۹ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

خود چند سال بزرگ تر

از من بزرگتر بود. نمی دونم چند سال. ولی از چشاش معلوم بود که از من بزرگتره. از پوستش. از اعتماد بنفسی که داشت. شاید یک سال. حتی شاید چهار سال. اینا به کنار مهم این بود که اونم مثل من حافظه خوبی نداشت. فکر کنم تو این مدت آشنایی مون بیست بار پرسیده که تو دانشگاه چی می خونم؟ اصلا کدوم دانشگاهم؟ و شاید ده بار پرسیده دفاع کردی یا نه؟ و من ده بار بهش گفتم آره خدا رو شکر خلاص شدم. یجوری که انگار بار اوله می پرسه و بار اوله جواب میدم. بجز این حافظه زاغارت دستاشم مثل دستای من می لرزه. اینو وقتی داشت فنجون چای رو بالا می برد فهمیدم. اگر فرض کنیم فنجان سیصد گرم وزن داشته باشه ،دلیلی وجود نداره وقتی بالا می بره دستش بلرزه، مخصوصا انگشتاش. می گفت بخاطر اون ماده ای که توی قهوه اس دکتر بهش گفته چای بخور و از قهوه دوری کن، فک کنم کافئین بود. این اولین بار بود که کسی با نظر من هم رای بود. اونم سر دمنوش، که من انتخاب کردم و به طور تعجب آوری برخلاف عادتی که خانوم ها تو انتخاب دارن خیلی سریع دو تا از همون دمنوش سفارش داد.  دو تا چای سبز لطفا. عین من که این جور کارها رو خیلی لفتش نمی دم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶

سرازیری ها

چقدر خوب بود، چند سال قبل، صبح های چند سال قبل. من در شهری غریب بودم. صبح ها در صف نانوایی به حرف های مردم گوش می دادم. درست دو کوچه بالاتر از خانه اجاره ای ما. برمی گشتم خانه. دوش می گرفتم. و چقدر بد سلیقه موهایم را شانه می کردم. زیر بغل و ادکلن می زدم. موهایم را با ژل مو خشک می کردم، می خواستم در همان حالتی که دوست دارم بمانند، حتی مقابل باد، تا شب. سربالایی کوچه را رد می کردم. باز مردم. سوار ون های بدقواره دانشگاه می شدم. صبح ساعت هفت و چند دقیقه بود. این ها هر روز تکرار می شدند. من هم تکرار می شدم. ولی تکراری بودم که دوستش داشتم. نه این تکرار های امروزی که خسته کننده است.
دانشگاه ما روی تپه بود. مسافت صد متری تا دانشکده را پیاده می رفتیم. آنجا هم سربالایی بود. باز باید چهار طبقه بالا می رفتیم تا به مزخرفترین کلاس دنیا برسیم. من همیشه سروقت می رسیدم. بخاطر این بود که نمی خواستم به کسی بهانه ای بدهم. تو اما خیلی وقت ها دیر می رسیدی. حتی وقتی تحویل پروژه داشتیم. ولی موقع امتحان ها زود خودت را می رساندی. شاید چند ساعت قبل تر از شروع امتحان. می نشستیم و مثلا نکات مهم درس را مرور می کردیم. من به تو روحیه می دادم تا نترسی و قبول می شدیم. هر دو. این را از آنجایی می گویم که هیچ درسی نبود که تو با من باشی و بیفتی. دانشگاه که تمام می شد. همه اش سرازیری بود. چهار طبقه می رفتیم پائین. صد متر سر می خوردیم پائین. تا دل شهر پیاده می رفتیم. گاهی فقط ما دو تا بودیم. گاهی جمعمان چند نفره بود. طول راه همه اش بگو و بخند بود. اصلا جایی برای حرف های جدی نبود. من به این فکر میکنم که "دوست داشتن" حرفی جدی بود یا چیزی در مایه های این بگو بخندهای بی شمار؟!
 
 
Rafet-El-Roman-Bana-Sen-Lazimsin
 
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۴ مهر ۹۶

مرد آروق زن

همان اول کاری آبرو ریزی شد. خب این اولین بار بود که ترکیب مادر، خواهر آن هم کوچک و من بخاطر انگشت بزرگ پای چپ مادر رفته بودیم فیزیوتراپی. توی راهروی درندشت ساختمان پزشکان که هر چند شیش هفت طبقه بود ولی فقط دو طبقه آن فعال بود و مابقی طبقات وقف ارواح بود، نه جیکی بود و نه جوکی، شبیه بیمارستان ارواح بود، خاموش، آرام، کمی ترسناک.

