۴۲۵ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

گودال‌ها

گفتگو اولین و آخرین راه‌حل ما برای گودال‌های رابطه بود، حال که رابطه‌ای نمانده، گودال‌های پیش‌فرض و خودکنده‌ام با نشخوار گفتگوهای تاریخ مصرف گذشته ظاهراً پر می‌شوند، حجمی از الفاظ جویده شده از عشق و دلبستگی، شبیه حباب؛ بند یک لمس یا خراش ریز، حتی با گذر دورادور جریان بادهای موسمی، انفجاری به پهنای تمام زندگی‌ام می‌سازد. تعداد گودال‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود، و من به گفتگوهای دور و درازمان چنگ می‌اندازم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱

پالس زندگی

ضرب گرفتن زندگی ما آدم‌ها، یا کندی چرخ دور زمان، به شوربختی و گاه تلخ‌کامی مزه مزه شده در لحظه‌ها گره خورده است. گاهی چنان برق، تند و شلاق‌‌گون، گاه سست و کاهل. رنج باید کشید و زیر پوست زمانه آرام گرفت. بی‌شباهت به کنده‌ی آلاخون والاخون زده‌ی پرسه‌زن روی دریا نیستم. جیب‌هایم پر است از سنگلاخ‌های جورواجور، عاریتی‌هایی که هیچ‌وقت پس ندادم‌شان. باید روزی همه آنها را جایی بالای کوه‌های مه‌آلود رها کنم. امروز که موسیقی متن زندگی‌ام را یافته‌ام. می‌خواهم سبک شوم. قاره‌های بزرگ‌تر را کشف کنم، بخزم میان دل‌های مردمان تیره‌‌روز و سفیدبخت‌، موسیقی زندگی‌ام را برای‌شان بنوازم. نگاه‌های بکرشان را شکار کنم. می‌خواهم رد تمام دل‌بستن‌های ناکام گذشته را ول کنم. ایده‌های کج و وارفته را که عرضه پیچش به تار واقعیت را ندارند، بگذارم کنار. لباس‌هایی که به حماقت‌ها و زور زدن‌های بی‌جا و بی‌جهت‌ام آغشته‌اند را بسوزانم. قرص‌های پروپرانولول، ژلوفن و هزار زهرمار دیگر را قی کنم و به مقدار یک لیوان آب بنوشم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱

فهم کهنگی در یازدهم تیرماه

اکنون در چنین روزی به فهم درستی از کهنگی رسیده‌ام. یازدهم تیرماه. هیچ‌گاه به مخیله‌ام نمی‌رسید به تنهایی چگونه می‌توان جشن گرفت؟ شاید اولین کاری که به ذهنم می‌رسد این است که برخیزم، به میدان ارتش بروم، در پیاده‌رو باغ شریعت قدم بزنم، روبروی آن ساختمان سفید، که فکر کنم بانک صنعت و معدن است، بایستم و دنبال گره و پیوندمان بگردم. گرهی که با بند سوشرت تو درست کرده بودیم. البته از قبل می‌دانم که این کهنگی همه چیز را به تباهی و پوسیدگی کشیده است. هیچ نشانه‌ای نیافتم. به هزار سعی، چندین و چند قدم پائین‌تر رفتم، به پل عابر پیاده رسیدم، گرهی از جنس شاخه شمشاد روی نرده‌های پل زده بودیم، چه خوب که هنوز سرجای خودش است. آخر آن پل خانه ما بود، یکبار با مضمون همان خانه برایت شعر نوشتم، در آن شعر هنوز همه چیز تازه بود، هنوز وقتی می‌آمدم خانه، با دل و روی گشاد قبولم می‌کردی، قربان صدقه‌ام می‌رفتی. البته که این چیزها نباید مثل بند سوشرت زود پوسیده شوند. که اگر شوند دنیا جای خوبی برای قدم زدن نخواهد بود.

