بامداد در مسیری از میانه مرتعی سبز میگذرم، از سایهها و آدمهایی که دنبالم میکنند فرار میکنم. مرگ با شنلی سیاه من را در آغوش خواهد کشید. کودکیام در نقطهای که انگار انتهای جاده است، مقابلم ایستاده، شنل را تکان میدهد. این سو و آن سو میپرد، بازی میکند. سایهام بزرگ میشود، روی سطح خاکی جاده پیش میرود، سایهی کلهی نازکم روی شنل محو میشود. کودک شنل را تکان میدهد، سرم گیج میرود. احساس میکنم سرم سبک شده است. سردرد ندارم. کودکیام فریاد میزند: آرموس، اولین و آخرین کلمهایست که در کودکیام میدانستم. آرموس... آرموس... باد شنل را از دست کودکیام میقاپد، شنل روی دوش سایهام موجدار و تیز سمتم میآید، روی صورتم ولو میشود. دوباره سرم سنگین میشود. روی زانو میافتم. سایهام نصف میشود. سرم را با دستم لمس میکنم. شنل را از صورتم میکنم. اطراف را نگاه میکنم. سایهام را گم کردهام. ما یکی شدهایم. صدایم را میشنویی؟