توی راهرو من دنبال واحد شماره شصت بودم. فیزیوتراپی بهبود. پیدا کرده بودم و منتظر بودم آنها هم برسند، انقدر که راهروهایشان دراز و کش دار بود. توی همان راهرو دفترچه مادر از دستش سر خورد افتاد زمین، با خواهرم زدن زیر خنده، خواهرم با صدای بلند چیزایی به مادرم گفت و دوباره با هم زدند زیر خنده. توی آن راهرو بی صاحاب صدای نازک خنده های مادر و خواهرم، مرتعش می شد و تا انتهای سالن می رفت، به دیوار می خورد و دوباره به گوش های من می رسید. در را کمی آرام باز کردم، اول مادر، بعد خواهر و من وارد شدیم. یک نفر خانوم میانسال روی صندلی انتظار نشسته بود. از خانمی که روپوش سفید پوشیده بود و ارایش کرده بود پرسیدم: برای فیزیوتراپی درست اومدیم؟! جمله ای همین قدر قاطی و ضد قواعد گفتار و نوشتار. خانم روپوش پوش سفید دفترچه بیمه رو گرفت و از من خواست بشینم و تماشا کنم. ببخشید کسی پشت دیوار چوبی سالن انتظار آروق می زد. آن هم یکبار نه صد بارها. خواهرم روبرویم نشسته بود. دکتر از آن مرد آروق زن می پرسید، هر جا درد داشتی بگو من بدونم. مرد آروق می زد و آن جایی را که درد داشت نشان می داد، من می توانستم آن جایی که درد دارد را تصور کنم ولی مادرم نه. دکتر زن بود. مرد آروق زن از دکتر زن پرسید، میشه اجازه بدین خانم من بیاد پیشم. خانم میانسال رفت پیشش. ولی مرد باز آروق می زد. تا حالا کسی ندیده بودم به این راحتی آروق بزند، آن هم در مطب یا کلینیک فیزیوتراپی بهبود. ساختمان جوری ساکت بود که می شد از داخل اتاق انتظار صدای لنگ انداختن مگس توی راهرو را شنید. به عبارتی ما فقط یک صدای برجسته داشتیم. آروق.

ساختمان همین جور ساکت بود. داخل اتاق انتظار گاهی قاروقور شکم بقیه هم شنیده می شد حتی نفس کشیدنشان یا وقتی بینی هاشان را آرام بالا می کشیدند. خواهرم تا حالا این طور نخندیده بود. توی آن فضای سنگین و مات، صدای آروق آن مرد می آمد. خواهرم چادرش را می کشید جلوی خنده هایش، من خواب آلود بودم ولی باز ریز ریز می خندیدم. هر چقدر به خواهرم اشاره می کردم که تمام کند، بدتر هم می شد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۰ مهر ۹۶

از سالی به سالی دیگر

سر خورده ام از کوک زندگی
از ملال
این تسلسل بی مکان
شوخ و شنگ
تلخ و تار
در این سطح آزردگی
زندگی بازی ست
همین سرسره بازی
شبی در خواب
شبی بی خواب
سیر یا بی نان
دیر یا در دم
بی خود از خود
سُر می خوری تا انتها
باز سال از نو سالی از نو.
این دم اکنون بارها چرخیده است
از گلویم خارها برچیده است
تا به کی بنشینم و زاری کنم
بی زمان صبر را معنی کنم
یار اگر یار من است باز آید
همچون آن سال که با هم بودیم
باز سال از نو سالی از تو
جان از تو جانی از من
چرخش این گردی زود گذر
دوری و دلتنگی مستمر
می گذارد بار سنگین بر دلم
باز درد از نو دردی از تو
خار از نو خاری از نو...
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ مهر ۹۶

فارغ شدم-چهار

درست مقابل پیتزافروشی ایستگاه اتوبوس بود، سه ایستگاه تا تئاتر شهر فاصله داشتم، سوار شدم، خیلی شلوغ بود، پرس شده بودم، ایستگاه بعدی پیاده شدم، و پیاده به راهم ادامه دادم، رسیدم تئاتر شهر، از آنجا رفتم سمت انقلاب، سر راه تابلو سینما سپید را دیدم، مَلی و راه های نرفته اش را تماشا کردم، خوب بود، کمی حالم بهتر شده بود، چند ساعتی تا شروع نمایش وقت داشتم، همان جاها روی نیمکتی نشستم، کمی مردم را نگاه کردم، بعد از آن وقت نویس میچ آلبوم را شروع کردم.