احتمال می‌دهم سالگرد امسال را بیرون نروم، به قدر کافی در خیابان‌ها قدم زده‌ام، من که تمام عکس‌ها و فیلم‌هایمان را دور نریخته‌ام، در اتاقم سر صبر یک لیوان چای می‌ریزم و تمام‌شان را یک به یک مرور می‌کنم تا کهنه نشوند. شاید لابه‌لای عکس‌ها، به سرم بزند بروم دریاچه سوها. می‌دانم که زود منصرف خواهم شد، حتم دارم که هنوز صدای آواز خواندت طراوات همان روزها را دارد، همانی که داخل بقعه شیخ حیدر مشگین شهر برایم خواندی، یکی دوتا نیست که، همیشه به جا و درست برای تسکین روح‌مان آواز می‌خواندی. من قبل‌ترها فکر می‌کردم تو فقط سنتی می‌خوانی، خیلی بعدها فهمیدم تو از ترانه‌های پاپ و امروزی هم می‌خوانی، لحن و صدایت به قدری برایم تاثیرگذار بود که اصلا حالیم نبود، شاید هم یکی از همان کارهای دوست داشتنی سپیده رئیس السادات بود. در روز بد در روز خوش تو خواندی، حتی وقتی کچلم کردی فرستادیم سربازی، زیر آن آبشار سنگی سمت آلوارس، روی چمن‌ها دراز کشیده بودیم، تو زمزمه می‌کردی. شاید با همین کارهایت بیشتر و بیشتر سحر می‌کردیم. در راهرو چکامه یا زیر درختان سرسبزش با آواز تو سِیر می‌کردم. تک‌تاز کلاس آواز بودی. اما چه سود، اکنون چند فایل صوتی از آوازت دارم. یادگاری‌اند ولی هیچ به گوش کردن‌شان نمی‌ارزد، می‌دانی اصلاَ حال آدم را خوب نمی‌کنند، هواییم نمی‌کنند، نه اینکه بدتر بکنند! کاری با من ندارند. پس آواز تو تعطیل.

از بین فیلم‌ها تقریبا هیچ فیلم بی‌خود و چرتی نداریم. چون فقط در روزهای خاص فیلم می‌گرفتیم. مثلا جلوی فدک وقتی برف باریده بود و من کلاه و دستکشم را به تو دادم بهترین‌شان است. هیچ فرقی نمی‌کند تهران باشد یا اردبیل، همیشه کنارهم نشسته‌ایم، فاصله‌یمان همان یک وجب معروف است. همان یک وجبی که توی پارک در گوشی بهت گفتم‌: «نمی‌ذارم حتی یه وجب فاصله بگیریم.» و اکنون می‌بینم حرف‌ها و قول‌های آدم‌ها هم کهنه می‌شود، به هیچ چیز اعتباری نیست. همه چیز یک روزی خودشان را نقض خواهند کرد، چه اعتباری به جشن سالگرد و کاشتن درخت مقدس است. بالاخره یک گوسفندی پیدا می‌شود درشت و خوش هیکل می‌آید تمام‌شان را پنبه می‌کند.

این‌ها را که می‌نویسم، چهره‌ی آدم‌ها را مجسم می‌کنم. می‌دانم که چقدر خوب درک می‌کنند، حتی اگر عکس‌العملی نداشته باشند، می‌دانم که درک می‌کنند، بالاخره این چیزها قاعده بازی این دنیا شده است. من مجبورم بنویسم، مجبورم بگویم تا یک آن این دلبستگی از یادم نرود، به هر حال انسان به عشق زنده است.

آن قدر به ایده‌های اجرایی به شخصیت‌های خیالی و کاغذی فکر کردیم، آخرش نمایش خودمان تلف شد. به خلیل و رئوف، به الهه به نعیم و نگین به کیوسک مرده به نارنجی، خدا نادر است، میان وعده، تو هم لبخند بزن و آئین سپندرمذگان و چه و چه آن قدری فک زدیم و بحث کردیم، آخرش انرژی‌مان تمام شد، رفتیم پی متنی دیگر، پی شخصیت‌های دیگر.

چطور است بروم تهران، از ایوب آقاخانی بخواهم بخاطر سالگردمان آخرین کارش را دوباره برای ما دو تا اجرا بزند، تو چسب پروتکل بهداشتی صندلی را بکنی، بیایی بشینی کنارم. به یاد قدیم. بعد از اجرا سوار دو اسنپ جدا بشویم و هر کی برود خانه خود. قید همه چیز را بزنیم. اینجاست که تئاتر برای من مقدس می‌شود. تو بخاطر آن کنارم مینشینی و بعد از آن می‌روی بدون آنکه پشت سرت را نگاه کنی. پس حق دارم به تئاتر بچسبم. به هر حال بهانه اول ما برای قرار و دیدار همین تئاتر ننه مرده بود.

