بداههنویسی برای موسیقی؛
امروز هفت روز از آخرین دیدار من و نیکه میگذرد. فکر میکنم همین فردا دیگر موقع آن رسیده باشد که نیکه به پدرش سر بزند. این اولین باری است که خبری از اون نیست. او چهارشنبهها ساعت ده صبح به مرکز میرسید، بستههایی که برایمان آورده بود را کناری میگذاشت و یکراست به سمت اتاق پدرش میرفت. حالا اوضاع کمی از آن حالت یکنواختی که داشت خارج شده است، اگر فردا نیاید، باید کاری بکنم. از آن کارهای دردسر دار که خیلی حوصلهاش را ندارم، از آن ناز کشیدنهای لعنتی. البته از کجا معلوم که بخاطر حرفهای من پیدایش نیست. من دنبالش نمیروم، به هر حال با این کار، با همین سکوتم به نحوی با حرفهایی که به او گفتهام همخوانی دارم. قرار نیست از دل این تاخیرهای عادی و روزمره مسئلهای درشت بسازم. منتظر میمانم تا سروکلهاش پیدا شود. زنگ نمیزنم. پیام نمیدهم. توقع دارم او هم کاری نکند. با این وضعیت هر دویمان به چیزی امیدوار نخواهیم بود. یادمان خواهد ماند که ما فقط دو دوست هستیم که از قضا محبتی آشکار و نهان به یکدیگر داریم. البته اگر آقای آلخاندرو این وسط نگران چیزی باشد مجبورم به خواستهشان عمل کنم. اما اینطور که بنظر میرسد، آقای آلخاندرو از غیبت نیکه خبر داشته است. برای همین هیچ غم به ابرو نیاورده است. احتمال میدهم نیکه به یک سفر چند روزه رفته است. یک سفر کوتاه که هیچ برنامهای برایش نداشته است. که اگر برنامهای از قبل چیده شده بود من را باخبر میکرد. حالا نه اینکه نگذارد نگرانش شوم بلکه با این کارش میدانستم که باید منتظر نمانم. حالا هم منتظر کسی نیستم، به هر حال وقتی آدم کاری چیزی را برای مدتی سر یک ساعت انجام میدهد جای خالی آن کار یا چیز یا آدم به این راحتیها پر نمیشود، آدم فکر و ذهنش همه جا میرود تا طوری با این وضعیت نصفه و نیمه روبرو شود. هر چیزی جز آن چیز را بگذاری باز ذهنت تو را به مسافتهای طولانی میکشد و میبرد. یکهو به خودت میآیی و میبینی در سنگفرشهای خیابانی زیبا با نیکه قدم میزنی. این خلأ با هیچ چیز پر نمیشود. حالا فردا که بیاید مینشینم و دوباره سعیام را به کار میگیرم تا همهی حرفها را دوباره به او بگویم. فکر میکنم نیکه بدِ منظور من را گرفته و خواسته بیشتر از این خودش را پیش من و دیگران و پدرش کوچک نکند.
امیدوارم این نیامدن سبب خیر شود، در این چند روز دوباره از رئیس خواستهام تا جواب نامهی درخواستم را بدهند. البته که رئیس کمی آدم تند و محافظهکاری است اما میشود به راهش آورد. کافی است روی ضعف رختشوی خانه تمرکز کنم. به هر حال با آمدن یک نیروی سرحال میشود وضعیت ملافهها و لباسها را بهتر از این چیزی که هست درآورد.
حالا که نیکه پدرش را به مرکز سپرده است، روزها و شبهای زیادی برای خلوت کردن با خودش دارد، میدانم وقتی جایی دراز میکشد هنوز به حرفهای نسنحیده و گستاخانه من فکر میکند، حتی اگر در دلش به من حق بدهد، باز انتظار نداشت من این حرفها را همینقدر رک و پوست کننده بگویم.
نیکه آدم ساختن و سوختن است. این چیز در مورد او نه یک فرض بلکه چیزی است که بارها از پس آن برآمده است. او همهی این سالها که مادرش را از دست داده، عصای دست پدرش بوده است. هر چند پوست صورتش دیگر آن طراوت قبلها را ندارد. اما ارادهاش برای پس نکشیدن در تمام این سالها تحسین برانگیز است.