توی سالن انتظارچهارسوی تئاتر شهر نشسته بودیم، از هر دری حرف می زدیم، دایی داشت نصیحتم می کرد. یک لحظه چشمایش را از من برگرداند، به پشت سر من نگاه کرد، از جایش بلند شد، سلام داد، من هم سرم را برگرداندم، همان سیاستمدار معروف بود، من هم با دست پاچگی سلام دادم، بنده خدا فکر کرده بود ما هم ازعوامل نمایشیم، به گرمی با ما خوش وبش کرد، عجیب بود، به روی خودم نیاوردم که من همان بچه شهرستانی ام که دیروز با هزار مصیبت از تحصیل فارغ شده ام.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

فارغ شدم-سه

چیزی از درون مرا می جوید، اما چیزی یا کسی بهم می گفت که ادامه بدهم، فقط دو یا سه دقیقه، بعد از دو یا سه دقیقه دیگر فارغ التحصیل بودم، دیگر می توانستم به دکتری یا سربازی کوفتی فکر کنم یا حتی ازدواج، من میان جمله های استاد داور، ژست اعتراضی گرفته بودم به وضع تحصیلات تکمیلی دانشگاهها به وضع سواد استادها، توی ذهنم داشتم آهنگ گوش می دادم، آهنگ های اعتراضی، رپ بود، بهم حس می داد، می خواستم وقتی جمله های استاد داور تمام شد، از پشت همان تریبون یه تکست باحال و اعتراضی بدم، توی حس و حال بودم که استاد راهنما گفت برو بیرون.

فقط یک نفر میهمان آمده بود، آن هم اتفاقی. توی راهرو چند نفردیگر منتظر بودن، حس می کردم زنم زایمان می کند، استرس داشتم. می فهمیدم همه ی منتظرها حسرت حال مرا می کشیدند، چون دو یا سه دقیقه بعد من فارغ می شدم، لابد شبیه زنم. که شدم، فارغ شدم، نمره خوبی زایده بودم، حداقل برای من خوب بود.

روز خوبی برای من نبود، اما تا دلت بخواهد موز و نارنگی خوردم، حدود یک کیلو. آنهم مقابل تئاتر شهر، تنها. از شانس بد آن روز من، آن روز سالن های نمایش تعطیل بودند. من خوره تئاتر دیدنم، برای خاطر همین یک روز دیگر تهران ماندم، شب با همان حس و حال قروقاطی خوشحالی و گیجی خوابیدم. صبح روز بعد آن قدرکه انتظارش را داشتم فرق خاصی نکرده بود، فقط فرق اصلی این بود که پیژامه دایی را تنم کرده بودم.

صبح ها تهران بد نیست. خوب هم نیست. چون همه می روند سر کار، مترو شلوغ می شود، اما برای منی که غریبم، مسافرم، صبح های تهران خوب است، آن صبح انرژی خاصی برای گردش یک روزه داشتم. برای وقت پر کنی، توی راه دو تا بلیط نمایش رزرو کردم بعد از آن رفتم چهارسو که فیلم ببینم، اما فیلم هایشان ته کشیده بود انگار، گفتند بعد از ظهر، انگار رستوران بود، فیلم ها را گذاشته بودند که دم بکشند، کمی گوشی های پر زرق و برق آنجا را نگاه کردم و آمدم بیرون. از مقابل علاالدین رفتم پاساژ حافظ، به وسایل منزل نگاه کردم، از هر مدلی بود، از آنجا سریدم و رسیدم به جمهوری، نوفلوشاتو، از آنجا هم ولیعصر، رسیدم میدان ولیعصر. آنجا بود که چشمم افتاد به سینما آفریقا، نزدیک تر شدم، غذای خوبی نداشتند، یعنی مزه دهان من نبود، برگشتم.