دلم تنگ شده برای آن روزی که سر حق و حقوق و اختیارات کارگردانیِ مشترک یک کار قهر و دعوا می‌کردیم و بعد قول و قرار می‌گذاشتیم و صلح می‌شد. تو فکر می‌کردی من نگاه از بالا به پائین دارم، و می‌ترسیدی روزی منت همه کارهایی که انجام داده‌ام را بزنم، اما نه، خیال من یکی چیز دیگری بود. آن موقع که من حواسم جای دیگری بود، فقط می‌خواستم تو به زندگی برگردی. حالا با من یا بی من. کرور کرور شکر و صدقه که برگشته‌ای. حالا بی من است، ایرادی ندارد.

جوش و خروش دریا خیلی زود قلعه‌ی شنی که در ساحل صدف ساخته بودیم را شست و برد. این خاطرات و دردهای ما کاش سنگ نشوند، دریا بیاید به سودای آب تنی ما را یکجا بشورد و با دردهایمان ببرد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۱ تیر ۰۱

اتوبیوگرافی

برای آدم‌هایی امثال من، اتوبیوگرافی نوشتن کار چندان جذابی نیست. برای حرفم دلیل دارم. من از این عمر سی ساله‌ام از همان وقت‌ها که در روستای نیار با بچه‌های قدونیم‌قد کوچه سر به سر دخترهای چرک و آفتاب‌سوخته می‌گذاشتیم و حرف می‌پراندیم یا نقش پسر و پدر خاله بازی‌هایشان می‌شدیم، ذهنم همواره در حال قصه شنیدن و گفتن و نوشتن بوده است. آن هم قصه‌های خودمان، هر چیزی که به سرم می‌آمد، شبیه یک قصه جایی میان نوشته‌های کنونی‌ام ساکن شده‌اند. البته که وقتی پیش استاد احمدی، کلاس قصه‌نویسی به زبان ترکی می‌رفتم، این قضیه کمی بیشتر جدی شد. من اسماعیل غنی‌زاده نیاری، به تصمیم پدر و مادرم در هیجدهمین روز مهر سال 1370 به دنیا آمدم. همان ماه مهری که متعدد در نوشته‌هایم می‌توانید سراغش را بگیرید

روستا زاده‌ها این قسمت از حرفم را بهتر می‌فهمند، دنیای کودکان روستا با خاک عجین است. حتی قبل از اینکه مدرسه برویم، همراه با بزرگ‌ترها گوشه‌ای از کار مزرعه را بعهده می‌گرفتیم، هیچ چیز حالی‌مان نبود، نه تابستان داشتیم نه بهار و نه پائیز، کودکی ما با کار و بار بود. نمی‌دانستم هم‌سن وسال‌های من در شهر می‌روند کلاس موسیقی و زبان انگلیسی و شنا و ... ما لای پلاستیک شکلات‌های عروسی فلان و بهمان کس، خاک و سنگ پر می‌کردیم و فکر می‌کردیم گوسفندند، بهانه‌ای برای بازی بود، ساعت‌ها غرق آنها بودیم. ما بچه‌های روستا، روستای دیگری در ذهن‌مان ساخته بودیم، روستایی که چوپانش خودمان بودیم، مردش خودمان بودیم. حالا بیاید و به ما از سختی زندگی بیهوده‌تان بگویید. تا وقتی که مدرسه‌ها شروع شوند، مقصد ما خاک و خاکبازی بود؛ فوتبال می‌کردیم. هر جایی که یک مستطیل درست و حسابی پیدا می‌کردیم، با گچ دزدی خط‌کشی می‌کردیم و بازی. اولین زمین فوتبالمان اسمش شاملی بود. مدرسه نوربخش اگر چه حیاط آسفالت شده‌ای نداشت اما باز برای یک روستایی جایی به نسبت سروسامان داده شده و تمیز بود. بعدها که برای دوره راهنمایی و دبیرستان به شهر رفت و آمد می‌کردم، این را فهمیدم که ساکنین شهر چقدر بی‌خاک‌اند. چقدر لاغر و مردنی‌اند. چقدر آفتاب ندیده و کره نخورده‌اند. البته برای دو طرف ماجرا شرایط یکسان بود، من هم آرام آرام جذب سبک و سیاق زندگی شهری‌ها شدم، هر روز بعد از مدرسه از بقالی نزدیک آن، کام و تخمه نمکی می‌خریدم. آن زمان‌ها هنوز بلیط‌های خط واحد کاغذی بود. اغلب اتوبوس‌ها هم بنز بودند. صندلی‌هاشان چرم و نرم بود

