۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

نگاری با چشمان سیاه

عاشقی منم مثل همه عشق هایی بود که تو رمان ها می خونیم، یا شاید شبیه همه لیلی و مجنون هایی که تو دورواطرافمون می بینیم، خیلی هم کار سختی نیست، می تونیم با یه دور چرخیدن بین کافه های تاریک، سینماهای خالی، پارک های پیچ در پیچ، یا خیلی راحت تر پیاده روهایی که شبیه فرش قرمز زیر پای عشق با آنها هم قدم می شود، این رنگ های عاشقی را در چهره دید. عشق منم همین بود، تو پیاده رو راه می رفتیم، وقت می کردیم یه گوشه ای از پارک می نشستیم و زندگی پای ثابت حرف هایمان بود، دوست داشتن بود و آینده ...

زمان همیشه مرهم زخم های ما بود، اما زمان گذشت، دیگری اثری از زمان نبود، خلا بود...

و تابو بزرگی تراشید شد، توسط خودم، نگاری با چشمان سیاه، و به آن ایمان آوردم، که دست یافتنی در میان نیست، نمی دانم، عشق دیگران چگونه پا می گیرد، برای من در نطفه از هم پاشید، شبیه شکوفه درخت آلوچه که سرما می سوزاندش، دیگر هیچ میوه ای در کار نیست، باید منتظر ماند، شاید سالی دیگر، بهاری دیگر... و شاید عشق همین سوختن بی دلیل است، که بجز من کسی به یادش نمانده است، عشق من فقط  صمیمیتی بی جا بود! ... فرض کن عشق در ایستگاه قطار پا بگیرد، و فقط لحظه ای فاصله ات با عشق صفر باشد، با سوت قطار فاصله زیاد می شود، تو می مانی، عشق کوچک، و ایستگاه قطار... کار دیگری نمی توانی بکنی، باید بنشینی و لحظه ای که عشق بر کمال بود را بنویسی، بدفعات باید نوشت تا چیزی از عشق کوچک تو جا نماند، حتی رنگ سرخ سنجاقی که بین بلوندی موهای پریشانش به چشم می زد، نباید فراموش شود، خال سیاهی که زیر آرواره های فکش پیدا بود، یا آن مانتو رنگ به رنگ، که پائیز را به یادت می آورد، حتی آن کوله پشتی ناز، نباید فراموش شود... این چنین باید عشق کوچک را به رویاها سپرد، و جای خالیش را در دل نگه داشت...  


+ گوش می دهم Gulben Ergen-Eskiden Olsa

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵

آخرین سور

از شدت آتش، نوک چوب قر گرفته بود، به خیال خودمان داشتیم آتش بازی می کردم، اولین سالی بود که دختر و پسر با هم دور شعله های آتش جمع شده بودیم، به گمانم کوچکتر از آنی بودیم که غنیمت آن لحظات را بدانیم. اوج داستان؛ من ندانسته وقتی سعی میکردم کاه های خاکستر شده داخل آتش را زیرورو کنم، چوب از دستم در رفت، و در هوا چند معلق زد، و خورد به پینار، به چشم چپ دخترک یازده ساله، یادم نیست اولین واکنشی که انجام دادم چه بود، اما خوب یادم است که پینار زد زیر گریه و زاری و با سرعت از کنار من فاصله گرفت، وحشتناک گریه می کرد، من ثابت ایستاده بودم، فورا فکر خدا افتادم، و همه گناهم، پینار پیچید تو حیاط خانه شان، و بعد از لحظه ای، دیگر صدای گریه نیامد،...

گونه هایم سرخ شده بود، پیش همه سرشکسته بودم، احساس می کردم خدا امروز را وقت مناسبی برای تسویه حساب دانسته است، پاهایم خشک شده بود، کم کم حالیم شد چه کار کرده ام، عرق سرد افتاد به جان و تنم، ...گوشهایم دنبال صدای گریه پینار می گشت، دستم می لرزید، بین پاهایم رطوبت گرمی را حس می کردم، خواستم دنبالش بروم، دنبال پینار، ترسیدم، برگشتم کنار بچه ها، بچه ها نه می خندیدند و نه بهت زده بودند، ایستاده بودند و بی هیچ حرکتی وضع ناجور مرا می پایدند، سرشان فریاد کشیدم، مطمئن بودم خودشان بیشتر از دو بار شلوارشان را خیس کرده اند، اما اینها برای من مهم نبود، مهم پینار بود، چشم های زیبای او بود، شاید چشم هایی که هربار با دیدنش آبی دریاها در من جان می گرفت را، من با دستانم، از بین برده بودم...