ظهر شده بود، سر راه پیتزا سبزیجات خوردم، توی یک پیتزافروشی نه چندان باحال، آنجا هم دستشویی رفتم، تنهایی نچسبید، پیتزا تنهایی نچسبید. کمی هم بی نظمی پیتزا فروشی ذهنم را آشوب کرده بود، من وسواس بی نظمی دارم، من تنها بودم اما سفارش پنج نفر را گذاشته بودند روی میزی که من نشسته بودم، میز شماره یک، آنجا هم اول بودم، اما غذا اشتباهی بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ مهر ۹۶

فارغ شدم-دو

 کوله ام را لای پرده هایی که زنان و مردان را از هم جدا می کرد قایم کردم و زدم بیرون از دانشگاه، تا یک مسیر پیاده رفتم، بعد یاد جلسه دفاع افتادم، تاکسی گرفتم، راننده فقط یک دست داشت، دستی که دنده می زد، نبود، نیامده بود، شاید هنوز خواب بود، اما راننده مهربان بود، به من صبح بخیر گفت، رسیدیم خیابان بهار، همینطور اتفاقی از راننده خواستم تا همان کنارها پیاده ام کند، ماشین رفت، من سرم را بالا گرفتم، دنبال کلمه قنادی می گشتم، درست روبروی جایی که ایستاده بودم، مثل کسی بودم که سال ها در آن محله زندگی کرده است، در عرض چند ثانیه میوه فروش را هم پیدا کردم، از هر کدام یک کیلو، عموقنادی زود فهمید تهرانی نیستم، گاهی لهجه ام بیشتر از پیش است. از میوه فروش قیمت دو چیز را پرسیدم، موز و نارنگی، و از هر کدام یک کیلو، وقتی کارت را کشید، بهش مشکوک شدم، لفتش می دادم تا ببینم چه کار می کند، منتظر بودم تا از دست پاچگی هایش بفهم که شک کردنم درست بوده است، اما عکس العملی نشان نداد، ترسیدم دوبار کارت کشیده باشد. مثل همان استاد چند تا حرف بی خود و بی جهت بهش گفتم و میوه ها را برداشتم و رفتم. رسیدم دانشگاه، میوه ها و جعبه شیرینی را با خودم بردم توی آن نمازخانه، بوی نارنگی هم افاقه نکرد، بوی فرش ها باز غالب بود. کیفم هنوز دست نخورده بود، انگار داخل گاوصندوق بوده. همه چیز را برداشتم، کول کردم و پله ها را بالا رفتم. مسئول کلیدها را پیدا کردم، کلید جلسه دفاع را تحویلم داد، تا اینکه دست گذاشتم روی دستگیره در اتاق دفاع و فهمیدم که در باز است. کلید را انداختم ته جیبم. وارد شدم، آشغال دونی بود، همه جایش، جایگاه استادها چند تا موش و سوسک کم داشت، از طرفی گرم هم بود، من شبیه هر مرد عاقلی می دانستم که بعد از نیم ساعت از این خراب شده رها می شوم و بعد از این می توانم دوباره زندگی را از پی بگیرم. اما آن نیم ساعت. استاد ها که همیشه دیر می رسند، شبیه لاک پشت اند، همه شان، نه بعضی ها.

استاد داور که سرو کله اش پیدا شد، با تلفن صحبت می کرد، همینجوری از مقابلم رد شد. نزدیک بود مقابلش زانو بزنم، اما انگار از منظر ایشان دیواری بیش نبودم، از مقابلم رد شد، خیلی نرم و آرام و خوب و دقیق. رفت داخل کابین آسانسور، بدبخت. آنجا بود که چشم در چشم شدیم، مثل بچه ها، با اشاره سر و دست و ابروها بهش گفتم که اتاق دفاع اینجاست آی فلانی که در بسته شد. زدم طبقه چهار، در بازشد، استاد آنجا مقابل آسانسور ایستاده بود، من را دید، انگار همان دیوار چند لحظه قبل نبودم. از من چند سوال کلیشه ای را هم نپرسید و همانطور متکبرانه رفت داخل اتاق دفاع، با استاد راهنما خوش و بش خشکی کرد، هم زمان داشت با گوشی ور می رفت، تلفنش زنگ می خورد ولی قطع و وصل می شد، منتظر بودیم جواب تماس را بدهد تا شروع کنیم، من نزدیک کلید چراغ ها ایستاده بودم تا به محض اعلام فرمان، چراغ ها را خاموش کنم، تا در تاریکی کار خودم را بکنم، که کردم، همینطور بی مهابا شروع کردم به بافتن جمله ها که زارت استاد داور پرید میان کلامم، گیر داد به نمودار بالارفتن آدم های بی خود و بی جهت شهرها، بعد از آن هشدار داد که وقت تنگ است، دست جنبانیدم، هشدار داد که همین جور سرسری از روی مطالب می گذرم، برای چه؟ واقعا برای چه ؟ من یک سال زحمت کشیده بودم، مگر با بیست و پنج دقیقه می شود حق مطلب را ادا کرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۵ مهر ۹۶