وقتی در هجده سالگی از شر کلاس کنکور و دبیرستان و امتحان نهایی خلاص شدم، و وقتی که دیگر امیدی به موفقیت در فوتبال نداشتم، رشته شهرسازی دانشگاه آزاد تبریز را انتخاب کردم. هر چند از رشته فیزیک دانشگاه سراسری قبول شده بودم. چون در خانواده ما حرص عجیبی به قبولی رشته شهرسازی بود، سرانجام من با صرف چهار سال از عمرم این دستاورد را تقدیم خانواده‌ام کردم. چهار سالی که نصف اتوبیوگرافی‌ام را می‌تواند با خاطراتش پر کند. اولین مواجه من با امر دلبستگی یک طرفه و سوتفاهم‌های بچگانه به یک شخص، در آن دوران بود. البته آن چهار سال نقطه عطف زندگی من به شمار می‌رود، داشتم بزرگ می‌شدم و آدم‌های بیشتری دور و اطرافم پیدا می‌شدند. دانشگاه جایی بود که من با کتاب‌ها رفاقت چندین ساله‌ام را آغاز کردم. آنجا با اینکه هیچ سراغی از زندگی الانم نداشتم بسیار درسخوان بودم. همیشه جزوه‌نویس خوب کلاس‌ها می‌شدم و یا بهترین نمره‌ها را می‌گرفتم. سرانجام همه آن بخوان و نخوان‌ها رتبه‌ی خوب آزمون ارشدم بود که پای من را به تهران باز کرد

سال 93 من بین سربازی و ادامه تحصیل، تهران را برای رشته طراحی شهری انتخاب کردم. دو سال عین برق و باد گذشت. تک تک روزهای این دو سال را به خاطر دارم. البته آن هم به خاطر تمام تئاترها و فیلم‌هایی که تماشا می‌کردم. در هر بار سفرم به تهران، حداقل یک تئاتر و یک فیلم سینمایی تماشا می‌کردم. آن موقع کسی نبود همه اینها را برایش تعریف کنم. اکنون هم نیست. بعد از فراغت پر ماجرا از تحصیل، در عجب‌شیر دوره آموزش سربازیم را گذراندم. البته قبل از سربازی عاشق شده بودم. دختر بینوا کچلم کرد، فرستادم سربازی، دو سال پای بود و نبود من صبر کرد، دو سال صبح خروس‌خوان می‌رفتم سراب، بله قربان و خیر قربان می‌گفتم و بعد از ظهر سگی برمی‌گشتم اردبیل. وقتی به کل از سربازی برگشتم باهم تئاتر کار می‌کردیم، جایزه و هزار چیز دیگر برنده شده بودیم، فکر می‌کردیم دنیا مال ماست، مخصوصاً من در آن روز بارانی، که فکر می‌کردم قرار است هزار سال همینطور شاد و خرم کنار هم باشیم

یک روز مانده بود به اجرای تئاترمان، کرونا آمد، زد زیر کاسه و کوزه‌مان، همه چیز در هاله‌ای از ابهام فرو رفت. من 29 ساله بودم که یک آن به خاطر چه چیز کژتابی، به حرف روانشناسم، در تاریخ 27 تیرماه  1399کنار دریاچه سوها مقابل دختر بینوا زانو زدم و جواب بله را ازش گرفتم. هر چند همه‌اش تقصیر تورم و اقتصاد مملکت بی‌در و پیکرمان بود که بعد از تلاش بسیار ما به هم نرسیدیم. انگار همان‌جا همه چیز تمام شد

