۴۴۶ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

تنانگی

راه دوری نرویم. همین تبریز پر است از وجودهایی که ذره ذره در من کمین کرده‌اند. من چند سالی را در تبریز زندگی کرده‌ام. وجب به وجب تبریز را قدم زده‌ام. حرارت وحرکت و جریان بدنم میان لخته‌های وقت و بی‌وقت ترافیکِ آدم‌ها در دل بازار در هیاهوها و شلوغی‌های آبرسان یادم نرفته است. بگذریم. من تصمیم گرفته‌ام همانطور که به تبریز برگشته‌ام، به خودم، به بدن خودم برگردم. زیست منحصربه وجود خودم را داشته باشم. محدودیت‌ها و کلیشه‌های ذهنی را کنار بگذارم و برای گام نو از تنم مایه بگذارم. روز اول، مواجه من بسیار شیرین و دلنشین بود. همواره سعی کردم خودم را یا حتی دیگرانی که سالن را جارو می‌کشیدن را جور دیگری ببینم. البته می‌ترسیدم نکند برای لابراتور کمی دیر جنبیده باشم. یا بدنم برای شکافتن فضاهای جدید انگیزه‌ای نداشته باشد. زمان سبک‌تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. وقتی زمین زیر پایمان را در آغوش گرفتیم و لمس کردیم، بجای اضطراب، آسودگی مضاعفی سراغم آمد. دیوار همچنان سفت و قرص ایستاده بود. من از آن دسته آدم‌هایی هستم که به نسبت آدم‌های عادی، و نه آنهایی که تن‌شان سرشار از هنر است، بیشتر روی بدنم قفل می‌کنم. در درون‌گرایی پیکره یا سایه‌ای همواره همراه می‌بینم و دیگر آن را بیشتر از چیزی که برای امور روزمره لازم باشد، می‌شناسم. کش و قوس دادن تن در ملاعام، کاری با آدم می‌کند که هیچ بنی بشری سراغش را ندارد. قبح و خجالت را آب می‌کند. گویی دیگری در من زاده شده، یا مهمان شر و شوری موقتاً "من" را تسخیر کرده است. یادم ماند که بقول رضا؛ ممکن است انسان در بیان کلمات دروغ بگوید، اما در حرکات بدن، خود دروغ گفتن مشقت است. بدن، نزدیک‌ترین چیز به واقعیت است. حتی اگر با حرکات دنیایی خیالی را به خورد چشم‌هایی که ما را می‌پایند بدهیم، باز جای دوری نمی‌روند. ما چیزی را می‌بینیم که هست، وجود دارد، مقابل چشمانمان می‌بینیم و حتی می‌شود نبضش را گرفت. تا امروز، من برای بدنم چیزی، نوشته‌ای نداشتم. اما وقتی وسط فوتبال، تکل می‌زدند و به زعم خودشان ناکارم می‌کردند، من با بدنم حرف می‌زدم. داد می‌زدم. التماسش می‌کردم که بلندم کند و بلندم می‌کرد؛ گویی که هیچ اتفاقی نیافته است. از سر همین مراوده من و بدنم، مربی، همیشه این ادای من را به دیگران مثال می‌زد، می‌گفت: "اسماعیل هیچ وقت مصدوم نمیشه، دیدین بلنگه؟ یا وسط زمین دکتر بخواد؟." اما راستش را بخواهید، به خانه که می‌رسیدم، می‌لنگیدم، آنجا هم بخاطر ترس از شماتت‌های پدر که مخالف فوتبال من بود، عین آقازاده از جلوی چشمشان حرکت می‌کردم که مبادا حرفی بشنوم. همین منوال در سربازی، سرمزرعه و مهم‌تر از همه سر تمرین‌های تئاتر یقه‌ام را شل و سفت می‌کرد. تا این که برای اولین بار در قسمتی از کارگردانی آخرین نمایش‌مان، سراغ رقص رفتم. هر چقدر فیلم و عکس نشان بازیگر دادم، کار پیش نرفت. نشستم و به این فکر افتادم که باید خودم بتوانم همان رقص را درست اجرا کنم، بعد می‌توانم به بازیگر هم یاد بدهم. و اینگونه هم شد. کمی تانگو یاد گرفتم و همین کا‌رمان را راه انداخت. هر وقت که به قسمت رقص می‌رسیدیم، حواسم به چشمان تماشاگران می‌رفت، هر وقت که بدن‌ها کلیشه‌ها را کنار می‌زدند، تماشاگران خیز برمی‌داشتند تا جزئیات ژست‌ها و بدن‌ها را بهتر ببینند. من هم عین آن‌ها. بدن جذاب‌تراز دیالوگ‌هایی که می‌شنیدم حرف اول را می‌زد. تصویر با بدن کامل می‌شد و چه لذتی بهتر از آن. به سرم افتاد که طراحی حرکت برای بدن را یاد بگیرم. از دمین ژالت، پاپاجئنو، مارتا گراهام، پینا بوش، میرهولد، گروتفسکی و... به این ایده رسیدم که باید از بدن خودم شروع کنم تا روزی بتوانم روی سلسله‌ای از بدن‌ها تاثیر بگذارم. ما آدم‌ها گرفتار درغل و زنجیر سنت، خودمان را فراموش کرده‌ایم. رضا گفت، بدن کارمندی، من می گویم بدن‌های برده طور، ما برده‌ی سنت و شریعت شده‌ایم. و امروز چه خوب که می‌توان در میان جمعی بود که به خودشان، تن‌شان ارزش می‌دهند. این کارگاه در پله اول، یاد می‌دهد که چگونه دم و بازدم را بشماریم. چگونه زور و سختی غیرمتعادل بودن را پیدا کنیم. اگر فرض به یاد گیری است، چگونه همچون نوزاد، تن‌مان را لمس کنیم و بشناسیم. این کارگاه ما را با تنانگی و زیستی نو آشنا می‌کند.