فارغ شدم-یک

چیزی از درون من را می جوید، کافی بود چشمانم را می بستم تا از آن فضای نچسب و استرس آور فرار کنم. اما همان جونده درونم می گفت ادامه بده. میان جمله ها مکث می کردم. یادم می رفت آغاز جمله چه بود، حواسم نبود از چه فعلی استفاده می کنم. فقط ادامه می دادم. چند ساعت قبل، روی فرش  های طرحداری نشسته بودم. برای وجدان خودم تکلیف پس می دادم، آنجا کسی نبود که بپرد وسط جمله هایم، من بودم، تنها، خنده دار بود، رو به محراب بودم. فرش ها بوی خوبی نداشتند، فکر می کردم از وقتی تابستان آمده، دیگر کسی اینجا برای پروردگاری زانو نزده است. من اولین نفر بودم، اما برای زانو زدن نبود، برای خلوت کردن بود، زنی از پشت پرده ها صدایم می کرد، ابتدا نمی فهمیدم چه می گوید، اما دوباره تکرار کرد، انگار همان جمله ها بودند با کمی ویرایش. می گفت؛ چراغ ها را روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، واقعا که به فکر چشمان من بود، من تاریکی را دوست دارم، می توانم ساعت ها بنشینم و لذت ببرم. زن دوباره صدایم کرد، باز همان جمله بود با کمی ویرایش، کلید کنار در است، روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، انگار آنجا هم کسی میان جملاتم شیرجه می رفت، من تا آن روز تمرین نکرده بودم، همش دنبال روزمرگی های خودم بودم، ولی هر آدم عاقلی مثل من می داند که باید حداقل یکبار جمله هایی که قرار است بر زبان بیاورم را بیاروم و مثل ناهاری که نخورده بودم میان زبان و دندان هایم ملچ مولوچ کنم و در آخر قورت بدهم، نمی دانستم چند ساعت بعد آن مرد خواهد آمد و سیم های مغزم را زیر مشت هایش له و لورده خواهد کرد. من از صبح آنجا بودم، هنوز سرایدر دانشگاه با پیژامه در حیاط بود، به سمت توالت می رفت. من منتظر بودم، آن هم از سر شوق، آرام آرام مثل لشگر مورچه ها کارمندها یکی یکی سر می رسیدند، چند در میان دانشجویی هم بود، من باز اولین نفر بودم که مقابل اتاق امور دفاع ایستاده بودم، صبحانه نخورده بودم، وقتی صبح می رسم تهران، اشتهای صبحانه خوردن ندارم، هیچ وقت، آن روز هم هیچ وقت بود، هر چند بجز خودم همه فکر می کردن روز خیلی مهمی برای من است، از سر شوقم زودتر رسیده بودم دانشگاه، چند مرحله کاغذ بازی بی خود و بی جهت بود، از یک نفر به یک نفر دیگر میان راهروهای یک ساختمان در قرن بیست ویکم. من از سر شوقم آنجا بودم و از سر تنفر، می خواستم همه چیز زود تمام شود تا به چند نفری که انتظار فارغ التحصیلیم را می کشیدند خبر دهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ مهر ۹۶

من دل خوشم

به تک چراغ این رابطه
این بده بستان واهی
این پل بی رهگذر
این تصویر تلخ
که تفسیری مختصر دارد
درد
گاهی چراغی روشن است،
آنجا که حرفی عود کند،
گاهی چراغم بی اثر،
آنجا که روز روشن است،
عامل بر این بی وزنی،
خار حرف بی اثر
من دل خوشم
به یک سلام و هزار علیک نیامده
به لرزش تک چراغ این رابطه
در برگریزان
من بی قرار پائیزم
که تو را
در من روشن می کند
تک چراغم
روشنم
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۵ مهر ۹۶