اکنون که در اتاقم لم دادهام، پیکرهای خیالی از تن نیکه مقابلم راه میرود، انگار دلش شور میزند که زندگیاش را چطور سامان دهد. هر چقدر برایش دست تکان میدهم که بنشیند تا حرفهایم را بگویم، نمیبیند، هی دور خودش میچرخد، با این جور آدمها که اینقدر انگیزه دارند نمیشود از درد و رنج و فقدان صحبت کرد. آنها درد و رنج و انگیزه را توأمان دارند. همیشه آلاخونوالاخونند، یکجا بند نمیشوند.
انسان بیچاره با اینکه با جفت چشمهای خودش میبیند که این دنیا چقدر زود رنگ میبازد باز گوشش به این حرفها بدهکار نیست، این چیزها را من زودتر از سن و سالم فهمیدهام، این پیرمردها گاهی حرفهایی میزنند که کلمه به کلمهاش آدم را از جا بدر میکنند. گاهی به سرم میزند صداهایشان را ضبط کنم و سر فرصت از لای همهی حرفهای خوب و بدشان چیزهایی را سوا کنم و داخل یک کتاب بگنجانم. به نظرم تا کنون هیچکدام از مرکزها چنین ایدهای نداشتهاند. حد بالای ایدههای آنان این است که در حیاط مرکز پیشنهاد حمام آفتاب بدهند.
البته اکنون کمی احساس پشیمانی میکنم. اگر نیکه بلایی سر خودش بیاورد، آلخاندرو پیر از غصه دق خواهد کرد. لابد بعد از آلخاندرو نوبت من هم میرسد. هر چند بعد از آن همه سال دوری چیزیم نشد اما در این مدت کم با این اوضاع بدنم ممکن است دیگر تحمل شنیدن خبر مرگ آدمها را نداشته باشم.
بداههنویسی برای جمله:
«سختترین کار دنیا این است که منطقی رفتار کنی؛ در حالی که احساسات دارد خفهات میکند.» آخر سر این احساسات است که کارش را میکند، حالا کار خوب باشد یا بد. یعنی خیلی کم سراغ دارم که منطقِ آدم کار بدی کرده باشد. برمیگردم به همین چهار ماه پیش، که نیکه از پشت در یکهو جلوی چشمانم ظاهر شد، آن هم بعد چندین سال، حالا چطور میتوانم در مقابل دختری که عشق دوران جوانیام بود، مقاومت کنم. بله احساسات کارش را کرد. نیشم باز شد. عوض اینکه منطقی فکر کنم و این اتفاق نابهنگام را نوعی تصادف و زیرمجموعه احتمالات اقلیدوسی فرض کنم، آن را با همان منطقم طوری به خورد احساسات لطیفم دادم که همین یک ساعت پیش با نیکه در داخل یکی از اتاقها خلوت کرده بودیم. در تمام آن لحظههای احساسی به گمان خودم کاملاً منطقی با ماجرا مواجه شده بودم، من تمام قصد و نیتم را به نیکه گفتهام، نمی خواهم ازدواج کنم، ولی خب حالا که بعد سالها نیکه را دوباره یافتهام، بدک نیست کمی به یاد آن دوران کنار هم خوش بگذرانیم، البته تا زمانی که پدرش در مرکز بستری است، امیدوارم قبل از اینکه آقای آلخاندروا همین جا کفهی مرگش را بگذارد، نیکه از روی منطق یا چه میدانم احساساتش تصمیم دیگری بگیرد و از این جا دور شود، به هر حال میترسم کار دستم بدهد. من تا آن موقع میتوانم برای او کاری در رختشویخانه مرکز جور کنم. البته این را به او هم گفتهام، قول نمیدهم، سعیام را میکنم، به هر حال رئیس مرکز هم گاهی از روی منطق و گاهی از روی احساسات تصمیم میگیرد.