- قرار بود از تجربه نمایش جدیدمان بنویسم، اما گویا لابراتور بدن پیشی گرفت.
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۲

هاچا

فکر کن روزی تنهاییم لای پتک و سندان از من کلیشه‌ای سخت‌جان و بی‌روح بسازد. این تنهایی من را عاشق همه چیز کرده است. عاشق هر آنچه در حضورِ الحق تو دنیایی بیگانه بودند، خیابان‌ها و کافه‌های شلوغ، بازار، طبیعت، تئاتر یا هر جایی که بوی خون انسان در آن بجوشد و بجنبد. من کله‌ی گچی آن مرد متفکرم که سر و دست معلق دارد، من عکس صمد بهرنگی‌م روی دیوار کافه، من یکی از هزار پیکره سنگی شهریئریم، من بیرق آش و لاش شده جمهوری در مرکز شهرم. من تصویر پیرمرد ریش‌سفید قلیان به‌دست در قهوه‌خانه‌ام. من ساعت خواب رفته فدکم. من کلوچه‌ی پلاسیده‌ی پشت ویترین دکه روزنامه فروشی چهارراه حافظم. هیچ‌کس کاری به من ندارد، شاید گاهی نیمچه نگاه بی‌منظوری به سمتم پرتاب شود. من سرشار از نگاه‌های جغدوار، خیره و بی‌خیزم. من عضو جدید سندیکای درختان بی‌آزارم. من هر جایی هستم، همان‌جا قفل کرده‌ و مانده‌ام، من از درد تنهایی فتیش stuck in heavy traffic jam گرفته‌ام، که شاید در یک حرکت جمعی سهیم شده باشم. من در آلوارس، سوها، شورابیل یا هر جایی که ایستادن سگ برای له‌له زدن محلی از اعراب نداشته باشد در سکونم. من نه انسانم. 

هیچ فکر نمی‌کردم بودن یا نبودن این چنین در هملت بروید و روزی از زندگی من سردربیاورد. بودن یا نبودن. دوراهی و ترس از مرگ. انگار که رعشه‌ی ارابه‌ی مرگ همیشگی‌ست. نه بودن مطلق و نه نبودن مطلق. در لفافی از شک و تردید زیستن. زندگی و مرگ به یک اندازه. ضد هم. 

