تابستان

این چنین راحت ، بی خیال زندگی می گذرد..... فکرم آزاد است خیالم بال و پر می گیرد در این شب های بی اعتنایی 

خیل وقت نمی کنم ، سرم شلوغه ... نه اینکه کسب و کار ، را انداخته باشم نه ، میدونی وقتی خونه (اردبیل) هستم وقت زیاد هدر می دم ...... رفتم ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۱

امتحان =مرگ = زندگی

سرم شلوغه امتحانات بدجوری فشار آورده ...شرمنده نمی تونم بیش از این بنویسم

دعام کن .. . 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۲ تیر ۹۱

کفش های یک عدد همکلاسی


خوبه ، خوبه آدم اااا  سعی می کنن با تصمیم های جدیدشون جلو برن نه عقب؟!

 درسته شاید منه دیوونه بی خودی خودمو قاطعی آدما کردم ... درسته شاید یادم رفت من کی ام ؟! ولی خودت که دیگه نقطه ی آخر مشق رفاقت مارو گذاشتی

درست روزی که نمی خواستم تموم بشه کاری کردی که دیگه حتی با خوابیدن هم نتونستم تمومش کنم .

ولی فهمیدم که رفیق مثل کفشِ ، رفاقت مثل جاده ست

امان از روزی که نصف را متوجه بشی پاهات برهنه ست .

اونی که میره فراموش میکنه پاهای برهنه رو

ولی اونی که میمونه حتی اگه کفش های تازه هم بهش بدن باز پاهاش میسوزه چون .....

خیلی کفش تو کفش شده ..... آخر این رسم روزگارما آدم هاست .

یه روزی پا تو کفش هایی می کنن که واسشون ندوختن

هی.... هی خیلی خودمو کنترل کردم که چیزی ننویسم ولی دلِ دیگه دلی که مثل یه بت شکستی ، آره شکستی .

دیگه هم نمیشه مثل اولش درست کرد بلکه تیکه های بت عزیز سابق و بهترین امروز پاهای خودتو زجر می ده ....

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ خرداد ۹۱

اولین روز

آره ..یادم افتاد از اولین روز بگم ..اولین روزِ چی، والاااا خودمم نمی دونم روزی رو می خوام بگم که همه چی خوب بود یا قراره خوب بشه، امیدواریم، دُزش بالاست. آره ایشالا همه چی اونی میشه که انتظارشو دارم.. وای این آهنگ تو عجب روزی پخش میشه.... خوش بحالش رفت تو تاریخ زندگی من ، یعنی ثبت شد ..

یه لحظه یکی داره صدام میزنه.... .وایسا اومدم. . . .. .

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۹۱

برو به ...

چند روزی اصلا حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم ... ..

حوصله مهمونی رفتن .. حوصله ی تو جمع بودن ....

حوصله اس ام اس دادن ... تحمل سردی بدنم رو وقتی که دکمه های گوشی رو لمس می کنم رو ندارم .. .. 

هی میخوام بشینم یه گوشه ای . ...  کاش اصلا کسی منو نمی شناخت

من بودم  و دردم ....  والا شاید این جوری به یه راه حلی رسیده بودیم آخه فک کنم اونم دیگه نمی تونه منو تحمل کنه .... عجب ادمی شدم عجب !!

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۵ اسفند ۹۰

سربرگ

باز اومدم آره اومدم از این بگم که چرا این چرت و پرت رو می نویسم ، آخه می دونی ، دوست من ، من اینارو اینجا نریزم کجا بریزم ،نه، یکمی منطقی باش ،باید اینارو هرروز با خودم ببرم صف نونوایی؟ ببرم دانشگاه؟ اگه یهو ریخت زمین کی می خواد جوابشونو بده ؟؟ آیا ؟!

یادمه یه روز که داشتیم با یکی از دوستام دردودل می کردم انقدرمن حرف زدم که بیچاره خوابش برد صبح پا شد گفت ،دیشب عجب چرت و پرتی سر هم کردی (+چند عدد فُش +دمپایی) واسه همین من تصمیم گرفتم اسم این نوشته هارو بذارم چرت و پرت و از اونجایی که لقب فیلوزوف را واسه خودم انتخاب کردم ، شد "چرت و پرت های یک فیلوزوف"

راضیم ، بچه ی خوبیه حرفهای دلمو می شنوِ و به کسی نمی گه

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ اسفند ۹۰

همین اول کاری

شروع کنیم ؟

وای دَدَ .. . .  چیزی نمی تونم بنویسم ، عجب ، یه دقیقه پیش حسش بودا ، خواستم شروع کنم ولی "حسِ، پَر"

اصلا کار شیک و پیک به ما نیومده ببین اولِ کاری دارم چی می نویسم ..........

می خواستم اولِ کاری مثلِ فیلما یه آنونس – آنّس (حتماً با قلط املایی) برم ولی نشد ، نشد که نه، میدونی، نتونستم تمرکز کنم وگرنه بحث توانایی نیست ..

حسِ اومد منم میام ....

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۹۰