همین یک ساعت پیش، میدانستم که در بد مهلکهای گیر افتادهام. مرد جماعت حرارتش که بالا میرود، ممکن است زر مفت زیاد بزند. میتواند در آن واحد حتی به ازدواج هم فکر کند، میتواند سپر محکمی شود برای عبور از موانع زندگی، میتواند همهی ناتواناییهای خودش و دختری را که دوست دارد، کول کند و برود. در چنین احوالی به یقین احساسات جولان میدهد. نمیشود با تن عریان زنی چشم دوخته باشی و از روی منطق کفههای ترازو را خیره کنی، چون چیزهای مهمتر و ملموستری پیش رویت قرار دارند که شاید این آخرین باری باشد که زندگی از این جنس جورش به تو رو کرده باشد. برای همین میگویم، احساسات غالباً کارش را میکند. حالا نیکه دختر حواس جمعی است. انگار منطق من را داخل مغز نیکه گذاشتهاند. هر چقدر من، به دور احساسات میپیچم و کار دست هر دویمان میدهم، نیکه با چابکی جلوی خیلی از آنها را میگیرد. آن لحظه که دیگر من به هزار درجه فارنهایت رسیدهام، هیچ کس جلودارم نیست، حتی اگر به فرض رئیس مرکز در را باز کند و من و نیکه را در حالت بالا و پایین، پشت و رو ببیند از روی همان باروتی که ششلول احساساتم را پر کرده است، جوابشان را میدهم، همه چیز بینمان را فاش میکنم. به هر حال که یک روزی باید این کار را بکنم. البته من که قصدم جدی نیست و این ها همه چیزهایی است که آدم وقتی میخوابد، منطق و احساسات خوراک خوابش میشود. عین داور فوتبال آن وسط مینشینی و بین این دو زبان نفهم قضاوت میکنی. آدم در این جور مواقع همه چیز را به هم میدوزد تا شاید کمی بتواند خودش را آدم متعادلی جلوه دهد، ولی به هر حال انسان هم حیوان است. یعنی دست کم نصف وجودمان شبیه به میمونها است و نصف دیگرش شبیه باقی حیوانات، توفیرش این است که کمی عقل و حواس بیشتری داریم، آن هم به درد ما آدمهای بخت برگشتهی مفلوک نمیخورد.
همین یک ساعت پیش، تازه داشتم با نیکه گرم میگرفتم، که از بلندگوهای مرکز، اسم نیکه را صدا زدند؛ "خانم نیکه آلخاندرو" این اولین باری بود که یک نفر از ملاقات کنندهها را پیج میکردند، تازه آن ها از کجا میدانستند نیکه هنوز در مرکز است. تمام نقشههایم هدر شده بود، فکر میکردم همه از داستان بین من و نیکه باخبر شده اند. امیدوار بودم رئیس چیزی نفهیمده باشد، و الا نیکه که سهل است خودم را هم بیرون می انداخت. از این پناهگاه ابدی. نیکه بلافاصله که سیگنال اول بلندگو را شنید از جایش پرید، حالا من کمی به این صداها عادت داشتم، واکنش خاصی نداشتم، کفش هایش را تند پوشید، انگار فهمیده بود قرار است صدایش بزنند، اسمش را که گفتند، سیخ ایستاد و با ترس به من خیره شد، طوری نگاهم میکرد انگار من چیزی را لو داده باشم، گفتم که آرام باشد، به هر حال ما که هنوز کاری نکردهایم؛ "نگران نباش، من حلش میکنم" این را که به نیکه گفتم، داشتم برای رئیس قصه میبافتم، که این طور شد، نیکه آمد داخل اتاق من. اینها همه از ترس بود، والا ما که هنوز کاری نکرده بودیم، نهایتش همین بود که نیکه داخل اتاق کفشهایش را درآورده بود، آن هم جز من کسی ندیده بود که مدرک کند. مسئله اینجا بود که آنها از او میپرسیدند؛" خانم آلخاندرو، شما قرار بود فقط یک ساعت پیش پدرتون باشید، کجا رفته بودین؟ میدونین اینجا مرکز نگهداری از سالمندانه و جای وقت گذرونی نیست!" و آخرش هم همه چیز را به من ربط میدادند، "شما با آقای دیه کاری دارین که تو یکی از اتاقها به مدت بیشتر از نیم ساعت باهاش وقت گذروندین؟" و حتی بدتر از اینها ؛"شما آقای دیه رو دوست دارین و میخواین باهاش ازدواج کنین؟" و بدتر از اینها؛ "آقای آلخاندرو در جریان این ارتباط پنهانی شما هستن؟" و همین طور چوب میگذاشتن لای رابطه من و نیکه. آن موقع بود که دیگر هیچ چیزمان با منطق پیش نمیرفت، آن موقع بود که از سر احساسات تصمیم میگرفتم قید مرکز را بزنم و دست نیکه را بگیرم و از آنجا دور شویم...
