. کمی تانگو یاد گرفتم و همین کا‌رمان را راه انداخت. هر وقت که به قسمت رقص می‌رسیدیم، حواسم به چشمان تماشاگران می‌رفت، هر وقت که بدن‌ها کلیشه‌ها را کنار می‌زدند، تماشاگران خیز برمی‌داشتند تا جزئیات ژست‌ها و بدن‌ها را بهتر ببینند. من هم عین آن‌ها. بدن جذاب‌تراز دیالوگ‌هایی که می‌شنیدم حرف اول را می‌زد. تصویر با بدن کامل می‌شد و چه لذتی بهتر از آن. به سرم افتاد که طراحی حرکت برای بدن را یاد بگیرم. از دمین ژالت، پاپاجئنو، مارتا گراهام، پینا بوش، میرهولد، گروتفسکی و... به این ایده رسیدم که باید از بدن خودم شروع کنم تا روزی بتوانم روی سلسله‌ای از بدن‌ها تاثیر بگذارم. ما آدم‌ها گرفتار درغل و زنجیر سنت، خودمان را فراموش کرده‌ایم. رضا گفت، بدن کارمندی، من می گویم بدن‌های برده طور، ما برده‌ی سنت و شریعت شده‌ایم. و امروز چه خوب که می‌توان در میان جمعی بود که به خودشان، تن‌شان ارزش می‌دهند. این کارگاه در پله اول، یاد می‌دهد که چگونه دم و بازدم را بشماریم. چگونه زور و سختی غیرمتعادل بودن را پیدا کنیم. اگر فرض به یاد گیری است، چگونه همچون نوزاد، تن‌مان را لمس کنیم و بشناسیم. این کارگاه ما را با تنانگی و زیستی نو آشنا می‌کند.




- قرار بود از تجربه نمایش جدیدمان بنویسم، اما گویا لابراتور بدن پیشی گرفت.
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۲

هاچا

فکر کن روزی تنهاییم لای پتک و سندان از من کلیشه‌ای سخت‌جان و بی‌روح بسازد. این تنهایی من را عاشق همه چیز کرده است. عاشق هر آنچه در حضورِ الحق تو دنیایی بیگانه بودند، خیابان‌ها و کافه‌های شلوغ، بازار، طبیعت، تئاتر یا هر جایی که بوی خون انسان در آن بجوشد و بجنبد. من کله‌ی گچی آن مرد متفکرم که سر و دست معلق دارد، من عکس صمد بهرنگی‌م روی دیوار کافه، من یکی از هزار پیکره سنگی شهریئریم، من بیرق آش و لاش شده جمهوری در مرکز شهرم. من تصویر پیرمرد ریش‌سفید قلیان به‌دست در قهوه‌خانه‌ام. من ساعت خواب رفته فدکم. من کلوچه‌ی پلاسیده‌ی پشت ویترین دکه روزنامه فروشی چهارراه حافظم. هیچ‌کس کاری به من ندارد، شاید گاهی نیمچه نگاه بی‌منظوری به سمتم پرتاب شود. من سرشار از نگاه‌های جغدوار، خیره و بی‌خیزم. من عضو جدید سندیکای درختان بی‌آزارم. من هر جایی هستم، همان‌جا قفل کرده‌ و مانده‌ام، من از درد تنهایی فتیش stuck in heavy traffic jam گرفته‌ام، که شاید در یک حرکت جمعی سهیم شده باشم. من در آلوارس، سوها، شورابیل یا هر جایی که ایستادن سگ برای له‌له زدن محلی از اعراب نداشته باشد در سکونم. من نه انسانم. 

هیچ فکر نمی‌کردم بودن یا نبودن این چنین در هملت بروید و روزی از زندگی من سردربیاورد. بودن یا نبودن. دوراهی و ترس از مرگ. انگار که رعشه‌ی ارابه‌ی مرگ همیشگی‌ست. نه بودن مطلق و نه نبودن مطلق. در لفافی از شک و تردید زیستن. زندگی و مرگ به یک اندازه. ضد هم. 

ای افیلیای مهربان! ای پری ‌رو، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر. گناهانی از نگاهانی صلب و بی‌فکر. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

لهیدگی

فکر کن که به تو فکر نمی‌کنم. به هیچ چیز تو. به هیچ مقدار از تو. به هیچ لمس، به هیج نگاه، به هیچ نفس، به هیچ آغوش. اگر باور کنی که فکر نمی‌کنم، لابد زیر سنگ‌ینی بزرگی که روی کولم می‌برم له شده‌ام و سنگ روی گوشت ساتور شده‌ای از مغز و قلب در تقلایی برای تپیدن جاگیر شده است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱

فتوپف

با این وضعیت حتی نمی‌شود با خیال راحت لشید. از سوگ زمان، دلم می‌خواهد عوض حمام آفتاب، گرمازده شوم، پوست مرده‌ام ترک بخورد. سرم با اصابت پتک دور خودم بپیچد. تلخی معلق در روزمرگی‌هایم تام و تمام قی شود و دوباره فتوسنتز کنم. نور خورشید را ببلعم و در ساحل آفتابی رویاهایم برای همیشه بخوابم. فتوپف...فتوپف...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲ اسفند ۰۱