این یک واگویه است برای تلنگر زدن به خودم و دوستی که دغدغه وطن آزاد دارد.
من تند رو نیستم. تندروی مناسکی دارد که بذاته من ندارم، من در آفرینش شبیه خیلیها طرفدار صلحام. صلحی که در لوای آن هیچ ظالمی نمیتواند قد علم کند و موازنه را برهم زند. من از دروغ بیزارم.
من از یک فرد فرهیخته یا یک هنرمند انتظار دارم در نشر هر مطلبی از اعوجاج و گزند رسانههای خبیث دور بماند.
اینک این جریان، که این روزها همگان را به تفکر واداشته است، از هر سو تبر میخورد. از مخالفان، مزدوران و گاهی حتی از دلسوزان. میدانیم در میانه چنین اتفاقاتی، عمدا یا سهوا چیزهای ریز، درشت و چیزهای درشت، ریز جلوه میکند. از این رو نیازی به نشر چندین و چند باره چیزهای گنگ و بدون استدلال نیست. ما به آگاهی نیاز داریم، آگاهی با خواندن اخبار و مطالب کذب و بیپایه بدست نمیآید. به شخصه دوست دارم یادداشتهای خودتان را بخوانم. تفسیر شخصیتان از اتفاقات این روزها با تمام کم و کاستیها لذتبخشتر است. از گفتن واضحات دوری کنیم که یحتمل ما را به مهملگویی میکشد. به طور مثال؛ این روزها از رسانههای حکومتی و یا بیگانه در مورد کشتهسازی با آب و تاب صحبت میشود. همگان میدانیم هر دو سوی دروغ میگویند و تفسیر شخصی را مقدم بر واقعیت تجویز میکنند. بله، همه ما میدانیم در چنین روزهایی بایستی گوشهایمان برای تمییز حق از ناحق تیز باشد تا هدفمان کمرنگ نشود. قصدم انکار قدرت رسانه نیست، رسانهی امین میتواند بازوی یک انقلاب مردمی باشد اما همه چیز آن نیست.
اگر من یک معترضم، هزاران دلیل مبرهن برای مطالبه دارم. پس کافیست در خیابان قدم بزنم و انرژی خود را صرف پاسخ دادن به سوژههای تولیدی رسانهها و استوری گذاشتن بیشمار نکنم. برای همین کافیاست اقدام خود را با صحنه غزاله چلابی که راوی شجاعت خود بود مقایسه کنیم.
حاکمیت و هر آنکه خط و ربطی به آن دارد چه بخواهد چه نخواهد، زمانی مقبولیت و نفوذ خود در میان مردم را از دست داد که راه گفتگو و بیان آزاد و بیقید و دستبند انکار شد، ما در چهل و چند سال به این نقطه رسیدیم. ما دوست نداریم وضعیت نامقبول دوباره بازتولید شود. ما زاده یک خاکیم، شاید برادریم، خواهریم، اما هیچ اعتمادی باقی نمانده است. چون زندگی میان ما دیگر در جریان نیست و بیشتر به گنداب میماند. برای ساختن دوباره زندگی به آزادی نیاز داریم. برای آبادی ایران به اعتماد و صداقت نیاز داریم.
من آزادی را در چشم دختری دیدم در پائیز، دوشا دوش ایستاده در کنارم، با بادکنکی قرمز در دستش روی پل یئدیگوز زیر تیر راس خشم و نفرت مردم در لحظهای آغشته به غم که عمرم دیگر جاری نبود.
دوباره مینویسم. همان قدر سنگین و کند که شاید تا چینش نهایی همین جمله دوام نیاورم. آخر سر چه بر سر من آمد. آسمان خدا که همه جا ابریست. نه؟! بجز چند روز! آن روز و آن یکی روز و چند روز شبیه آنها. قبلترها هوسی برای درنوردیدن اروپا، آمریکای لاتین و آسیای شرقی داشتم. اکنون اوج مبارزهام به خیابانهای اردبیل میانجامد. «به هر حال یک چیزهای پنهانی میان در و دیوار این شهر سهم من است که تا پیدا نکنم از کف خواهم داد.» به ماهیت چنین حرفی پی میبرم و روی آن خط میکشم. آیا میدانم از این زندگی که به هزار زلم زیمبو آغشته است چه نمیخواهم!؟ دیگر هیچ خساستی برای بروز و ظهور دادن کلمات ندارم. البته تقصیر همه اینها، نه همهاش، نصفاش، خستگی و کوفتگی و اصرار برای دوام آوردن است. من را در اتاقم ببینید. که چطور مچاله و له، گوشهای پرت میشوم. جیبم را میتکانم. کل چیزی که علاوه بر گشنگی، تشنگیام را رفع میکند، بسیار ناچیزتر از آن است که شانس دیدن آسمان ابری سرزمینهای دیگر را داشته باشم... پس بمانم، و به طریق گذشتهگان سپری کنم. اما نه؟! این من واقعی نیست. باید که دوباره به اردوگاه کلمات برگردم، خسیس شوم و نامهای از ته دل برای او بنویسم.
من به چشم هزار هزار نفر خیره ماندم، از هر رنگ، از هر تیر و طایفهای، زن و مرد، دختر و پسر همه را در ترمینال و متروی بد بوی تهران که به سردخانه بهشت زهرا میماند خسته و له، عاجز و کلافه دیدم. لوچ و کور هم دیدم. و چشم تو را. نه در انتها، بلکه پیش از بیداریم در خواب دیدم. سفیدی چشمانت دیگر انعکاس آسمان آبی را نداشت. همچون هوای تهران، سفیدی سفید چشمانت تیره و کدر بود. غم داشت. چه گفتهاند که غم از باریکهی لحظههای تلخ و کیندار به دلت نشسته است؟ بیا کمی کودکی کنیم! چشمدلمان روشن شود.
سوی و سراغ اولین کلمه را با چشمانم میجورم، از چپ و راست، با جنبشها و پلک زدنهای کند و تند. خبری نیست. مگر همین دیروز خود جنابعالیام به یک نویسندهی به بنبست خورده نگفتم که زور نزند. حالا خودم در غلتک زور زدن و باز زور زدن دور سرم میچرخم. این انتهای مسیر نیست. تا وقتی رویاهایی برای ساختن باشند، من زندهام. مگر که از لذت این موهبت عقیم شوم.
جدی. جواب داد. دخیل بستن و خواستن و دعا کارش را کرد. چند مدت بعد. یک آن. به خودم آمدم، دیدم؛ بله، دعا گرفته، متصلم به ایزد منان. حالا تاثیر کدام قوه بود بماند. دخیل من به ضریح امامزاده عبدالعظیم گره خورده بود. بعد از آن نمیدانم چه شد! به روشهای کذایی روی آوردم. هر چه طبق میلم پیش نرفت گفتم کارمای فلان چیز است. یا به دفعات هر چه شکست و تنبلی بوده، بستهام به ریش تورم و بیکاری. حالا هر چیزی که باشد من دُم به تلهی دعانویس و وردخوان ندادهام. چه بدانم! شاید به خاطرهمین هیچ چیز جور درنمیآید.
یک بار برای دوستم رفتیم محضر آقای دعانویس، در گیرودار درمان فوری اغتشاش خواب و خوف دوستم، به من گفت که شما هم؟! بله من هم آنجا بودم، ولی نه برای شفاعت و انباشت هزینه. ول کن نبود. دوستم سقلمه میزد که فرصت را غنیمت بدانم، راضی شوم. آقا به شیوه بازاریابهای مواد شوینده، حکم به سابیدن روحیهی خجالتی من داد. اسم و رسمم را پرسید و ازلای کتاب پوسیدهاش، چند قصه مضحک گفت. من فکر میکردم روال کار همین است. اما قهرمان داستان من بودم. آن هم در روایتی با خساست تمام. یعنی فقط پرده اول را گفت و برای شنیدن باقی قصه باید چند هزارتومانی میسلفیدم. من ساکت بودم. الحق بار روانی فضای کار آقای دعانویس سنگین بود. پارکینگ خانهاش را کرده بود محل طبابت. عوض ماشین کرور-کرور آدم نطلبیده و وامانده میرفتند داخل. بعضیها زنگ میزدند و جواب استعلامشان را میگرفتند. کم مانده بود شماره کارت آقا را حفظ شوم. بنده خدا زندگیاش با کارش درهم بود. من میدیدم زناش بچه را روی پایاش خوابانده یا آن یکی بچه را میدیدم عین تخم جن یکهو آن پشت مشتها غیب میشد و بعد از در اتاق وارد میشد، سلام میداد و وردست پدر مینشست. هر چند که آن آقای دعانویس، شبیه هیچ کدام از دعاهای خودش نبود. یعنی اگر بلد بود که برای سر کچل خودش درمانی قطعی تجویز میکرد. دوستم همانجا علائم تاثیر دعا را حس کرده بود. آخر سر بلند شدیم که برگردیم، دوستم با رضایت قلبی هزینه چند دقیقه اتصال به کانون وکلای اجنه را نقداً تسویه کرد. من و آن آقا ناجور چشم در چشم شدیم. خدا میداند که ترسیده بودم. گفتم نکند لج کند یکی از همان وکیلهای جنیاش را بفرستد سروقتم. با لرز و مظلومیت منحصربفردی پیش دستی کردم و گفتم: کارتخوان دارید؟ بله داشتند. برای هر کدام از قصههای نصف و نیمهاش مبلغی کشیدم تا بلکه سر کچلاش را شیره بمالم و این قصه همانجا در نطفه خفه شود. حالا یاد دخیل امامزاده میافتم. چقدر مفت بود. حیف که میترسم دوباره دخیل ببندم و کار نکند و تمام آن چه گذشته است تبدیل به تخیل شود.
سی و یک سالهام و هر سال مردادماه سر صبح دراتاقم از پشت پنجره در زاویهای نزدیک به زمین با درخشش نور روز آفتابی میشوم. هوای سرم بیرون میرود و بیشتر از بهار حواسپرتی میگیرم. تازه یادم آمد، دو هفته میشود که اینطور بیخواب و بیجان قلمفرسایی نکردهام. تازه شروع میکنم به عوض دو هفته قلمفرسایی کنم. خوب است. آفرین. قلم بفرسا. زور بزن. با تیپا بزن به در و پیکرِ زون امن مغزت تا به هم بریزد تا روانتر بفرسایی. بیا بفرساییم. با تو فرساییدن خوش است. هنوز که زور میزنم! انگار هیچ کدام از کلمهها به هم نمیآیند و قصد ازدواج ندارند و ادامه تحصیل میدهند. بفرما. تحصیل کن. جاهای خالی را پر کن تا زمین مسطح شود. به کار بیا. زیر زمین بفرسا. حالا یا قلمت را یا هدفت را. این اوج دیدنی است. بله همین! فرساییدن فرسودگی فسیلهای فشفشه به دست. بازی با مرگ. تقابل جمجمه پوک من با هزاران سال فلسفیدن. توشه امشب خالی است. دیگر چیزی برای گفتن نمانده. همه چیز را به یکباره گفتهام. حجت برای من و شما تمام است. اکنون زمان چنگ زدن است. شما تا حال چند بار خوب چنگ نزدهاید و به ته دره پرت شدهاید؟ عالیه. انگار دارم چیزایی مینویسم که میتونه صدا کنه. ولی زوری در بدن نیست. نوری در چشم نیست و گوری خالیست. چه کنیم؟ خلق کنیم، فاخر، دهنها سرویس وجر خورده از ادای هیجان با انتخاب کلمه "واووو" با دو موج پیدرپی سینوسی و دو ضرب میدرمی در آروارههای فک بالا و پائین. چه پرسپکتیوی. غرش شیر نیارزد به آروغ من بابا!
در واگویههای خودم از روزگار و افسونِ حاکمان پر حیلت این خاک؛ سرزمینی که از آن زاده شدهام، بسیار شاکیام، القصه درد از بطنِ مادر بوده تا گور و مور و آتش. از بدو قدم گذاشتنم در مجازی، همهمه آدمها را هم به چشم دیدهام هم به ناز شست لایک کردهام. حال امرِ درماندگی از چرخش کجِ زبان و امضای صاحبان قدرت به قدر موجی سهمناک گوشه و کنار جهانم را نامن کرده است. پس عرض حال میکنم تا اندکی صبورتر رفتار کنم. این وضعیت زمانی بر من حادث شده است که هیچ تهماندهای از آن غلیان و شور حقطلبی در من نمانده است. همواره به همان سیاقی که لاجرم کودک ناهشیارم سرکوب شده است، حاکمان قسیالقلب خواستههای فرضی من و ما را به بقچههایی پیچیدهاند، و تا بوده همین بوده.
بیمقدمهچینی باید گفت مصداق آدم لخت و عوریام که طلیعه سیاستورزی و نخبهپیشگی هیچگاه در من طلوع نکرده و مترتب از این وضعیت، در هیچ جنبهای از زندگیام به سعادت و خوشبختی نرسیدهام و گویا نخواهم رسید. پس قصد ارائه چاره و مشتقات آن را ندارم. امروز در این شلم شوربایی که نام "جامعه اسلامی" بر آن نهادهاند، کورسوی امیدی برای بهبودی نمیبینم. و این جمله معترضه قصدی در ارج نهادن یا نهی جوامع بظاهر مترقی ندارد. من یک شهروند عادیام. بیکارم. مجردم، به تازگی سی ساله شدهام، آلوده به مجازی و کافکا شدهام و از نشیب و فراز قاعده بازی در این مملکت تا بدین جا تن تقریباً سالمی به دربردهام و گاهاً به قدر بنیه و مجال از روزنه هنر به آدمها، داستانهای آدمها و جامعه نگاهی به اختصار انداختهام و من هم بازگو میکنم «مقصد هست، راه نیست.»