بداههنویسی برای جمله:
«مردم پشت سر خدا هم حرف میزنند... .» در اصل من از همان سالهای اول زندگیام که از خانواده طرد شدم و کنار آرلت به پستی و بلندی زندگی خوی گرفتم، پای مردم را از زندگیام کوتاه کردم. قبل از آن در خانهای که متعلق به پدر و مادرم بود، همسایگانی داشتیم که همیشه و همه جا حرف زندگی ما لغلغهی دهانشان بود. گویی هیچ کار بهخصوصی جز جوریدن کِبرههای ناسور من، مادر و علیالخصوص پدر نداشتند. بالا و پایین آمدن از پلههای آن آپارتمان بتنی همیشه چیزی بیشتر از یک زندگی عادی به من تحمیل میکرد. همسایه طبقه اول میگفت: «اینها همه تقصیر مرتیکه عیاش است، تو مواظب باش شبیه ش نشوی.» همسایه طبقه دوم طرف پدر را میگرفت: «زنها همهشان اینطوراند، فکر میکنی من چرا این همه سال عذب موندم.» و همینطور تا طبقه آخر نصیحت و حرف بود که به سینهم سنجاق میشد. به خانه که میرسیدم همین حرفها دور سرم میچرخید و دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. آن اواخر حتی گاهی میترسیدم یکی از همان حرفها پیش پدرم از زبانم بپرد، مثلاً وقتی لم داده و تلویزیون میبیند، یک آن به او بگویم: «عیاش.» بگویم: «عیاش، من قرار نیست مثل تو بشم.» به هر حال همه آن حرفها یک جایی از زندگیام سربرآورد، یکجایی همه آن را بدون اینکه بترسم با صدای بلند به زبان آوردم و خالی شدم.
آدمهای حراف همیشه یکجایی از زندگیام حضور داشتهاند. حالا که مدتی است در مرکز مشغول کارم، همکارانی از این دست دارم. گویا ریخت و قیافه من بیشتر به این آدمهای حرفخور میخورد. هر خدا بیخبری گزارههایی برای پیمودن راه سعادت به من تحویل میدهد. غافل از آن که هیچ کدام از واقعیت زندگیام خبر ندارند. من حتی در این مورد به رئیس هم دروغ گفتهام، در مورد خانوادهام و آنچه بر من گذاشته است. همگی فکر میکنند یک بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به کار یدی رضایت دادهام. البته که همینطور است. من یک چهل سالهی بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به آخرین پناهگاهم چنگ زدهام. حالا این حرفهای بیپدر مردم که همه جا پخش و پلا شدهاند، جایی تا سر حد مرگ آدم را به صلابه میبندند. همین که در پناهگاه پشت سر من و نیکه و آقای آلخاندرو حرفهایی گفته میشود، از آن جور حرفهای بی سر وته است که همین همکاران بیشرف از خودشان در میآورند. این که آقای آلخاندرو کور نیست و در حقیقت این کارها برای مظلومنمایی است و آن خانمی که هر هفته به ملاقات او میآید، معشوقهی دیه است و همه این کارها جز نقشهای برای به دست گرفتن مرکز نیست. البته دور از انصاف است که خبط و خطاهای خودم را نگویم. من قبل از این که این حرفها و حتی قبل از اینکه پای نیکه و پدرش به مرکز باز شود به همه در مورد رویاهای خودم چیزهایی گفته بودم. اینکه دوست دارم روزی خودم جایی شبیه مرکز را مدیریت کنم. آنها از رفتارهای خیرخواهانه و از سر احساس مسئولیتم حرفهایی به دمم بستهاند که مرغ شکم پر خندهاش میگیرد. هر چند اصل این رویابافی من سرجای خودش است اما در این حد هم نقشهای زیر سرم ندارم. شاید تنها نقشهام این باشد که تا آخر عمرم از این ساختمان بتنی جم نخورم، به هر حال اینجا پناهگاه ابدی من است.
ماجرا آنجایی آدم را از کوره به در میکند که نیکه شروع میکند آمار همهی این حرفهای بیپایه و اساس را یک به یک از من میپرسد. البته که اغلب به خاطر پدرش است اما گاهی به نظر زیاده روی میکند. مثلاً در مورد خفگی آقای کوردوبا در استخر، حرفهایی بین مردم رد وبدل میشد که اغلب کار مراکز رقیب بود. اینکه آقای کوردوبا توسط یکی از کارکنان مرکز زیر آب خفه شده است و اینها همه خواست و اراده خود آقای کوردوبا بوده است. چرندهای این شکلی به قدری با جزئیات گزارش میشود که گاهی آدم خودش باورشان میکند. هر چند من خودم شاهد خفگی آقای کوردوبا بودم. آقای کوردوبا چند بار قبل آن هم از دم خفگی برگشته بود، او هر بار زنش را مقصر میدانست، معلوم بود که پرت و پلا میگوید؛ چطور میشود وقتی یکی کنار آب استخر پاهایش را در آب فرو برده است، زنی زیرآبی به او نزدیک شود و از پاهایش بگیرد و ببرد در قعر استخر آنقدری نگهش دارد و ول نکند تا پیرمرد نفسش تمام شود. کوردوبای پیر داستان خوبی سرهم میکرد. اما واقعا برای من جالب بود که چطور میتوانست تصاویر این شکلی را بدون اینکه اتفاق افتاده باشند، اینطور با یقین به دیگران بازگو کند. همین حرفهای آقای کوردوبا تا ماه ها ول کن من نبود. همیشه فکر میکردم پیرزنی در قعر استخر روی تختی دراز کشیده و آنجا زندگی میکند و هر باری که آقای کوردوبا به استخر میرود، با صدای بلند از زیر آب صدایش میزند که برود پیشاش، اما آقای کوردوبا فقط جرات این را دارد که پاهایش را تا زانو در آب فرو برد، به خاطر همین مسئله است که پیرزن مردش را با زور بازوی خودش پایین میکشد و آنقدری کنار خودش نگه میدارد تا این آخرین باری باشد که او را ترک میکند. بخاطر همین حرفها، پیرمردهای دیگر زیاد علاقهای به آب تنی در استخر مرکز ندارند، همه گویا جانشان را بیشتر دوست دارند. همین رئیسمان قبل از ماجراهای آقای کوردوبا بعد از ظهر مایو تناش میکرد و یک ساعتی در آب غوطهور میشد، از آن موقع به بعد، که داخل همهی پروندهها داستان عجیب آقای کوردوبا را خوانده، چشم و گوشش از آب این ماجرا پرشده و دیگر از همه این چیزها فراری شده. در مورد ماجرای رویابافی من و نیکه هم هنوز جوابی نداده است. نامهای برایش نوشتهام و وضعیت نیکه را برایش توصیف کردهام. سعی کردم مسئله را به نحوی حاد و اضطراری جلوه دهم تا بلکه از فکرها و تصورات مغشوشی که دیگران از ارتباط من با نیکه به او رساندهاند دست بکشد. هر چند حضور پدر نیکه در مرکز، دلیل محکمی برای حضور مرتب نیکه درمرکز است.
بلای برف همه چیز زندگیام را بلعید. اول از همه مادر را، بعد تو را و بعد یادگاریهای خانهی پدری را زیر آوارش حبس کرد. دیگر روی این برفها نمیشود سُر خورد، من روی این برف در جا میزنم. این برف را نمیشود خورد، این برف آدم را میخورد، حتی آدم برفیها را شقه میکند و خورشت هویجاش را میلمباند، این برفِ آخر است که گلوله میشود، میخورد به بدنم و تمام کبودم میکند. به گمانم زیر کبودیها جای انگشتهای بیجان جنازهات هنوز پاک نشدهاند، از آن ساعت که برف میبارید، هنوز مدرسهها تعطیلاند، رادیو هیچ خبری جز برف ندارد، راه خانه بند آمده است. رد لاستیک ماشین اروج محو شده و برف اصرار میکند که زود زود فراموشت کنم. گویی نه اروج آمده، نه تو رفتهای و نه من سراسیمه سمت خانه دویدهام.