ای افیلیای مهربان! ای پری ‌رو، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر. گناهانی از نگاهانی صلب و بی‌فکر. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

لهیدگی

فکر کن که به تو فکر نمی‌کنم. به هیچ چیز تو. به هیچ مقدار از تو. به هیچ لمس، به هیج نگاه، به هیچ نفس، به هیچ آغوش. اگر باور کنی که فکر نمی‌کنم، لابد زیر سنگ‌ینی بزرگی که روی کولم می‌برم له شده‌ام و سنگ روی گوشت ساتور شده‌ای از مغز و قلب در تقلایی برای تپیدن جاگیر شده است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱

فتوپف

با این وضعیت حتی نمی‌شود با خیال راحت لشید. از سوگ زمان، دلم می‌خواهد عوض حمام آفتاب، گرمازده شوم، پوست مرده‌ام ترک بخورد. سرم با اصابت پتک دور خودم بپیچد. تلخی معلق در روزمرگی‌هایم تام و تمام قی شود و دوباره فتوسنتز کنم. نور خورشید را ببلعم و در ساحل آفتابی رویاهایم برای همیشه بخوابم. فتوپف...فتوپف...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲ اسفند ۰۱

روتین بدو و برس

گویا اقبال دنیا، نظری، گوشه‌ی چشمی، به من انداخته که اینگونه مدارا می‌کنه. بعد از مدت‌ها می‌توانم بگویم از روتین روزانه خودم راضی‌ام. هر چند ته همه این بدو، برس، یه دلتنگی عجیب یه غم سرشار و بی‌انتها باقیه. خودمو فقط اینطور توجیه می‌کنم که بالاخره هر چیزی یه تاوانی داره و این هنوز آخرش نیست، قراره اتفاق‌های خوبی بیافته...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ بهمن ۰۱

بنشینیم


این جور که می بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟


بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم




سعدی


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱ بهمن ۰۱

بیر سورو

بیر سئنیق قلبیم وار
تیکه‌سین ساز چالیب
گری‌سی یتیم‌دیر
بیر سورو دئ‌یه‌جگیم وار
دونیامی سؤز گوتوروب
دیلیم کسیردیر
غمیم غریب‌دیر
بیر قوجاق حسرتیم وار
باغریما اوخ گومولوب
یارام دریندیر
دئپرئسیون منیم‌دیر
بیر دوداق اوپجگیم وار
یاریمی یاد گوتوروب
یاشام چتین‌دیر
شهر قبیردیر
بیر قیریق گله‌جگیم‌وار
جیبیمی دلار قورودوب
آزادلیق اسیردیر
دئوریم یقین‌دیر
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ دی ۰۱

زمستان

اینک در یک روز از زمستان، بی‌لرز و بی‌ترس از سرمای مهیب تاوان دوشادوش درختان، عدل در نقطه‌ای از شکاف تاریخ می‌ایستم، دیگر هیچ گریز گربه‌رویی باقی نمانده است، ردپایم را از میان پنجول‌ سگ و گربه می‌جورم. مردد بوده‌ام مصمم شده‌ام.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۶ دی ۰۱

شعر تمام شده است

تپش قلبم به مغزم سقلمه می زند، انگار زنگی به صدا درآمده است. زمان آزمون است. کرختی‌ام مچاله شده. سبک بال رخت‌های کهنه را از بند آویزان ذهنم جمع می‌کنم. شعر تمام شده است. شاعران خودکشی می‌کنند. واژه‌ها یونیفرم‌های پر از زلم زیبمو را از تن کنده، لخت و عور روی هم، کوهی از اشکال بازیافتی شده‌اند. دیگر هیچ کلمه بوداری وجود ندارد. دیکتاتور و آزادی در آغوش هم ولو شده‌اند. همه‌ی چیزهای زیبا لمس شده‌اند، شهر بوی روغن سوخته می‌دهد. آدم‌ها چشم به پیکره درهم رفته کلمه‌های اسقاطی دوخته‌اند. درد به ریشم می‌خندد و این پایان من است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ دی ۰۱

من به آزادی باخته‌ام

دیشب با شر در افتادم

پشت قفل‌های بی‌پدر خانه‌ت

بی‌‌هوش و کم‌جان 
مادرت درزهای مورچه‌رو را گرد نفاق می‌پاشید
و هنوز چیزی از من
در تو حبس بود
مارپیچ دردهای مشترکم
با صدای آدم‌ها
دست به دست در میان غلغله سکوت و مرگ
در خیابان‌های شهر می‌چرخید
دهانم آغشته به روغن سوخته
شعله به شعله
تمام تو را نقره داغ می‌بلعید
مرگ بر دیکته‌های نانوشته تاریخ
که انقلاب با کوچ تو آغاز می‌شود
گر چه صدایم به بلندای قاف نیست
ازبر زبانم نام هزار هزار زن است
زیباتر از تو
زیباتر از هر شعر بی‌دلیل...
من به آزادی باخته‌ام
به زن
به زندگی

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۴ آذر ۰۱