فکرم پیش خدا بود، پیش گناهی که دیشب گرفتارش شده بودم، و تاوان گناهم! ولی آخر چرا پینار؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴

امضای عاشقی

Artist: Aimelle

روزها می روند 

عاشقان نیز می روند و ترک دنیا می‌کنند

اما همیشه گوشه ای از ماجرای عاشقی، درختی سرسبز قامت برافراشته است

بیابان بی آب و علف هم باشد، در نقطه ای از سیاهی درختی خشک و بی برگ ایستاده است

این درخت کهنسال پای هر عشقی را که بگویی امضا می کند

او شاهد آواز ما بوده است

آوازی از آرزوهای نهفته در دل

چقدر آرزوهایمان دست یافتنی و نزدیک بود

پشت به درختی تنومند دادیم

تا آرزوهایمان را کنار هم جمع کنیم

چقدر سخت می شد، آرزوهایی را که تو دوست نداشتی را من خط بکشم

این درخت از ما به آرزوهای ما نزدیک بود

بام خانه رویایی ما بود، لیکن

ما ترکش کردیم 

و هر کدام به سویی گریزان گشتیم

من به بیابان و تو به سوی گل و بلبل 

من برای خودم و تو برای خودت دلیلی تراشیدیم

و ما از صحنه خارج شدم

اما کادر تصویر خالی نماند، یک درخت و یک نیمکت همچنان مقابل چشم هایی ضبط می شوند

و سال ها پای وعده های یکدیگر می ایستند

فقط کاری که می کنند این است که گاه به گاه می لرزند و خود را با تغییر رنگ فصل ها وفق می دهند

اما ما حساسیت می گیریم 

و چشمانمان خیس می شوند، بی هیچ دلیل احساسی، نه اشک شوق است نه گریه و زاری 

فقط

ما آدم ها زیادی حساسیم همین!


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ دی ۹۴

مرا زمزمه کن !

صدا را شنیدی؟

صدای تق کلاکت کارگردان بود؛

هشداری برای ما؛

که برخیزیم؛ 

و در کالبدی از ارواح ظهور کنیم؛

و برای لحظه ای درون قاب دنیا؛ 

نفس بگیریم،

می دانستی!

ما بازیگریم؛ 

و آنهایی که مقابل ما نشسته اند؛

مردم اند؛ 

مردم عجول اند؛ 

میل دارند هر چه هست و نیست را یکجا بدانند؛

بدانند که آخرین سکانس این روایت چیست!

تو و من زیر خروار ها گوشت و استخوان خواهیم ماند؛

شبیه همه داستانهای تراژیک؛

شبیه همه شهرهای زیر آوار؛

و تو قبل از هر چیزی دست گذاشته ای بر زخم های من؛

پریشانیم را احساس کن؛

من مبهوت تو و هزاران چشم بینا؛

دستپاچه شدم!

از بس که می پایندم؛

دیالوگم چه بود؟ 

چیزی یادم نیست، لعنتی؛

اینبار هم بجای خط ها و سطرها حرف تایپ شده؛ 

می گویم دوستت دارم؛

و تو نباید اشک بریزی؛

این رنگ هایی که به چهره داری آب می شود و بر گونه هایت جاری؛

بگذار بجای این چند سطر؛

شعری بخوانم؛  

تا قطره های اشک که به راهند، شبیه مروارید بدرخشند؛

باید چند قدم نزدیک شویم؛

هر چند این فاصله ها زخم را نمک می پاشد؛

اما؛

مرا ملالی نیست؛

اینجا جای ست که زیر بی نوری، 

پشت یک پرده مات؛

شایدم رنگ سیاه؛

تو به من ، من به تو پیوستم؛

و چقدر زمان برد که تو را می جستم؛

اشک ها را، درد ها را، و هر چه ناخوشی این دنیاست؛

چشم هایت را به رویش بر بند؛

و مرا احساس کن؛

دست های پینه بسته ام را؛

با صافی دست های ظریفت، مرور کن؛

و زیر لب مرا زمزمه کن ...

مرا زمزمه کن...


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۷ مهر ۹۴

پِلیکا

چند روز پیش با صدای ناله بچه گربه ای از خواب بیدار شدم، هنوز لرزشی در صدایش موج می زد، پشت در اتاق روی کاشی های طرح شطرنج دراز به دراز تنش را روی زمین کش داده بود و با دمش حساب و کتاب روزگار را این ور و آنور می کرد، گهگاهی پنجه ای بر سر مفلوک خود می کشید و بی اختیار به زمین می خورد و ما از خنده روده بر می شدیم. این صدا هر روز خواب چند دقیقه ای بین بیدار شدن از خواب و لنگیدن رو رخت خواب و بلند نشدن را زهرمارمان می کرد.

در عجبم چه شده که برای صدا زدن بچه گربه، گفتم؛ پِلیکا، بعد از آن هر چه قدر از ذهنم مدد گرفتم به پاسخی نرسیدم، چرا پِلیکا، چرا اسم دیگری از ذهنم در نرفت،....

یک هفته ای می شود میهمان سفره ما شده است، دیگر مادر به جای چهار نفر ، برای چهار نفر و نیم غذا می کشد و من مامور آب و نان دادن پِلیکای بازی گوش هستم، فقط در این مدت چیزی که با عقل آدم جور در نمی اید این است که نیم وجب گربه هر چقدر خورد و خوراک بهش بدهی می لنباند و هیچ ترسی از عاقبت الامور ندارد.

حتی عجیب تر از همه چی رنگ چشم ها و پلک ها و موی های اوست، رنگی شبیه تاری از طلا،درخششی حتی قابل وصف تر از یک شمش طلا، و همه این زیبایی وصف ناپذیر در رخسار گربه ای یکه و تنها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ شهریور ۹۴

مرگ است یا زندگی!

هی دور خودم می چرخم،

صدای سائیده شدن استخوان های ریز و درشت بدنم را می شنوم،

یعنی پیر شده ام؟ 

پر شدن چشم ها با مایعی شبیه اشک،

از پشت خوابی نصف و نیمه،

آب مروارید است؟ 

یا اشکهایی که به وقتش گریه نکرده ام!

سردم است،

مرده ام؟

در جستجوی گرمایی ناچیز،

دست ها لای پاها و پاها جفت روی هم، چسبیده به هم،

روی هم می مالم،

این اولین شبی ست که هیچ فکری دم پر من نشده است،

از یاد رفته ام، شاید از یادها رفته ام،

نمی خوابم،

پاهایم جذب سردی گوشه های رخت می شوند،

چشمانم یک جا بند نمی شوند،

چهار کنج اتاق،

پنجره،

درخت سیب،

همه می لرزیم، 

و من آرام آرام در خواب غرق می شوم،

و شاید این دم و باز دم،

آخرین فرصتی ست که داشته ام،

نفس هایی زیر سایه مرگ

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

حرف های زیر زمینی

اولین باری که خواستم چیزی بنویسم  ترس و لرزی از زیر پا گذاشتن اصول و قواعد یک بند، نوشته شیک و پیک نداشتم، این هم به دلیل آن بود که فرق بین جنس(نوشته)خوب و بد را تشخیص نمی دادم، حتی این مورد دغدغه کنونی من بشمار می رود، این را می توان به راحتی از اسم کتاب های نچندان معروف و نچندان تیراژ بالا، که در ردیف های کتابخانه کوچک و بی شیله و پیله من جا خشک کرده اند ، فهمید.

نوشتن کمی دیرتر از نقاشی با روح من عجین شد اینگونه بود که سر کلاس های مقطع ابتدایی بیشتر از هر چیزی خرج خودکارهاى رنگانگ می کردم ،این خودکارهاى آبی، قرمز، سبز و ... نه برای پز دادن های الکی کناره های دفتر مشق و انشاء و نه برای خود شیرینی و دستمال کشی برای معلم، بلکه برای تفریح و رسیدن به طعم ارضای روح آن هم فقط با چند عدد خودکار و یک برگه امتحان املاء.