پدر مرغ مقلد بود، دورتا دور خانه را با کلاه و کت پوست میچرخید، سر هر دور که به فیگور مفلوک و بخت برگشتهی من میرسید، خم میشد و دست میگذاشت روی زانوی غمم؛
«میت نباید زمین بمونه»
همین را میگفت و میرفت که یک دور دیگر بزند، شکه بود، بیشتر از من دست و پایش را گم کرده بود. من هنوز فرسنگها با جنازهات فاصله داشتم، گوشهای رو پتوی پلنگی با زانوی غمم نشسته بودم، دستم را روی پیشانیم میکشیدم. گاه به خودم فکر میکردم، گاه به تو. حواسم به این بود که بیشتر از تو به خودم فکر نکنم. میان این چیزها صدای پدر یادم میآورد که تو مردهای. مرز چیزها به هم خورده بود. آدم دلش میخواست بچگی کند، پدر مردنت را پنهان کند، با زبان بیزبانی بگوید که رفته ای سفر.
عنکبوتها تا چشم تو را دور دیدهاند، از این سو تا آن سوی خانه را به هم دوختهاند. به قول مادر «تار شیطان مال آدمهای بیآدمه.» پدر یکی از پیراهنهای کهنهت را سر جارو دسته بلند کرده، آن را مثل عَلَم شیعه این طرف و آن طرف دیوار خانه میکشد. زیر لب چیزی زمزمه میکند، لابه لای حرفهایش اسم مادر را میآورد، گوشه چشمی هم به من دارد، هنوز میترسد از من، از اینکه نکند این چیزهایی که میگوید را فهمیده باشم. جارو را انقدر فرز میگرداند، دلم میخواهد بلند شوم و دستانت را بگیرم و باهم برقصیم، دستت را روی شانه و گردنم بکشم تا خسته شویم تا داد و دعوا نکنیم. پدر با پیراهن بیتن خوشحالتر دیده میشود، دارد به حرف مادر گوش میکند، تارهای عنکبوت را شلخته پس میزند، میمالد به همهی دیوارهای زندگیام، روی صورتم.
جایی که ساختهام، صد سال هوا دارد. صد سال دم و بازدم. بدون سوخت دادن. آرام شدهام. هیاهوی اطرافم خاموش است. گز گز عشق ندارم، حداقل برای چند شبِ متوالی. داخل یکی از تعاونیهای ترمینال، لقمه برنج و قیمه را گاز میزنم، منتظر اتوبوسم. صندوقهای آن مرد ریشو را جلوتر از ماها زیر شکم اتوبوس جا میدهند. هوا سرد است. همین که چراغهای کابین خاموش میشوند، به نه ساعت خواب فکر میکنم. نمیدانم فردا چه میشود. هیچ وقت ندانستهام. خندهی سینا و حامد روی پیشانیم گل میکند. به حرکت کلهام میخندم. به توضیحی که وسط پلاتو به رامین میدادم. دوست داشتم از اردبیل تا تهران روی آسفالت را پنبه میکشیدند. لابد حامد چیزی میداند. هر هفته بعد از خداحافظی میخندد و عین همین حرف امروزش، یولون پامبوق میگوید. دور میشود، از آینهی آرایشگر به راه رفتنش نگاه میکنم. رامین جای دیگری است. وقعی به حرفهایم نمیگذارد. من اتوبوس را شبیه گهواره میدانم. هر دو آنقدر تکان میخورند تا ما مسافرهای بی تخمه را خواب کنند. بعد همینطور آن را به مایع گوش ربط میدهم، تصویر خانهی پایین و گهواره آبیرنگم با شماره تعاونی ده به چشمم آشنا میآید، روزا عمیقیزی دستش را روی گهوارهام میگذارد و به دوربین نگاه میکند، اینها را به رامین نمیگویم، سعی میکنم کمی منطقیتر حرف بزنم. لای پنجره را باز میکنم، هودی مشکیام را بقچه میکنم زیر سرم میگذارم. لیلا سرش را از پنجره تو میکند، هوا سرد است. لیلا کاپشن جیناش را میخواهد. آن را میدهم. همان جا دیگر مطمئنم رامین جای دیگری پرسه میزند، خستگی از کت و کولش میبارد. ولش میکنم به حال خودش، ماجرای گهواره و مایع گوش را یکبار دیگر به خودم میگویم. فکر میکنم فرضیهی خوبی برای قانع کردن خودم پیدا کردهام. رامین میخندد...
او کلیددار یک تماشاخانه است. آرام و گوشه گیر اما خوشپوش است. حوصله آدمها و وضعیتهای جدی را ندارد. تمایل دارد کسی کاری به کارش نداشته باشد. باید سیگار بکشد و صبح زود از خواب بیدار شود.
• اتفاقی که برای مرد کلیددار افتاد چه بود؟ (سوال بزرگ)
1. چرا کلیددار در چند روز گذشته هوش و حواس درست حسابی ندارد؟
2. چه چیزی باعث شد که او با چنین موقعیتی روبرو شود؟
3. آیا کلیدداراین اتفاق را برای کسی دیگر نقل کرده است؟
4. اگر این اتفاق دوباره برای کلیددار بیافتد آیا دوباره همان کار را می کند؟
5. کلیددارچه حسی در مقابل این چنین اتفاقی دارد؟
6. آیا این اتفاق قبلا برای او پیش آمده بود؟
7. آیا او در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود؟
8. چه چیزی این اتفاق را برای او عجیب و رویایی کرده است؟
9. آیا می توان رفتار او در مقابل این اتفاق را برحسب خلقیات او تفسیر کرد؟
10. قبل از وقوع این اتفاق آیا کلیددار تحت تاثیر اتفاق دیگری بود؟
11. آیا کلیددار تخصص مرتبطی در زمینه فعالیتی که در سالن انجام می دهد دارد؟
• کلیددارامروز چند نخ سیگار کشیده است؟ (سوال کوچک)
1. کلیددار امروز کدام لباسش را پوشیده بود؟
2. کلیددار امروز سروقت سالن را ترک کرد؟
3. عینک کلیددار همراهش بود؟
4. آیا کس دیگری بجز او در تماشاخانه بود؟
5. موهای کلیددار مثل همیشه مرتب بود یا آشفته؟
6. آیا پیشانی کلیددار عرق می کرد؟
7. کلیددار معمولاً ساعت چند سالن را ترک می کند؟
8. رشته تحصیلی کلیددار چیست؟
9. آیا کلیددار صبح زود از خواب بیدار شده بود؟
10. او امروز ناهار چه خورده است؟
11. آیا ناهار را در محل کار میل کرد؟
12. او امروز چند لیوان چای خورده است؟
13. بهمراه چای چند حبه قند خورده است؟
داستان کوتاه:
کلیددار تماشاخانه در یک روز برفی که اجرایی بر روی صحنه نبود، خودش را درست در بالای نقطه طلایی صحنه حلق آویز کرد، اما نمرد. آن روز گویا اتفاق بسیار رنجش آوری در زندگیاش روی داده بود. با اینکه سن و سالش برای ازدواج گذشته است، هنوز مجرد است و با پدر و مادر خود زندگی میکند. در دانشگاه، فلسفه هنر خوانده است. علاقمند به مطالعه و بازیگری است و گاهی یادداشتهایی در کاغذهای کوچک و تاخورده با خط ریز مینویسد. زمانی آرزو داشت همقدم با بزرگان تئاتر و سینمای شهرش ایفای نقش کند. اما همیشه بخاطر ساعت کاری ناجورش مجبور است پشت میز بنشیند و به رفت و آمد هنرمندان خیره بماند. البته میان پرسههای گاه و بیگاه مراجعین، او اغلب نگاهش به عقربه های ساعت است. گاهی هم برای خودش یک فنجان چای می ریزد و با قدم های ریز و آهسته جوری که چای داغ دستش را نسوزاند به سمت دفترش حرکت میکند. اگر به حرف بیاید، خاطرات شیرین و بکری از زمان تحصیلش در تهران بازگو میکند. در نگاه کلی از وضعیت موجود بیزار است و گمان میکند در این سالها آن طور که باید زندگی نکرده است. البته سوای همه این حرفها خودش را ادم خوششانسی میداند. خوششانس از این جهت که سر یک احتمال نادر، در تماشاخانه استخدام شده است. اما چه حاصل که این موقعیت هم چندان دلخوشی برای او نداشته است. همه این نارضایتی ها یکبار تبدیل به یک اراده آهنین شد که مراجعی آن هم شخصی که شناخت کافی از او داشت از او پرسید: « خودتان