کافی ست با یک سلام مخاطبم شوی

مثل دیشب

که گل از گلمان شکفته بود

دیشب با صدای بلند جار زدم

که یادگار عشق را 

با دستانم

در برهوتی چال کنم

همه جا ولوله بود

خیابان ها 

شلوغ ترین نقطه شهر

همه می پرسیدند

چه خبر است؟

مضحکه است

و فحش می دادند

من همه صداهای اطرافم را می شنیدم

صدای آن پیرمرد دست فروش

بمیری که زدی زیر کاسه کوزه مان

بساطتش را کول می کند 

اما پاهایش رضا نمی دهند که برود

او نیز می ماند

و به ریشم می خندد

قصد دارد کلکم را بکند

با خنده

با کف و سوت

همه را می بینم

در لباس هزاران مرد عاشق 

در گودی میدان ایستاده ام،

ماهی های قرمز از لای پاهایم ول می خورند

سفارش مادر است باید آبی حوض مثل روز اولش یا حتی بهتر از آن باشد

آبى 

آبى تر از آبی

مثل رنگ دریا در نقاشی های...

شالاپ شولوپی راه می اندازیم که بیا و ببین

هی صدایت می زنم که دورتر نروی

حالم از هر چه دریا و دریاچه است به هم می خورد

دنبال زیباترین پولک می گردم

تو آنجا دست و پا می زنی

مادر هوایت را دارد

من بلد نیستم

تو شنا بلدی ولی نه اندازه موج های وحشی

پیدا کردم..

گوشواره های پولکی 

از گوشه چشمانم می بینمت

سیاهی

هیچ چیز بجز سیاهی معلوم نیست

دست و پا می زنی

انگار به طرف من می آیی 

من بی خود و بی جهت اسم تو را بلند بلند می گویم

کلافه ای انگار

از دست من

از دست موج های وحشی

که رعشه می گذارد بر آرامشت

همه موج ها آمدند و رسیدند به ساحل

خبری از تو نیست

مادر کجاست؟

پیرمرد سیلی محکمی در گوشم می زند

توبه توبه

نمی پلکم

گوشواره های پولکیم را از لاله گوش هایم می چیند

درد می گیرد

فکر می کنند دست خالی به دیدنت خواهم رفت

فکر می کنند...

اما جیب هایم پر از پولک است

اندازه روزهایی که ساحل را وجب به وجب دنبال پولک های زیبا می گشتم

تو نیز شنا می کردی

آن جا آن دورتر ها شبیه نقطه ای سیاه 

یا حتی خود نقطه سیاه

دست و پا می زدی

مادر هوایت را داشت...