روز و شب برای من به سختی سپری می شد، تصور اینکه در کشوری غریب، تنها و بی کس و کار گوشه ای برای خودت کز کرده باشی روانم را به سیخ می کشید، گویی زیر گردی کره خاکی هاج و واج ایستاده باشی و به آسمانی که سایه ای از زمین است خیره بمانی، یعنی ترس، بیشتر از این نیست، این جور ترس ها توفیر دارد، نمیشود نادیده گرفت و به زندگی ادامه داد.
بعد از چند ماه بلاتکلیفی و در حقیقت ولگردی تو کوچه پس کوچه های این شهر ساحلی، سعی کردم اوضاع را سر و سامان بدهم، برای همین شروع کردم به مرور کارهایی نیمه کاره ای که چند ماهی می شد اصلا یک ثانیه هم سراغشان نرفته بودم.
لایه نازکی از غبار شن های ساحل روی کاناپه و در و دیوار خانه ام نشسته بود... ساعت از دوازده گذشته بود و من با کهنه ای به جان در و دیوار افتاد بودم و می سابیدم، حتی وسایل اضافی بدرد نخور را جمع کردم و توی چند کیسه بزرگ کنار گذاشتم تا سر فرصت تحویل مامور شهرداری بدهم... هر چه کاغذ باطله بود گذاشتم کنار و تا صبح گوشه ای از نوشته های داخل کاغذ ها را می خواندم و مچاله میکردم، هر کدامشان هم تنفرم را برمی انگیخت جر میدادم و ریز ریز میکردم، این کاغذ ها نوشته های عاشقانه من به مینا بود.
چون تنها بودم، هر وقت دلم می خواست گریه میکردم یعنی هر وقت قطره ای نمناک چشمانم را محصور میکرد کاری نداشتم که با گوشه دستمال پاکش کنم، میگذاشتم به حال خودش تا از سر و صورتم سر بخورد و من تماشایش کنم تا شاید تنهایی عذاب آوری که به آن محکوم بودم نیز شبیه چادری از سرم سر بخورد و مرا رها سازد.
هنوز فکری برای آینده نداشتم، آنقدری می دیدم که شب را چه کنم ؟ اوقاتم را با چه چیزی سر کنم؟فکر آینده در این حین مضحک بود. بهترین جایی که می توانست ذره ای روانم را آرام کند، نشستن در کنار اسکله بود، نشستن و گوش دادن به صدای پیچ در پیچ موج های دریا و خیره ماندن به خط افق، حرکت کشتی ها و نور فانوس دریایی. در دلم غوغایی بود، تمام آشوب بودم، در دریایی که در تلاطم است، روی عرشه چوبی قایقی کوچک، با پاروی شکسته و فانوسی بی سو، نه زمان معلوم است نه مکان.