اتوبیوگرافی من فصل جدیدی را شروع کرد. جدی‌تر از قبل به حرف پدر و پولش، شروع به ساختن خانه کردم. اولین کتاب ترجمه‌ام درآمد، صد دلار در ازای‌ش پول گرفتم و سومین تئاترم را به صحنه بردم. یکبار کرونا گرفتم و زنده ماندم. لابه‌لای همه این چیزهای خوشگل و عاشقانه، سیب‌زمینی و پیاز می‌فروختم تا درصدی از رویاهای دختر بینوا را سامان دهم، پیاز اشکم را درآورد. آخر ولش کردم، هم پیاز را، هم سیب‌زمینی را، هم دختر بینوا را. البته چند سال قبل‌تر از سربازی، چای می‌فروختم. یادم هست با اینکه شرکت‌اش را ثبت کرده بودیم و دفتر و دستک داشتیم، چطور بساط می‌کردم و معرکه می‌گرفتم، و ملت هاج و واج خیره به من، خشک و بی‌ثمر از مقابلم عبور می‌کردند. آخر ولش کردم، هم چای را هم بساط و معرکه را

دیگر به اکنون زندگی‌ام رسیده‌ایم. سفت و سخت به تئاتر چسبیده‌ام، به دوره‌ها و کلاس‌ها به ایده‌ها و اجراهایی که می‌توانم در جهان ممکن رقم زنم. تا بدین جای دستاورد مهمی نداشته‌ام جز اینکه فهمیده‌ام دغدغه من بودن در هیچ کجا و کنار هیچ کسی نیست، جز اینکه بتوانم به اندیشه‌هایم پر و بال بدهم...

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ تیر ۰۱

کلمه

هیچ وقت جای مناسبی که باید، نبودم. همیشه در حیرت چیزهایی، همیشه در جستجوی چیزهایی که نداشتم، به آرزوهای خودم میخندم، به رویاها و قصه‌هایی که برای دلخوشی خودم و دیگران بافتم. حجم بزرگی از ایده‌های نصفه و نیمه برای زندگی بی‌دغدغه توی سرم کاشتم و مدام خودم رو توبیخ کردم که دور نشم ازشون. بعد از سی سالگی، زندگی من به سمت تباهی میره، از اختیار من خارجه. عین آب شدن صخره‌های یخی، یک به یک از ماهیت من کاسته میشه، از چیزهایی که فکر می‌کردم بهشون تعلق دارم یا برای خودم میدونستم، از عشقم، از کارم. من خالی میشم و هی دنیا جمع و جور میشه، دنیام میشه یه چیز، کلمه‌. من امروز با این کلمه‌ها زندگی می‌کنم، اما برام خیلی سخته اگه روزی کلمه‌ها از من خسته بشن، اگر کلمه‌ها قبولم نکنن، من دیگه نمی‌تونم تو تمرین تئاتر بشینم‌. ذوب میشم. و دیگه اونی نیستم که سی سال تکه تکه یه جا جمع کردم، یه ماهیت نو شکل می‌گیره، قراره همه چی از نو شروع بشه و من دوباره به خواب برم، دوباره وقتی بیدار میشم که باز تکه‌ای از من جدا شده. این عادت زندگی امونم رو بریده، حوصله هیچ نظام و قانونی رو ندارم، هیچ طبیعتی نباید اینطور خسته کننده بنظر بیاد. به این نتیجه می‌رسم که تنها در تاریکی اتاقم دراز بکشم و برای ارزشمند شدن تلاش نکنم. برای تجربه کردن نجنبم. انتهایی نداره، آرامش از من دوره و هر چقدر معنو‌ی‌تر نگاه کنم، باز من از پسش برنمیام و شروع‌های دوباره داستان کهنه‌ای برای من رقم میزنن. من تا اینجای زندگی هیچ معرفتی نصیبم نشده، من با یک شئ فرقی ندارم و کاش زود زود بازیافت شم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ خرداد ۰۱

لب‌خوانی‌ها

سلام سرهنگ، شرط می‌بندم اسم من به گوش‌تان خورده، البته که این یک احتماله، همانطوری که اسم من ابدا به گوش‌تان نخورده، داستانم را قیچی می‌کنم، این هم یک نوع حدس و گمانه، به احتمال شما از روده‌‌درازی یک غریبه زود کلافه‌ شین و خیلی راحت سرش را از سرتان باز کنید...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۱

حمام

دلم می‌گیرد، تمام دست‌های پیدا و پنهان این دنیا برای من یکی رو است. هیجان!، خنده‌ام می‌گیرد. چه هیجانی. حال و روز بزرگ بودن خیط است. تا به خودت میایی، دلبسته کار شده‌ای. همه چیز نان شده است. ساده‌تر بگویم، در ازای کار، نان می‌دهند و در ازای سکوت، جان. بهتر که نگاه می‌کنم، درست‌تر که وزن می‌کنم، اصلا روزی پیدا نمی‌شود که حال من خوب باشد، حداقل به اندازه سرسوزن خوب باشد، نبوده. همه چیز به شکل چرخ و فلک دورم می‌چرخد، تکرار تکرار تکرار تمرد تمرد تمرد تعلیق تعلل تمارض و ...انگار که با فکر بکر خودت بخواهی با خوشمزه‌ترین غذای عالم خودت را مسموم کنی. این شده است کار هر روزم. به استفراغ پناه می‌برم و باز هر چه بدهند می‌بلعم. این دنیا تمامی ندارد، ته ندارد، سوراخ ندارد، تا ماتحت همزادم که ساکن دنیای دیگری‌ است پیش می‌روم، آن هم برای هیچ. داغانم و هیچ یقه‌ای‌ برای دریدن و چلاندن نیست. یک آن خلوت در وان حمام قدیمی‌مان به سرم زد. بروم تار و تور کهنگی را پاره کنم، کاسه زنگ زده را بردارم، امیدوارم لوله‌های آب هنوز از کار نیافتاده باشند، سنگ پا سبز شده است،کیسه‌ تن‌شور را مورچه‌ها جویده‌اند. شیر را به سختی و با کمک دو دستم باز می‌کنم. از دل تاریکی و بهت دیوارها صدای راهی شدن جریان آب را می‌شنوم، و یک آن آب زنگ‌زده از آب‌پاش دوش بیرون می‌زند، آب‌پاش از بیخ کنده می‌شود، مقابلم پایم می‌افتد، آب دل چرکین‌اش سبک می‌‌شود. دسته وان پلاستیکی قرمز رنگ را گرفته به سمت آب سر می‌دهم. دسته‌ی وان از جا کنده می‌شود. به نظرم می‌رسد بعد از نوبت آب تنی و خلوت در حمام قدیمی، وان را بگذارم دم در و با خط بزرگ ماژیک بنویسم قابل انهدام. همانطور که باید آدم‌های دست و پا شکسته این دنیا را ترکاند...