 البته این خوش ذوقی بنظر من تنها توسط من اتفاق نمی افتاد، بهى بهنام هم کمک دستم بود حتی می توانم بگویم او بهتر از من نقاشی می کشید منظور نقاشی گل و بلبل و حیوان جماعت، ولی من تو کشیدن نقاشی از در و دیوار کاه گلی و خانه های نوساز کمی سرتر از بهى بودم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ تیر ۹۴

مینا- قسمت اول


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴

ته دلش "رفتن " را صرف می کند

وقت هایی که یاد لبخندهای شیرینش می افتادم اراده ای در برابرش نداشتم، فکر می کردم اوست و دیگر کسی جز او لبخندی شیرین ندارد، فکر می کردم او تنها اتفاق شیرینى ست که همینطوری اتفاقی سر راهم سبز شده است، عقل و منطقی در کار نبود، هر باری که به دیدنش میرفتم به آخر ماجرا فکر می کردم، پایانش خسته کننده بود، به آخر آخر نرسیده دست از فکر می کشیدم و با زبانی حق به جانب به خودم می گفتم؛ مکث نکن، مگر نمی دانی با چه اشتیاقی منتظر توست، برای همین راه می افتادم و به روی تمامی افکار منفی و خود تراشیده، پشت می کردم.

او نیامده است، انگار حتی ذره ای شوق دیدار ندارد، می گوید؛ نمی داند بیاید یا نه، او دو دل است، حرفی از منتظر ماندن نیست، از همین راهی که آمده ام خسته و کسل بر می گردم، همه چیزهایی که موقع رفتن ندیدم و رد کردم را می بینم، اما فکرم مشغول است، به ماجرای ما دو نفر فکر می کنم، به چهره غمگین او و من خیره می شوم، خیلی زود تلخ شد، از آنچه که فکرش را می کردم زود بود...

اتفاقی جلوی ورودی شماره یک دانشگاه دیدمش، احوال پرسی ساده، و هیچ حرفی در مورد نیامدنش گفته نشد، انگار همه آنچه دیروز اتفاق افتاد، خواب بود،

او سر قرار آمده بود، حتی نشستیم روی نیمکتی فلزی، سرد بود، اما هنوز کمی تا تاریکی شب فرصت داشتیم، از خاطرات دوران بچگی ام برایش می گفتم، و او می خندید، خنده هایش شیرین بود...

 اما باز می دانستم ته دلش "رفتن " را صرف می کند، بی قرار بود، حتی وقت هایی که با صدای بلند فکر می کرد، حس خوبی نداشتم، حرف هایی می گفت تا رفتن را توجیه کند، به من به خودش به زندگی به شهر به آدم ها به همه شک داشت، و بیشتر از همه به آینده.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۸ خرداد ۹۴

سطرهایى که من کم دارم

روزهایی که گذشته اند

امروز و دیروز، تمام حواس مرا

لبریز از کنجکاوی می کنند

به خودم شک دارم

شاید گذشته ها، من نبوده ام

و دیگری که اکنون نیست 

گذشته ها را بجای من زندگی کرده است

قصه هایی خوانده می شود 

که من هیچ تمایلی به شنیدن ندارم

به اینکه آخر داستان چه می شود

کجای داستان، کلمات، سیلی سرخی به ذهن مشوش خواننده خواهد خواباند 

اما حس شنوایم تیز می شود برای سطرهایى که من کم دارم

مثلا آن روز قبل اینکه من برسم چه اتفاقی افتاده بود مثلا سال ها قبل چه شده است 

و یا همین گذشته ای که من در آن نبوده ام

لام تا کام حرف ها را می چینم کنار هم 

بعضی از حرف ها را من نباید بشنوم 

بعضی از آنهایی که اسمشان فریب است

و فریب ها، سالیان سال روی هم انباشته می شوند و من نباید ببینم یا بشنوم.

حسم این است که فریب خورده ام

و من نباید ببینم و یا بشنوم

تا شبیه کرم ابریشم 

پیله ای دور خودم بدوزم

تا بوقت دیوانگى

آنجایی که خاطره های تلخ، استفراغ می شوند

لایه های تو در توی پیله را بشکنم

و شبیه پروانه ای تازه نفس

بال های نازکم را برای پرواز از این دوران تاریکی تیز کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ خرداد ۹۴