خواب میدیدم پدر دو گزینه پیش روی من گذاشته است؛ اول همین بند و بساط حاضر و دومی جامعه آرمانی که اسلام لافش را میزند. انتخاب من دومی است، آن هم بالاجبار! به هر حال داشتن برنامه در هر جهنمدرهای بهتر از نداشتن آن است. این مملکت، سالها زیر بیرق اسلام اصیل یا مصنوع سینه زده، گوسفند سر بریده، با قاعده یا بیقاعده به حکم و احکام و احادیث تسلیم شده و قصعلیالهذا همگی با نیت راهاندازی بزرگترین جامعه ایدئولوژیک جهان به رسم اسلام محمدی. لیکن تاکنون هیچ نسلی به قدر کفایب قلباً از حکمرانی اسلام و وفای به عهد آن قلباً و قلباً و قلباً خشنود نشده است. چه آنهایی که در مقام تقلید و همراهی افراط میکنند چه آنها که به نوبت و به دروغ کاسه لیسی میکنند. به فرض که مقصدِ اسلام چرخ برین است، به فرض که اسلام صراط مستقیم را نشان داده است، مگر تودهی مردم همگی از این طریقتِ مفروض به سعادت نائل نمیشوند؟! اگر میشوند، چرا حاکمان و مردمان هر کدام به سویی دیگر، در تمنای آنچه که ندارند، و آنچه که نیستند و نخواهند بود میروند و راههای برگشت را شخم میزنند و ناهموار میکنند؟ مگر کتابی که شما در طاقچه دارید با کتاب ما فرقی دارد؟ گناه این مردم چیست؟ گناه طبیعت چیست؟ کم نانتان داده؟ کم عزیزانتان را در آغوش خاک فشرده؟! به خودتان رحم کنید! به خودتان که این قدر عاجزید! بشینید کتابتان را دوباره ورق بزنید، همه چیز را بریزد بیرون و برای ما برنامهای تازه بچینید که این طرز حکمرانیتان به لای جرز دیوار هم نمیخورد، کسل کننده است. چه اصراری به ادامه دارید؟ مگر آخر این تراژدی بدمصب همهمان نمیمیریم. مگر صور نخواهند کشید؟
در موضع بررسی میدانی غالب افکار و آرای مردم به پرسش و پاسخهایی سطحی و بیسرانجام منتهی میشود، جامعه به قدری از نخبگان کارآزموده و عملگرا تهی گشته است که موازنه آبکی قدرت و نفوذ به آلتی برای مشغولیت و تامین معیشت لعبتههای مجازی واگذار شده است. گویی که آنها برای فردای جامعه ما چارهای خواهند یافت.
دستم را به سیاهی تنِ دیگ هزار ساله میکشم، سیاهنمایی میکنم! مانند معلم، بقال، رانندهی اسنپ، نویسنده، قصاب، فیلمساز، کشاورز، بازاری، کارمند، خانهدار و مادر... پس بهتر است بگویم؛ ما، همهی ما در تطور تاریخی زیر گردههای سیاه و تاریک گم خواهیم شد. به هر حال در واکاوی این سرزمین به دست انسانهای آینده، از شدت تنفر شاید در یک سطر خلاصه شویم و دیگر چیزی از ما به میان نیاید، مگر در یادآوری فقدانها و کمبودهای زیستی این خاک و بوم.
ما جیبمان خالیست، و قوایی برای به پا خواستن نداریم، والا که خودمان دست به کار میشدیم و داستان بهتری برای زادگاهمان می نوشتیم. ای آنهایی که میدانند چگونه نان بدزدند؟ چگونه قلم بشکنند! چگونه زبان ببرند! چگونه زمین را نابود کنند؟ حرف حسابتان چیست؟ مگر نمیخواهید این خانه ساکنین خودش را همیشهی تاریخ میزبانی کند؟ خانه خالی چه توفیری برایتان دارد؟ پیامبر تنها چه توفیری دارد؟ فرمانده بیسلام در دم، مرگ مغزی میشود، رودخانه بدون آب، خشک است و دیگر رودخانه نیست، آدمها از روی غریزهشان میروند آن جایی که آب است و سلام و خوشبختی، حتی به فریب سراب هم خواهند رفت! که ای کاش بروند، آن زمان سرزمین از فقر وجود آدم، حیاط خلوت صالحات و باقیات شما خواهد شد. دیگر اثری از جرم و تجاوز و گرسنگی و ... نخواهید دید. نسلتان آپدیت خواهد شد، ورژنتان بالا خواهد رفت و چه چیزی بهتر از این که باگ کمتری داشته باشید.
من جایی نمیروم، هستم. اما هیچ امیدی ندارم، نه به داداردودور جریان سلطه و تندروها و نه به جنبشهای هشتگی و پشمکی. اما چون فعلاً جیره اندکی برای تنفس در خیابانهای اینجا دارم، حرفهایم را یادداشت میکنم و سعی میکنم مهربان باشم.