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

شوردورابیل

دریا طوفانی بود، هیچ پرنده‌‌ای نمی‌پرید. صبح روز بعد، ساحل پر بود از قایق‌های کاغذیِ صورتی رنگ. سرتاسر قایق‌ها پر بود از شعر و زلم زیبموهای عاشقانه. اسم تو به تکرار به تداوم بر روی قایق‌ها حک شده بود، فارسی، انگلیسی با حروف کوچک و بزرگ با قلبی تو خالی در کنج‌ش. دریا آرام شد. خاطر تو دریا را آرام کرد. چه شعری چه غزلی می‌شود با تمام بودن‌های تو نوشت. افسوس بی‌ذوق و بی‌استعدادم. قرارمان شورابیل بود، تو چانه میزدی که سوها باشد. قرار بود قایق‌ها را به آب شورابیل، تو چانه میزدی سوها، بزنیم. چه جوکی. شورابیل و کلت چسبیده به شقیقه قایق‌سوار، مقصد دبی. مگر که دریاچه بال دربیاورد. یا اشک دریاچه را دریا دربیاورد، بچکد به کویر دبی. آخر قایق‌ها جایی ندارند که بروند، این دریاچه‌ها نیم‌وجب‌اند، دوروادور می‌شوند زود. ته می‌کشند. یا صبرشان لبریز می‌شود. برگردید.
قسم به افق بهار و به سوی چشم‌هایت که روبرو را نگاه می‌کنی، قول من قول است. یادت نرفته که چه بود؟ هیچ جای نگرانی نیست. قول و قرار وبال گردن است. کاغذهای مقاوم به آب خریده‌ام، که شبیه مرغابی‌های بولاق‌لار روی آب بغلتند، منتهی شیوه تا زدن‌شان خاطرم نیست، این کج و کوله‌ای که از زیر دست من بیرون می‌آید، شبیه قایق نیست. قبل‌ها بلد دستم بود، فلفور درستش می‌کردم. بهانه هر نامه‌ای بود، یک قایق کاغذی که در دلش حرف‌ها بود! قبل‌ها با هر تکه کاغذی، کارت ویزیتی، دستمالی یکی سرهم می‌کردم. این یکی بیشتر شبیه دستمال کاغذی روز خواستگاریت شده است، از هزارجا بریده به هزار جا خمیده. همین‌‌قدر سخت گذشت. ولی تا خورد. تا خورد زدند پس کله‌ام. باید سریع‌تر پارو می‌زدم. سریع‌تر از دیلاق‌های آشنا ماشنا که قاپ دلت را زدند.
دیگر هیچ کلمه‌ای از شعارهای بین‌مان رنگی ندارد، خنثی شده‌اند، متروک باقی‌اند. این دیگر اول و آخر هیچ داستانی نیست. ما در فقدان یکدیگریم. چه منصفانه. چه دلیرانه. مغزم برای خروج تو قفل می‌شود. بهار اشکم را درمی‌آورد. بشقاب بستنی‌ام آب می‌شود و فلاسک نسکافه‌ات روی سکوی شورابیل از خاطرتم می‌افتد. شوردورابیل را به دنبال تو می‌دوم. لاغر می‌شوم. تکیده و استخوانی‌تر از سربازهای پادگان عجب‌شیر. مگس‌ها داستان روزهای گذشته را دور سرم وز وز می‌کنند. من به کیوسک تلفن کج و وارفته ارتش پناه می‌برم. خدا گله‌گی می‌کند. اضافه خدمت می‌خورم و برای شام سهم دمپایی‌ام را از آشپزخانه پادگان تحویل می‌گیرم. آروغ می‌زنم. پشت هر دروغی. سرفه می‌کنم پشت هر زار زدنی که حلقم را قلقلک بدهد.
تو این‌بار قایق‌های کاغذیِ صورتی را از کرانه دریا پس فرستادی. با تمام شعرها و یادداشت‌های حک شده بر جلدشان. چه یادداشتی. خوشا به حال و روزمان.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۰۱

معرکه بش‌داش

از تقویم عقب مانده‌ام و ریز و درشت‌های زندگی من را از پای درآورده است، چیزی جای خودش نیست، من نیستم و حسرت تنها جا مانده روی صفحه است. معرکه بش‌داش در نطفه سقط شد، قلوه‌ها معلق ماندند و چیزی دستم را نگرفت، باختم یا شاید در حال بازیدنم. این شخص، فلانی یا با هر لقب و عنوانی که هر روز می‌بینیم تکه‌های جویده شده و محصول کرهای ناکوک خرتناق این دنیای بلبشو است. به عکس‌ها نگاه می‌کنم، به تازگی و جلال و جبروت آن طفل، به زیرزمین، به مشغله‌های آن روزها، ساختن‌ها، شکستن‌ها، به ذهنی که دیگر پیچک‌های رویایش از خشکی پودر و هوا شده‌اند...، سایده‌اید ما را سرورم، از بذل توجه بی‌توجهتان مزید خشنودی است این طرب، آن سوی زمین برای رهایی چشم به راه ماست، آن سوی خنک بالشتم برای ده دقیقه طولانی یا ده دقیقه مشوش... اینها را می‌گویم و از تقویم غافل می‌شوم، یک ماه گذشته است، و چیزی به پایان ماه نمانده، غریب‌تر از هر روزی، هر سالی ...

- از من چی می خوای؟

صدایت آرام و آغشته به حزن بود.  همه چیزهایی که از تو می‌خواستم پشت در جا مانده بود. کرختی تپش قلبم را کند و کندتر می‌کرد. یک مرد و یک زن در گوشه‌ای از این شهر در سال هزار و سیصد و اندی، گویا عاشق هم‌اند.