چرا خلق نمیکنید؟!» کلیددار به طمانینه سعی کرد جوابش را در یک جمله خلاصه کند، که آن هم قبل از به زبان آوردن، خلاصهتر از چیزی شد که در ذهنش داشت و گفت: « نوبت من هم میرسد»، مراجع بلافاصله جواب داد:« به گمانم اگر دست نجنبانید، زود دیر میشود، این طور شاید کمی سرگرم شوید و نگاهتون به دنیا تغییر کنه!» کلیددار اگر چه در ذهنش، حرفهایی که میشنید را تایید میکرد، اما در عمل به شدت همه چیز را نفی میکرد. طوری این کار را انجام میداد که گوینده خود از رفتارش و گفتارش پشیمان میشد. چون این حرفها از دل کلیددار سرازیر میشد، او بعد از رفتن مراجع به این فکر کرد که میتواند از اکنون دست بکار شود و برای یک اجرای بینقص آماده شود. طولی نکشید تا میزش در شد از کاغذهای مچاله شده، ایدههایی که هنوز کلیددار را برای اجرا قانع نکرده بودند. یک روز زودتر از شروع ساعت کاری خود در تماشاخانه حاضر شد. در تاریکی سالن روی صحنه قدم میزد و به این فکر میکرد که چه ایدهای میتواند بکر و کوبنده باشد. هر چند علاقهای به تماشای اجراها نداشت، اما به راحتی میتوانست همه اجراهایی را که سروصدایی کردهاند را با یک کلمه رد کند؛ «فاقد ارزش». او بدنبال ایدهای بود که تماشاگر را سرجایاش میخکوب کند. بلرزاند و شاید در آخر به گریه بیاندازد. او باور داشت سبکهایی بجز رئالیسم و ناتورالیسم شیوههای تصنعی برای ارایه هذیانهای کارگردانهای جوان است. قبل از ترک دفتر و بستن سالن، ایدهای که در سرمیپروراند را روی کاغذی نوشت، زیرش را امضا کرده، به اداره صورت مجوزها فرستاد.
اداره مجوز که با کمی اغماض، ناخوانده زیر متن درخواست او را امضاء کرده بود، ساعت مشخصی برای تمرین در اختیار او قرار داد. او وقتی مجوز تمرین بدستش رسید، خندید و گفت: « سی ساله با خودم سر تمرینم، بدون مجوز».
بعد از چند روز، و تهیه زمان و مکان اجرا، انتشار اعلان اجرا آن هم با هزینه شخصی، روز اجرا فرا رسید. تا آن روز تمرینها و رفت و آمدهای خود را به قدری ساکت و بیسروصدا انجام میداد که بعضیها فکر میکردند از اجرا منصرف شده است، یا نتوانسته ایدهاش را عملی کند. خودش به این فکر میکرد که این ایده فقط لنگ یک پایانبندی، چیزی شبیه سیلی زدن به تماشاگر است.
روز اجرا بیشتر از تعدادی که فکرش را میکرد، تماشاگر در لابی سالن تجمع کرده بودند، همه بلیت به دست منتظر بودند تا از یک کارگردان- بازیگر ناشناخته اجرایی در خور ارزش زمان گذاشتهشان تماشا کنند. او که در پشت پردههای بسته سالن با چشمانی بسته تمرکز کرده بود، بلند شد و آرام آرام به سمت پلههای بالکن صحنه رفت. صدای زنگ شروع نمایش نواخته شد. سالن در کسری از زمان با تماشاگران بیصبر و بیحوصله که بسیار ورجهورجه میکردند پر شد. او دیگر آماده بود. از اتاق فرمان نور عمومی سالن خاموش شد، پردههای صحنه شروع به باز شدن کردند. سکوت سالن را فراگرفته بود. پردهها کامل باز شدند، صحنه تاریک بود، تماشاگران منتظر صدایی بودند که شروع نمایش را نوید دهد، نور سرخ رنگی آرام آرام به صحنه تابید، در زیر نور موضعی سرخ رنگ، در مقابل درنگ و تعجب نگاهان فریبخورده، هیکل بیجان بازیگر حلقآویز شده لحظهای دیده شد. در میان آه و افسوس تماشاگران، سالن به یکباره روشن شد.
با مجوز اما فاقد ارزش.