- راه دیگه‌ای سراغ نداری؟

هیچ. حتی گربه‌روهای مغزم تعطیل بود. بدنم دوست داشت روی دیگر اعضای بدنم لم دهد. هیچ تمایلی نداشتم که با هر دو گوشم صدای سنگین اتاق را بشنوم. نگاه می‌کردم. به پرده‌هایی که روز اول خودم برایت نصب کردم. خانه‌ات بو می‌دهد. چرک از سر و روی همه چیز می‌بارد. همان پرده سفید، که دیگر زرد و پیس است. 

-اگه می‌خوای حرف نزنی، بگو، من حوصله ندارم بشینم.

با اینکه چند بار همین جمله را گفتی. اما نرفته بودی. بلند نشدی. فقط کمی تکان خوردی، دوباره نشستی،  دوباره کمرت را خم کردی. عین من.

- دیگه عادت کردم به اینطور خم شدن، تو نگران نباش.

نگران تقویمم. نگران تمام روزهایی که قرار است باهم قدم بزنیم. تمام روزهایی که اگر این سکوت بشکند عین بلبل برایت حرف خواهم زد. نگران بچه‌ام. نگران خانواده‌ات. نگران خانه. نمی‌دانم از کدام شروع کنم. نمی‌دانم کدام برای تو مهم‌تر است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۰۱

شمایل تنهایی

بله این شمایل تنهایی است. تنهایی اغراق شده، تنهایی روحی و روانی. من بیشتر اوقات این چنین‌ام. چمباتمه‌زده در کنجی، خسته و ساکت. دوستان، من به قدری در برگ‌های مختلف زندگی‌ام این چنین سنگر گرفته‌ام که هر کدام برای زندگی یک نفر کفایت می‌کند. در دوران مدرسه ابتدایی، داخل اشکاف‌های آبی رنگ خانه مادری پنهان می‌شدم و برای ساعاتی از سرو صدای آدم‌ها در امان می‌ماندم. بعد از آن که کمی بزرگ شده بودم و دیگر به تنهایی می‌توانستم با چکش میخ بزنم، نیکمتی در گوشه حیاط زیر درخت گردو برای خودم، برای خود خود خودم ساختم. ظهر و بعد از ظهر، آن موقع که آفتاب هنوز میلی به غروب نداشت، روی نیمکت تاق باز دراز می‌کشیدم، و از گرما و حرارت سوزان لبریز می‌شدم. بعد که درخت سد میان من و آفتاب می‌شد. با همان حال عاجز و درمانده و منگ به داخل اتاقم می‌رفتم روی زمین ولو می‌شدم. برای چند ساعت. البته که همه این از خود بی‌خود شدن‌ها پر بود از تصویر و داستان و فکر بکر. کمی که تنم سفت می‌شد و قوت عضله‌هایم سرجایش برمی‌گشت، پا می‌شدم و دنبال زندگی‌ام می‌رفتم. بعد از آن که در شهر دیگر ساکن شدم. شدت غربت به اندازه‌ای دلهره‌آور بود که من جز قدم زدن تنهایی در پیاده‌روهای دراز شهر جایی برای خلوت‌گزینی نداشتم. خانه که بیشتر شبیه کلوب جوان‌های تازه به دنیا رسیده بود، دانشگاه هی کذا. حتی یکبار در پارک معروف آن شهر که حتی تا صبح مردم در آن می‌چرخند، من را به اتهام خلوت‌گزینی بازداشت کردند. البته دور از انصاف است که آن پارک که در سه‌راهی راهنمایی آن شهر بود را از قلم بیاندازم. آن جا به قدری خلوت و آرام بود که مردم با معشوقه‌هایشان به آنجا می‌آمدند. از آنجا دکل مخابرات که بلندترین سازه شهر بود به زیباترین شکل ممکن دیده می‌شد. آنجا من گربه‌هایی برای خودم داشتم. برایشان خوارکی می‌بردم. لابه لای معاشرت ما گربه‌ها از لای پاهای من رد می‌شدند و التماس توجه و ترحم می‌کردند. لابد او فکر می‌کرد من مهربانیم را میان او و گربه‌ها تقسیم می‌کنم. او مثل من ترسو بود. ماشین پلیس نرسیده، تندتر از من فرار می‌کرد. حتی گربه‌ها هم از من تندتر بودند. بلافاصله که خطر پلیس دفع می‌شد، گربه‌ها زودتر از ما سر قرارمان حاضر بودند. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۰۱